خودشناسی
دورۀ نوزدهم – جلسۀ ۴۱
استاد حسین نوروزی
(۲۲ اسفند ۱۳۸۴)
*** ویراستاری – مرحله ۳ از ۵
قسمت عمدۀ بحث ما در جلسات گذشته پیرامون ضرورت و نیاز به مربی بود اینکه ما برای سیر و سلوک و حرکت در مسیر تکامل و به سوی خدا، گذشته از بحثهای فقهی رسالههای عملیه، نیاز به یک مربی الهی داریم. سؤالی که مطرح میشود این است که: «این مربی الهی که فقط از ضرورت نیاز بهشت بحث شد، دارای چه ویژگیها و خصوصیاتی است و ما باید چگونه او را بشناسیم؟ جواب این است که با بحثهایی که ما در گذشته داشتیم و در این جلسه هم آنرا ادامه میدهیم، با دستورالعملهایی که داریم میتوانیم ويژگیها و خصوصیات مربی الهی را بشناسیم؛ یکی از این دستورالعملها این است که خودستایی نکنید؛ خودخواه نباشید، این دستور العمل شامل حال همه میشود؛ فرقی نمیکند. اینگونه نیست که فقط ما به عنوان سالک نباید خودخواه باشیم، اما کسی که میخواهد در این راه و مسیر مربی ما باشد، اگر خودستایی کند، خودخواه باشد، منیت داشته باشد، اشکالی ندارد. نه! اینگونه نیست. تمام اینها میتواند نشانههایی برای شناسایی و محک زدن این باشد که چه کسی مراحل را طی کرده و صلاحیت دارد از دیگران دستگیری کند، راهنمایی و مشاوره بدهد و مربیگری کند و چه کسی این صلاحیت را ندارد.
بنابراین اگر این بحثها موجب شود که عقل ما رشد، پرورش و شکوفایی پیدا کند و بالفعل شود، یعنی علمی شود که چراغ خاموش عقل ما را که در مرحلۀ بالقوه، استعداد، فطرت و ناخودآگاه ماست روشن کند و آنرا بالفعل و خودآگاه کند؛ این عقل خود توانایی و قدرت شناسایی مربی را پیدا میکند. خب چه کسی میتواند مربی باشد و صلاحیت داشته باشد؟ آیا کسی که ادعا دارد و اهل ادعاست؟ نه! چنین شخصی صلاحیت ندارد. این مطالب را بیان کردیم. امشب مقداری دیگر از بحثها، نشانهها و علامتها را بیان میکنیم.
این جلسۀ آخر است، اما واقعیت مطلب این است که این بحثها تمامی ندارد. یک قانون کلی را ما به شما ارائه میکنیم؛ هر کس باید تلاش کند، زحمت بکشد و سعی کند که از این قانون و قاعدۀ کلی مصادیق خود را به دست بیاورد و خودش تطبیق دهد. مثلاً فقها در فقه میفرمایند: «یکی از نجاسات خون است.» حالا اگر دست شما خون بیاید، آیا لازم است که شما از مرجع تقلید خود بپرسی: «آیا این خون نجس است؟!» مرجع تقلید میگوید: «خودت عقل، فهم و شعور داری! ما گفتیم که خون نجس است!» این یک قاعدۀ کلی است. خودت میفهمی که این خون است. خودت میگویی: «خون آمده است!» پس نجس است. نتیجهگیری در مورد شخص خودت، دست خودت و در خصوص این خون، با خودت و عقلت است. حالا مواردی مثل همین مثالی که بیان کردم، بسیار ساده و آسان است، یک مواردی وجود دارد که مشکل و مشکلتر میشود که اینهم