خودشناسی
دورۀ نوزدهم – جلسۀ ۳۱
استاد حسین نوروزی
(۲۸ آذر ۱۳۸۴)
*** ویراستاری – مرحله ۳ از ۵
خیلی از افراد وقتی میخواهند چیزی را بسنجند که خوب یا بد است، آنرا با دل خود میسنجند. مثلاً میگویند: ما وقتی به مجلسی میرویم با دل خودمان میسنجیم که دلمان چه میگوید. اگر دلمان گفت این مجلس خوب است و به دلمان نشست، ما به آن مجلس میرویم و آنرا ادامه میدهیم اما اگر دلمان گفت: «نه!» به دلمان مراجعه میکنیم و نمیرویم. این دل درون خود حرفهای بسیاری دارد. این دل چیست؟ منظور کدام دل است؟ اگر منظور از آن، فطرت است که همان عقل میشود که با آن محاسبه، فکر و بررسی میکنی. اگر منظور ایمان است همان قلبی میشود که مملو از عشق خدا و معرفت حق تعالی شده است، آن هم که در معصومین علیهم السلام و اولیاء خدا که تالی تلو معصومین علیهم السلام هستند نود و نه درصد خطا ندارند، آن یک درصد خطایی که دارند بهخاطر این است که عصمت ندارند. نود و نه درصد خوب است و به چیزی رسیدهاند. آن مقدار خطای کم هم قابل اغماز است.
اما کسی که در ابتدای راه و اول کار است، اگر بگوید: «من به دلم نگاه میکنم» نمیشود. آدمها را با دلشان مقایسه میکنند و میسنجند؛ میگوید: «دیدم که چهرهاش به دلم ننشست!» یا میگوید: «نگاه کردم به دلم نشست!» بستگی دارد در این دل چه باشد. دل خیلی بزرگ است. خیلی چیزها درون آن وجود دارد. به چنین فردی باید گفت: «اگر به دلت مراجعه میکنی و اینگونه نتیجهگیری میکنی، اگر در دادگاه الهی حاضر شدی و از شما پرسیدند که روی چه حسابی به دلت اعتماد کردی، چه جواب میدهی؟» اینجا هیچ جوابی برای گفتن ندارد. اینگونه افراد به خوابها خیلی توجه میکنند؛ به آن احترام میگذارند و روی آن حساب زیادی باز میکنند. چه خواب خوب یا بدی دیده باشد؛ فرق نمیکند! چه خواب الهی یا شیطانی باشد، بین خوابهایش فرقی نمیگذارد، از دم همه را حجت، سند و مدرک میداند. میگوید: «خواب دیدم که شما اینطوری بودی!» بعد هم طبق همان خوابی که دیده است تصمیم میگیرد و در زندگی عمل میکند. به این افراد فقط باید یک تنبه و تلنگری زد که اگر خدا از تو بپرسد که چرا به خواب اعتماد کردی؟ چه جوابی میدهی؟ گاهی باید جواب نقضی به آنها داد؛ شما هم باید برای او خواب ببینی؛ مثلاً اگر میگوید: «من خواب دیدم که باید یک سیلی در گوش شما بزنم!» شما هم بگو: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که وقتی شما یک سیلی به من زدی من دوتا سیلی در گوش تو میزنم!» جوابش را بده تا حالیاش شود؛ متوجه شود که خواب نمیتواند سند باشد؛ نمیشود مباحث کار، زندگی و همۀ اعمال و رفتار را بر پایه و اساس خواب، دلم میخواهد، خوشم میآید،دوست دارم و میخواهم و… استوار کرد.
شروع جلسه:
بحث دربارۀ راه رسیدن به ایمان بود. بحث در اینباره بود که کمال، سعادت، بهشت و آرامش ما در طی کردن گامهای ایمانی تا رسیدن به مقصد سعادت و یقین است. به دست آوردن ایمان و طی مراحل و مراتب ایمانی منوط به تلقین است. بیان شد که تلقین بر دو قسم است. تلقین به عقل و تلقین به قلب. تلقین به عقل مذموم و ناپسند است. یعنی کاری کنیم که واقعیات را آنگونه که هست نبینیم. ، کار عقل ساختن و بافتن نیست بلکه درک کردن، کشف کردن و فهمیدن است. تلقین به قلب یعنی آنچه را که به واسطۀ عقل از واقعیات و حقایق درک کردیم، یافتیم و به آن رسیدیم به قلب، یعنی مرکز فرماندهی ضمیر ناخودآگاه روانمان منتقل کنیم. انتقال حقایق عقلی به قلب است. از این عملیات به «تلقین به قلب و جان» تعبیر میکنیم. این تلقین ممدوح و مورد پسند است. این موجب میشود که ایمان به وجود بیاید.
گرچه در تلقین به عقل هم گاهی ما به آرامش میرسیم. یعنی همیشه آرامش محصول تلقین به قلب نیست که یاد خدا را در قلب زنده نگه داریم. «ألا بذکر الله تطمئنُّ القلوب.» اینگونه نیست که اگر حقیقت و حق را در قلب به باور بنشانیم به آرامش میرسیم بلکه اگر شما کاری کنی که تلقین به عقل باشد یعنی کاری کنی که حقایق را نبینی، با ندیدن حقایق هم آرامش پیدا میشود؛ این از همان مواردی است که شیطان انسان را فریب میدهد و گمراه میکند. به جای اینکه شما برای رسیدن به آرامش سراغ خدا و حقیقت بروی، شما را به سراغ باطل میفرستد و از حقیقت دور میکند. ما با دور شدن از حقیقت هم به آرامش میرسیم، منتها آرامش موقتی و مانند مسکّن است؛ آرامش دائمی نیست.
این بحث بسیار مهم است که ما هر آرامشی را الهی ندانیم، هر آرامشی را آرامش روح و آرامش خودمان نبینیم. گمان نکنیم که اگر کسی توانست با مطالبی که به ما منتقل میکند ما را آرام کند، چه این حقایق و حرفهایی که منتقل میکند، حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد، بالاخره صحبتهایی میکند که انسان آرام میشود، خستگیهایش در میرود. بسیاری از افراد جذب این مجالس و این افراد و نحوۀ سخن گفتنها میشوند. گاهی همراه با گفتار او، آهنگ و موسیقی ملایم و آرام کنندهای هم نواخته میشود که آرامش دوچندان میشود. هم حرفهایش آرامشبخش است و عملیات تلقین را انجام میدهد؛ هم با صوتی همراه است که روی سیستم اعصاب و روان ما تأثیر گذار است و ما را آرام میکند. هر آرامشی، آرامش روح نیست. آرامش روح با یاد خدا و حق باشد. باید یاد حق در قلب ما زنده نگه داشته شود و ما به واسطۀ یاد حق به آرامش برسیم که بیان خواهم کرد که چگونه باید این کار را انجام داد.
بهشت سعادت ما کجا است؟ بهشت سعادت ما جایی است که هر چه بخواهیم میشود. «فیها ما تشتهی الأنفس.» هرکس هر چه بخواهد به آن میرسد و ناکام نمیماند. همه به خواستههایشان میرسند. آنجا بهشت است. در روایتی از حضرت امیر علیه السلام است که «إذا لم یکن ما ترید فأرد ما یکون» اگر دیدی در دنیا هرچه خواستی نشد، درس بگیر و خودت را به بهشت سعادت نزدیک کن؛ اراده کن آن چیزی را که میشود. چرا حماقت میکنی؟! چرا چیزهایی را که نمیشود و نشدنی است میخواهیم؟! اینجا جایی است که ما باید مراجعۀ ابتدایی یا مجددی نسبت به قلبمان داشته باشیم؛ ببینیم در قلب ما چیست؟ چه چیزی میخواهد و چه چیزی نمیخواهد. چرا چیزی را میخواهی که نیست و نمیشود؟! آن چیزی که نیست چیست؟ باطل است. چرا باطل را میخواهی؟! چیزی که هست و میشود چیست؟ حق است. حق را بخواه که هست و میشود. کجای عالم از حق خالی است؟ هیچ کجا! همه جا حق است. چرا چیزی را نمیخواهی که همیشه و همه جا در دسترس است؟! خدا با ماست. «إنَّ الله معنا»«هو أقرب إلیه من حبل الورید.» از هر کسی به او نزدیکتر است. چرا خدا را نمیخواهیم؟! چرا حق را نمیخواهیم؟! چرا آنچه را که میشود نمیخواهیم؟!
این مسأله را در گذشته بحث کردیم که آنچه غیر حق است، نمیشود. اگر دیدی چیزی نشد، فکر نکن که میتوانست بشود اما نشد. اگر میشد که بشود، شده بود. از وجود و هستی بهرهای نداشت که نشد. یعنی شدنی نبود. ما در محاسبات ذهنی خودمان خیال میکنیم کارهایی میشود در نتیجه اراده میکنیم که کارهایی را انجام بدهیم. از صبح تا شب برای خودمان برنامهریزی داریم. از امسال تا سال دیگر یا تا ده، بیست، سی یا چهل، پنجاه سال دیگر برنامه میریزیم؛ تا آخر عمرمان مینشینیم و حساب میکنیم. به این حسابها خیال بافی میگویند. محاسباتی براساس ذهنیت کوچک خودمان است؛ از پایین داریم به مجموعۀ عالم نگاه میکنیم؛ نمیدانیم این برنامهها و تدبیرهایی که ما چیدیم، کدام یک با واقعیت سازگاری دارد و کدام یک سازگاری ندارد. واقعیت یعنی حقیقت، خدا و واقعیت عالم هستی. نمیدانیم کدام یک از آنها خدایی و کدام یک خدایی نیست؛ یعنی کدام یک از آنها میشود و کدام یک نمیشود؛ کدام یک حق است که باید بشود و کدام یک باطل است.
بحث ما در اینجا بحث تکلیفی نیست؛ در مرحلۀ باید و نباید نیستیم. دقت کنید! در مرحلۀ هست و نیست هستیم. کدام یک این موارد از هستی برخوردار میشود و کدام یک از هستی برخوردار نیست؛ نیستی است. نیستی هم نمیشود؛ تحقق پیدا نمیکند. اگر تحقق پیدا کند، اجتماع نقیضین میشود و اجتماع نقیضین محال است. بسیاری از تدبیرها، خیال بافیها و حسابهای پیشکی که انجام میدهیم، به اجتماع نقیضین بازمیگردد یعنی از وجود بهرهای ندارد. شما در گذشته تجربه کردی و دیدی که چیزهایی میخواستی اما نشد؛ چرا باز هم این راه را ادامه میدهی؟! باز هم درِ قلب و دل خود را برای آینده رها میکنی و آزاد میگذاری، هر چه هواهای نفسانی بخواهد. چرا میگوییم هوا؟ چون باطل، هیچ و پوچ است.
شانسیها را دیدهاید که قدیمها در جعبههای کوچک بود؛ آنها را تکان میدادند که ببینند در آن چیست؛ پول یا آدامس یا… در آن بود؛ گاهی یک ده شاهی در آن بود که کلی پول میشد؛ بعضی از آنها را که میخریدی و باز میکردی، میدیدی پوچ است. شما به طمع آن ده شاهی پول دادی و آنرا خریدی، اما آیا هرچه شما طمع میکنی به نتیجه میرسد؟ یعنی حتماً باید یک قرانی یا ده شاهی درون آن باشد؟ نه! دیدی که طمع کردی و براساس هواهای نفسانیات بود یعنی دلم میخواهد؛ خوشم میآید؛ دوست دارم! حرکت کردی اما به نتیجه نرسیدی، پوچ از کار درآمد. وقتی پوچ از کار درآمد، چقدر غصه میخوری؟ میگویی: «پول دادم اما هیچ چیزی درونش نیست! باید آنرا دور بیندازم! پولم را دور ریختم!»
برگههای قرعهکشی که قبلاً به آن «قمار» و «بختآزمایی» میگفتند. میگویند: «تا بخت تو چه باشد!!» بخت دیگر چیست ؟! یعنی چه «بخت تو چه باشد»؟! اگر منظور این است که قسمت تو چه باشد؛ قسمت درست است. اما بخت، دروغ، کار بیخود و غلطی است. چون شما اصلا ً در آن واقعبینی و واقعگرایی نداری؛ نمیدانی داری چهکار میکنی. اما قسمت راست و درست است. تا قسمت تو چه باشد. پولی را که برای آن زحمت کشیدی و آنرا بهدست آوردی، میخواهی بدهی تا چیزی گیر تو بیاید. وقتی چیزی گیر تو نیامد و پوچ از کار درآمد؛ جایزه به نام تو نیفتاد، چقدر حسرت میخوری؟! چقدر غصهدار میشوی؟! اسم غصهای که میخوری «جهنم» است. گاهی که کمتر پول میدهی، کمتر غصه میخوری.
«دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست»
عمر خود را داری میدهی، همۀ زندگیات را داری وقف و صرف میکنی. صرف چه چیزی میکنی؟ صرف پوچ و شانسی میکنی. شانسی هم نیست چون بهطور اتفاقی گاهی از درون آن چیزی بیرون میآید. کسی که عمر خود را صرف دنیا میکند، هیچ چیزی از درون این دنیا بیرون نمیآید. یعنی قطعاً شانسی نیست. قطعاً از درون آن هیچ چیزی بیرون نمیآید. فقط چیزی که هست شیطان دنیا را در چشم انسانها زیور و زینت داده است. «زيِّن للنَّاس حُبُّ الشهوات» زینت داده شده است. خیال میکنی چیزی دارد. خیال یعنی باطل و پوچ یعنی هیچ چیز. چرا دنبال خیال خود میروی؟! آرامش واقعی آن است که شما غیر از حق و غیر از خدا هیچ چیز دیگری نخواهید. به این «آرامش واقعی» میگوییم.
شما چگونه به آرامش میرسی؟ اینگونه که هر چه برای انسان پیش میآید، میگوید: «من همین را میخواستم! غیر از این نمیخواستم!» وقتی شما حقخواه و خداخواه شدی به آرامش میرسی! خدا یعنی آن چیزی که شدنی است؛ آن چیزی که پیش میآید؛ آن چیزی که اتفاق میافتد؛ آن چیزی که از هستی برخوردار است. خداوند هستی مطلق عالم است. شما باید حقخواه و خداخواه باشی. چیزی را بخواه که میشود. «إذا لم یکن ما ترید فأرد ما یکون.» حالا که دیدی هرچه که خواستی نشد، چیزی که میشود را بخواه. اگر کسی اینگونه شد، به آرامش دائمی میرسد و هرگز ناکام نمیشود. اگر به نعمتی از نعمات دنیا برسد؛ میگوید: «من همین را میخواستم!» این الخیر فی ما وقع شد. اگر هم به نعمتی از نعمات دنیا نرسد یا اگر نعمتی داشت اما از او گرفته شد یا دیر به او رسید، باز هم میگوید: «من همین را میخواستم! اتفاقا ًخوب شد که دیر رسید! الحمدلله!» اولیاء خدا مرتب میگویند: «الحمدلله علی کل حال» «کل حال یعنی چه؟» یعنی اگر نعمتی بود «الحمدلله!» اگر نعمتی هم نبود باز «الحمدلله!»
این «الحمدلله» از کجا میآید؟ چه میشود که انسان در هر حال الحمدلله میگوید؟ چون این انسان هیچ چیزی غیر از خدا نمیخواهد. دلش را از غیر خدا خالی کرده است. موقع مردن که میرسد، میگوید: «الحمدلله!» دنیا دارد از او گرفته میشود، خُب گرفته شود؛ میگوید: «ما که دنیا را نمیخواستیم! ما آنچه میشود را میخواستیم!» دنیا را میخواهند بگیرند؟!! بعد از آن چه اتفاقی میخواهد بیفتد!» بعضی از افراد، ماجراجو هستند. افراد ماجراجو به این روحیه خیلی نزدیک هستند. برای این افراد، دشواریها و سختیها خیلی مهم نیست. میگوید: «بالاخره شرایط تغییر کرد؛ من همین را میخواستم! من میخواستم ببینم بعد از این چه میشود. تا حالا چشم داشتیم، حالا چشم نداشته باشیم ببینیم چه مزهای است! ببینیم آن طرف چیست!» امیدواری فطری این افراد زیاد است. نمیگوید: «اگر چشم نداشته باشم، هیچ چیز میشود!» میگوید: «هیچ وقت هیچ چیز نداریم!» این مسأله در باطن ذهن او وارد شده است که «هیچ چیز» در عالم وجود ندارد. اگر باشد آن وقت یک چیزی میشود. هیچ چیز یعنی هیچ چیز. در عالم، پوچ نیست؛ اصلاً پوچ نداریم. هر چیزی که رفت، چیز دیگری جای آن میآید. قطعاً جای آن آمده است. اگر شما از این فضا چیزی را جابهجا کنی، آیا میگویی: «یک چیزی کم شد؟!» راجع به ماده میگویند: «ماده از صورتی به صورت دیگر تبدیل میشود.» مواد فیزیکی در این عالم نیست و نابود نمیشود بلکه از صورتی به صورت دیگر تبدیل میشود.
«چو ایزد ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری»
بلکه درهای دیگری را میگشاید. همیشه اینگونه است که اگر نعمتی از شما گرفته شد، نعمتی دیگر به شما داده میشود. فقط باید چشم خود را باز کنی تا آن را ببینی که عجب! نعمت بهتری به شما داده شد. هیچ وقت این عالم از خدا، حق، حقیقت، واقعیت و هستی خالی نمیشود. ممکن نیست که از هستی خالی شود. آیا هستی میشود نیستی شود؟ اگر هستی که هستی است به نیستی که نیستی است تبدیل بشود، اجتماع نقیضین میشود که عقلاً محال است و امکان ندارد. همۀ انسانها مییابند که این امکان ندارد که هستی که هستی است با نیستی که نیستی است جمع شود. هم هستی و هم نیستی باشد؟ امکان ندارد. نیستی همیشه نیست. هستی همیشه هست. چیزی را بخواه که همیشه هست. این آرامش دائمی است. چنین انسانی، هرگز در زندگی متزلزل نمیشود؛ به هم نمیریزد، همیشه هر اتفاقی بیفتد نمیگوید: «عجب! چرا اینطور شد؟! نباید اینطور میشد!» به هیچ چیزی اعتراض نمیکند. میگوید: «الحمدلله!» همیشه خوشحال است. این خوشحالی پایدار است اما خندۀ خوشحالی نیست چون به دنبال خنده، گریه هم هست. اگر الان خندیدی، این خندۀ روح نیست. آنچه که مربوط به روح است، اسم آن خنده نیست بلکه مربوط به جسم و اعصاب است.
اگر الان خندیدی، ممکن است چند دقیقۀ دیگر گریه کنی. هر خندهای به دنبال آن گریه است. اما اسم شادی روح، بهجت است. آرامش روح به معرفت و به شعور است. ببینید کجا رفتیم! تا کجا رسیدیم! که جز حقیقت در عالم نبینی. خاطرت جمع باشد که باطل پوچ است و وجود ندارد. راحت بنشین! آرام باش! «فاسترح» در استراحت باش! اگر به این نتیجه رسیدی که باطل پوچ است و وجود ندارد، این آرامش دائمی است. حالا این آرامش کجا و آرامشی که محصول صدا، موسیقی و نوازندگی و امثال اینهاست کجا؟! موسیقی عرفانی بر کجا تأثیر میگذارد؟ روی سیستم اعصاب و بدن ما تأثیر میگذارد. فاصلۀ بین بدن و روح ما چقدر است؟!
«میان ماه من تا ماه گردان
تفاوت از زمین تا آسمان است»
میگویند: «موسیقی خوب است؛ خاصیت و فایدۀ بسیاری دارد!» آیا ما باید از هر چیزی که خاصیت دارد برای تکامل روحمان استفاده کنیم؟! آیا کمال روح ما محسوب میشود؟! نه! بسیاری از چیزها خوب است، اما کمال روح ما نیست. دستشویی رفتن هم خوب است اما کمال روح ما نیست. میتواند مقدمهای برای جسم باشد. «الدنیا مزرعة الآخرة» بالاخره هر مزرعهای به کود نیاز دارد که پای درختها بریزند. کسی که دستشویی میرود، کود آن مزرعه را درست میکند. اما کمال تو این نیست. آیا کمال انسان در این است که دائم در دستشویی بنشیند؟! این نیست! خودش کود میشود. کسی که دائم در توالت مینشیند، خودش کود دیگران میشود! فرض کنیم موسیقی خاصیت دارد، موسیقی برای کجا خاصیت دارد؟ برای چه قسمتی خاصیت دارد؟
کسانی که به دنبال موسیقی میروند، به دنبال آرامش میگردند. به دنبال کدام آرامش میگردند؟ آرامش کودی یا آرامش روحی؟ اگر دنبال آرامش کودی هستی، عیب ندارد. میگوییم: «این شخص دنبال آرامشی است که میخواهد آنرا مقدمه و وسیله قرار بدهد. نآرامش روحی نیست اما آرامش است. کسانی که از آرامشهای روحی خبر ندارند و با آن انس و آشنایی ندارند و بهرهای نبردهاند، بویی از آرامشهای روحی به مشام آنها نرسیده است، وقتی سراغ موسیقی میروند، خودشان را گم میکنند. البته موسیقی یک مثال است. آرامشهای موقتی دیگری هم وجود دارد؛ چیزهای دیگری که بر قسمتهای دیگر اثر میگذارد، مثلاً سراغ مواد مخدر میروند. آن هم آرامش میآورد. منتها آن آرامش روی کدام قسمت از بدن اثر میگذارد؟ روی جسم اثر میگذارد.
موجب تخدیر اعصاب شما میشود؛ شما را بیعقل، بیهوش و بیگوش میکند؛ نادان، غافل و خواب میکند. در اثر نادانی، غفلت و خواب، انسان آرامش پیدا میکند. همانگونه که حیوانات در آرامش هستند. حیوانات که نمیفهمند و نمیدانند و نسبت به عالم انسانی و حقایق عالم در غفلت هستند، آنها هم در آرامش هستند. کدام حیوان را شما دیدید که آرامش انسانیاش به هم بخورد؟! اصلاً از انسانیت بویی نبرده است تا بخواهد آرامش انسانیاش به هم بخورد، نگرانیهای انسانی و دغدغههای فکری داشته باشد؛ حیوانات هم آرام هستند. پس چند نوع آرامش داریم. خیلی مراقب باشید. انسانها به دنبال آرامش میگردند، اما به دنبال کدام آرامش هستند؟ آرامش روح که با معرفت حاصل میشود، نه با صوت و صدا. میگویند: «وقتی که موسیقی برای گاوها نواخته میشود، گاوها علوفۀ بیشتری میخورند و شیر بیشتری هم میدهند.»
به همین دلیل پخش موسیقی برای انسان مفید است. روی گاوها آزمایش کردند و در انسانها نتیجه گرفتهاند! فرق نمیکند!! به صوت و صدا دل نبند. آرامش خودتان را از صوت و صدا نگیرید. فرق نمیکند چه صدایی، چه صوتی، که و کجا. چه فرقی میکند؟ اینها هیچ کدامشان فرق نمیکند. الان در صدد بیان بحث فقهی نیستیم که چه چیزی حلال و چه چیزی حرام است. بحث دیگری داریم که فراتر از مرحلۀ فقهی است. گاهی ما به کسی اعتماد میکنیم یا به چیزی دل میبندیم، دل بستن، اعتماد کردن و توکل کردن، از یک مقوله است. کسی که برای آرامش به سراغ موسیقی میرود، به موسیقی دل بسته و به آن تکیه کرده است. تکیه کرده یعنی خود روی موسیقی را میاندازد و خود را به این صدا میسپارد.
هر کجا این صدا رفت. بستگی دارد که آن نوازنده و این صدا، آن شخص را کجا ببرد. این صدا یک آرامش موقتی و مقطعی میآورد. آرامش روح نیست. در کجای این موسیقی معرفت و عرفان وجود دارد؟! تازه اگر مقدمه باشد کسانی که به دنبال موسیقی میروند، از باب مقدمه به دنبال آن نمیروند. کسانی که به موسیقی معتاد میشوند، موسیقی برای آنها مقصود به ذات و هدف میشود. چون موسیقی خاصیت تخدیری و آرامکنندگی دارد. این آرامش موجب حجاب میشود. به آن حجاب میگوییم.
بهطور کلی تمام آرامشدهندهها، از هر نوع که باشند موجب حجاب میشوند. یک نوع حجاب آرامش است که ما آنرا از خدا به دست میآوریم. تلقین به عقل هم آرامش میدهد. گاهی گفتار یک شخص بهگونهای است که به جای اینکه ما را بیدار کند و به هوش بیاورد و واقعیات عالم را آنگونه که هست به ما نشان بدهد، ما را از خود بیخود کند؛ آنگونه که در دعا میخوانیم: «اللهُمَّ أرِني الأشیاء کما هي» خدایا کاری کن من همه چیز را آنگونه که هست ببینم، واقعیات عالم را درک کنم. این آرامش میآورد. به جای اینکه این مسیر را طی کند، بهجای اینکه قلب و دل او را از محبت غیر خدا، غیر حق و محبتهای پوچ و باطل خالی نماید و از محبت حق و واقعیت پر کند، میگوید: «به دل خود دست نزن! هرچه در دلت هست، بگذار باشد! چه میخواهی؟ به هر چه میخواهی میتوانی برسی!» دل انسان هم خیلی بزرگ است.
وقتی به جای خدا قرار شد چیزهای دیگر بیاید، دیگر به یکی اکتفا نمیشود. یا خدا که همۀ واقعیت عالم است؛ یکی است که همه چیز در آن هست یا اگر یکی نبود دیگر به یکی اکتفا نمیشود. غیر خدا که آمد دیگر یکی نمیشود بلکه یکی یکی زیاد میشود. هر چه بدهند سیر نمیشود. میفرمایند: «حد یقف ندارد» که بگوید دیگر نمیخواهم!» هر چه بدهند و به هر لذتی که برسد؛ میگوید: «باز هم میخواهم!»
هر موسیقی را گوش کند باز بیشتر میخواهد، بیشتر دنبال میکند. هر سیگاری که بکشد، معتادتر میشود. هر آرامشی را از هر کجا بهدست بیاورد، راضی و قانع نمیشود که بگوید: «دیگر کافی است! سیر شدم!» بلکه مثل آب نمک میماند که اگر به انسان تشنه، آب بدهند، میگوید: «سیراب شدم!» اما اگر آب نمک بدهند مرتب تشنهتر میشود. گرچه بهطور موقت چند لحظه احساس رفع تشنگی میکند و میگوید: «تشنگیام برطرف شد!» اما اگر کمی صبر کند میبیند تشنهتر شده است. هرچه بیشتر میخورد، تشنهتر میشود. اگر ما خواستیم دل را بهجای خدا با غیر خدا پر کنیم، از هیچ چیزی پر نمیشود. چرا؟ چون قابلیت ندارد. هیچ چیزی در عالم این قابلیت را ندارد که جای خدا را بگیرد. خدا مثل و مانند ندارد.
«لم یکن له کفوا أحد.» کفو و مانند ندارد. شما چه چیزی یا چه کسی را میخواهید به جای خدا قرار بدهید؟ «القلب حرم الله لا تسکن فی حرم الله غیر الله.» حرم خداست. در حرم خدا غیر خدا را مسکن نده. چرا مسکن نده؟ چون مسکن او نیست! راضی نمیشوی! به جای آب، آب نمک نخور. چرا نخورم؟ بهخاطر اینکه سیراب نمیشوی. بحث این است. صحبت باید و نباید نیست. صحبت واقعیت هست و نیست است؛ نکن که نمیشود. حالا اگر با مباحث روانشناسی و سیستمهای آرامشبخش جدیدی که به وجود آمده است، آرامشهای روانی کاذب ایجاد کردند، گفتند: «اگر دلت مملو از محبت غیر خداست، باشد دست به دلت نزن، همه چیز درست و خوب است، همه چیز تو کامل است؛ کمبود و کسری نداری!»
این حرفها قشنگ است اما باطن ندارد؛ پوچ است. «به هرچه در دلت هست، دست نزن. چه میخواهی؟ ما کاری میکنیم که به هرچه میخواهی برسی!» با بحثهایی که میکنند و از روشهای هیپنوتیزمی که استفاده میکنند، به شما آرامش میدهند. میگویند: «تو به هرچه میخواهی میرسی. نگو نمیرسم! خواستن توانستن است!» یک پله هم بالاتر میروند؛ میگویند: «خواستن رسیدن است! اگر بخواهی میرسی!» توانستن با رسیدن و شدن، یک مرحله فاصله دارد. «فلانی فلان چیز را خواست، دنبال کرد و شد!» بدون اینکه اسباب و وسایل آن فراهم شود، بدون اینکه محاسبه کرده باشد. امیدهای کاذب میدهند. نمیگویم این مسائل وجود ندارد بلکه قوانینی در عالم وجود دارد که انسان میتواند با ارادهای که میکند، از قدرت و قوت ارادهاش استفاده کند و تغییراتی را در عالم بهوجود بیاورد. بله میشود، اما معنایش این نیست که کمال و بهشت ما در دنیا این است که ما خواستههای مادی، دنیایی، غیر الهی، پوچ، کوچک، حقیر و خوار که داریم، تلاش کنیم که به آنها برسیم؟! با ایجاد تمرکز و تقویت اراده، گاهی میشود.
یکی از راههای رسیدن به بعضی خواستهها همین است. شما تمرکز پیدا کن، ارادهات را قوی کن، روی دیگران تأثیر میگذاری و اثرگذار خواهی بود. اگر کسی از شما ناراحتی دارد، شما میتوانی همینجا که نشستهای، آن ناراحتی را از دل و ذهن او بیرون بکشی؛ کاری کنی که وقتی شما را میبیند، دیگر احساس ناراحتی نکند، به شما علاقه پیدا کند و شما را دوست داشته باشد. این کار میشود؛ جزء قوانین عالم انسانی است. روی ارادۀ انسان میتواند بسیار تاثیرگذار باشد. اما آیا بهشت سعادت ما این است که اراده و تمرکزمان را آنقدر قوی کنیم و بالا ببریم که بتوانیم به آنچه که دلمان و هواهای نفسانیمان میخواهد، برسیم؟!
خب در دل ما چیست؟ چه خبر است؟ مملو از خواستههای غیر خدایی و غیر الهی است، مملو از خواستههایی است که اگر به آنها نرسیم که نرسیدهایم اما اگر هم برسیم پوچ است.
نقل میکنند که پیرمرد پینهدوزی مشغول پینهدوزی بود. چکشی داشت که با آن کار میکرد. خیلی هم فقیر بود. شیخ بهاء رضوان الله تعالی علیه از آنجا عبور میکرد که دید این پیرمرد در فقر و تنگدستی، سن بالا و کهولت، دارد کار سخت و طاقت فرسا انجام میدهد، دلش سوخت! دقت کنید! چه کسی گفته است هر دلسوزی الهی است؟! دل ما هنوز خدایی نشده است که اگر سوخت بگوییم جز خدا در آن نبوده است.
دلش سوخت؛ گفت: «پیرمرد آن چکشت را به من بده!» چکش آهنی بود، آنرا گرفت و با اشارهای به طلا تبدیل کرد. چکش را دست او داد و گفت: «برو این را بفروش و از فقر و تنگدستی بیرون بیا!» پیرمرد به شیخ بهاء نگاهی کرد و گفت: «چه کسی به تو اجازه داد چنین کاری کنی؟! به چه حقی چکش من را به طلا تبدیل کردی؟!» شیخ بهاء گفت: «من که کار بدی نکردم. من خواستم به تو خیر برسد!» پیرمرد گفت: «بیخود خواستی! آنرا سر جای خودش برگردان!»
اولیاء خدا در بین مردم مخفی هستند. این آموزشهایی که میگوید ما کاری میکنیم که هرچه میخواهی در این عالم بشود، الهی نیست بلکه آموزشهای شیطانی است، مگر چه میخواهد؟ در دلت چه خبر است؟ مملو از هواهای نفسانی است یعنی غرق در خواستههای پوچ هستیم که اگر به آن برسیم پوچ است و جز خسارت و ضرر برای آخرت ما نتیجهای ندارد. گاهی برای دنیای ما ضرر دارد، که اگر به آن برسیم، برای دنیای ما ضرر دارد و به صلاح ما نیست که به آن برسیم؛ خدا نخواسته است که ما به آن برسیم.
پیرمرد گفت: «آنرا سر جای خودش برگردان!» شیخ بهاء گفت: «من بلد هستم که آهن را طلا کنم اما نمیتوانم طلا را آهن کنم!» به این کار کیمیاگری میگویند. پیرمرد گفت: «پس دیگر از این کارها نکن! چکش را به خودم بده!» چکش را به خودش داد و با یک اشاره آنرا برگرداند، آنرا از طلا به آهن تبدیل کرد و دوباره شروع به کار کردن کرد. به شیخ بهاء درس داد که تو خیال کردی من خودم بلد نیستم از این کارها انجام بدهم. این همه ائمه علیهم السلام، اولیاء خدا، بزرگان معصومین علیهم السلام، بر همۀ عالم احاطه داشتند. تمام ملائکۀ خدا در اختیار آنها و خادم آنها بودند. جبرئیل امین خدا خادم پیغمبر بود. تمام عالم تحت سلطه و سیطرۀ ائمه (ع) است؛ آیا برای آنها کاری داشت که از این ظلمها و جنایتهایی که کفار در حقشان میکردند جلوگیری کنند؟ وقتی طناب را به گردن حضرت امیر علیه السلام انداختند و او را به سمت مسجد کشیدند آیا برای ایشان کاری داشت که جلوی آنها را بگیرد و نگذارد که این کار را کنند؟ قدرت ظاهری خود را هم که نشان داده بود. قدرت باطنی و معنویاش که بماند. که یک اشاره کند. با قدرت ظاهری خود و با یک اشاره همین که طناب را میگرفت، همۀ کسانی که او را میکشیدند را یک تکان میداد. در خیبر را که چهل نفر آنرا حرکت میدادند و جابجا میکردند، فقط در را باز و بسته کنند، حضرت با یک دست میگیرد و آنرا از جا می کند و روی خندق نگه میدارد و از روی آن عبور میکنند. از قطعیات تاریخ است. برای آن حضرت کاری نداشت. چرا آن کار را نکرد؟ چون هدف این نیست. اصلاً قرار نیست ما در دنیا خوش باشیم. قرار نیست که ما در دنیا بگردیم، بخوریم، بچریم و حیوانی زندگی کنیم. به دنیا نیامدیم تا در دنیا بمانیم و راحت باشیم.
بهشت ما دنیا نیست. ما به دنیا آمدهایم تا مورد ابتلا و آزمایش قرار بگیریم؛ آزموده شویم و امتحان پس بدهیم تا معلوم شود که چهکاره هستیم. بهشتی یا جهنمی هستیم؟ راه و مسیر سعادت خودمان را طی کنیم. آزمایش و امتحان به معنای طی کردن مسیر تکامل است. آیا اگر کسی اینگونه فکر کند، باز هم دست به گناه میزند؟! آیا سراغ حرام میرود؟! میگوید: «اصلاً برای من فرقی نمیکند که دنیای من چگونه میگذرد! تا حالا چگونه گذشته است؟! از این به بعد همانطوری میگذرد! هیچ فرقی نمیکند! من به دنیا نیامدهام تا خوش بگذرانم بلکه به دنیا آمدهام تا امتحان شوم و معلوم شود که من چهکاره هستم، چند مرد حلاجم؟ آخرت خودم را بسازم. جهان باقی، جهان من است. دنیای فانی، جهان، محل استقرار و قرارگاه من نیست!»
چقدر امیر المؤمنین علیه الصلاة و السلام در نهج البلاغه از این قبیل فرمایشات فرموده است؟! چقدر درس گرفتهاند؟! دنیا فریبنده است. فریب میدهد. این آرامشهای موقتی کاذب، حجاب ایجاد میکند؛ ما را فریب میدهد. وقتی با صوت حزین نماز میخوانی، از صوت خود لذت میبری و آرامش پیدا میکنی، میگویی: این نمازم قبول بود. همۀ نمازهایت قبول است چون محب اهل بیت هستی، اما این نماز قبولتر است. چون آرامش عصبی هم داشتی. نگو آرامش معنوی پیدا کردم؛ این آرامش کجا و آرامش معنوی کجا؟ آرامش معنوی و روحی محصول معرفت و رضایت است. بستگی دارد چقدر نسبت به عالم و آنچه که خداوند برای تو مقدر کرده است رضایت داری؛ چقدر گله داری. هر اندازه که در دل خود گله داری، آرامش نداری. هر اندازه نسبت به مقدرات الهی رضایت داشته باشی، آرامش، لذت و بهشت داری و این آرامش معنوی است. صوت و صدای تو روی اعصاب تو اثر دارد. خب طبیعی است. همانطور که آن موسیقی روی گاوها اثر داشت، روی بُعد و جنبۀ حیوانی شما هم اثر میگذارد. ما شبانهروز دنبال حال خوش میگردیم تا مقام خوش! بین حال و مقام فرق است.
دنبال حال خوش نگردید. گرچه به حال خوش احتیاج داریم. این را فراموش نکنید. اینگونه هم نباشد که نماز خود را با صدای خشن بخوانی که هرکسی گوش کند حالش به هم بخورد. چکار کنیم که انسان به افراط و تفریط نیفتد؟! قرآن میفرماید: «و کان أمره فرطا» اصلا ً انسان اینگونه است. میگوید: «از آن طرف بام نیفتی!» اما اینقدر عقب میرود که از این طرف بام میافتد. وقتی میخواهی سوار اسب شوی، باید با قدرت روی آن بپری. اگر کم نیرو بگذاری، نمیتوانی بالای اسب بروی. اینقدر قدرت میگذارد که از آن طرف اسب پایین میپرد! میگوییم: «باید با قدرت مسیر خدا را طی کنی!» بهجای اینکه با قدرت و سرعت طی کند، شتابزدگی و عجله میکند. عجله هم کار شیطان است. کمی که این طرف یا آن طرف میشود، از مسیر خارج شده و کار خراب میشود. البته این از خصائص انسان است. انسان اینگونه خلق شده است؛ عیبی ندارد!
این مسیر را باید طی کنیم. گاهی از عقب و گاهی از جلو میافتیم، یک مسیر مستقیم و یک خط صاف نیست. بالا و پایین دارد. گاهی بالا و گاهی پایین هستی. گاهی حال خوبی داریم، گاهی هم حال خوبی نداریم و پکر، گرفته، کسل و زیر خط هستیم. گاهی روی خط و زیادی خوشحال هستی، آنقدر خوشحال هستی که اصلاً نمیدانی در گوش چه کسی بزنی. گاهی هم نه خیلی بالا ونه خیلی پایین هستی بلکه آدم معمولی، سالم و عادی هستی. همه همینگوه هستند. خیال نکن فقط شما اینگونه هستی. منتها گاهی بیماری عارض میشود. در بعضی از افراد مدت زیر خط ماندن آنها زیاد و طولانی میشود؛ در بعضی دیگر مدت روی خط ماندن آنها زیاد و خیلی بیش از حد میشود. نوسانات حال بعضی از افراد خیلی بالا و پایین دارد. بهطور مرتب در نوسان است؛ صبح بالا و شب پایین است! شب بالا و صبح پایین است! همینطور بالا و پایین میشود. که این مسأله باید از نظر علمی بررسی شود.
چیزهایی در خون انسان وجود دارد که اثر میگذارد. خیلی دقت کنید. این مسائل ربطی به ایمان، اعتقاد و کمال شما ندارد بلکه به اعصاب، روان، خون و مسائل پزشکی مربوط است. کسانی که مرتب حالشان بالا و پایین میشود، خیلی خوشحال میشوند بهگونهای که در پوست خودشان نمیگنجند یا خیلی زیر خط و پکر هستند؛ توی لک رفتهاند. این حالت نوسانات زیاد، شادی زیاد یا غمگین بودن زیاد به این دلیل است که در خون این افراد یک مادۀ نمکی به نام لیتیوم کربنات کم شده است و باعث ایجاد این حالات میشود. نمک خون انسان کم میشود این حالات ایجاد میشود؛ آیا میخواهی این حالات را به حساب ایمان بگذاری؟! زمانی که حالت خوب است میگویی: «به به! چه ایمان خوبی دارم!» شما لیتیوم کربنات خوبی دارد. آن زمان هم که وضعیت نابسامانی دارد، به پزشک مراجعه میکند و به او از لیتیوم کربنات که خیلی هم گران نیست میدهند؛ میخورد و نمک خونش تنظیم میشود، ایمانش هم خوب میشود!
ایمان، معنویت و عرفانی که بخواهد با موسیقی، قرص و دارو درست شود به هیچ دردی نمیخورد. البته هر کدام از این موارد جایگاه خود را دارد البته غیر از موسیقی. این حالات را قاطی نکن. یک خواننده خوبی میخواند مثلا، البته اینها جای خودش را دارد. مثلاً بعض از افراد که افسردگی دارند، مرتب نوارهای روضه گوش میکنند. بعد این مسائل را به حساب خدا و دین میگذارند که ببین ما چقدر آدم خوبی هستیم! چقدر ایمانمان کامل است که سراغ موسیقیهای فلان نمیرویم. دائم صدای روضه در گوشمان است. البته با کسی که موسیقی مبتذل گوش میکند، قابل قیاس نیست اما نمیتوان این را به حساب ایمان، دین و خدا بگذاریم. ربطی ندارد. این آرامشی که شما بعد از گوش کردن صدا، گریه کردن و اشک ریختن داری، الهی نیست. این مقدمه است. البته اشکهایی هم وجود دارد که مقدمه به شمار میآید.
گاهی یک شخص برای امام حسین صلوات الله علیه گریه میکند، اما شخصی دیگر بهخاطر صدای فلان آقای خواننده که میخواند گریه میکند. یعنی حالت موسیقی گریهآور است. چقدر گریه میکنی؟! هفتهای یک دفعه؛ دو دفعه؛ روزی یک دفعه؛ صبح تا شب گریه میکند! کسانی که اینگونه هستند، اینرا به حساب دین نگذارند بلکه بهخاطر بیماری است؛ باید برود دکتر خود را درمان کند. بهجای اینکه برود دکتر، ادعاهایی میکند. بعضی از بیماریهای روانی به ادعاهایی منتهی میشود. ادعاهای معنوی میکنند؛ گاهی به بیماریهایی مبتلا میشوند که در اثر آن چیزهایی هم میبینند؛ توهماتی پیدا میکنند، خیال میکنند که با خدا، پیغمبر یا امام زمان ارتباط دارند، میگوید: «من خودم خدا را دیدم!» چنین ادعاهایی میکنند، بعد این افراد را میگیرند و به زندان میبرند. الان امام زمانهای بسیار زیادی در زندان داریم. اینها را به حساب دین نگذارید. حالا شما که انشاءالله فریب اینگونه افراد را نمیخورید. جز معرفت، حقیقت و واقعیت، سراغ هیچ چیز دیگری نروید؛ لذت، بهجت و شادمانی باید محصول رضایت از خدا باشد که آنرا هم معنا کردیم، رضایت از خدا یعنی هرچه خدا مقدر کرده است قبول داشته باشی و تسلیم آن باشی.
0 نظر ثبت شده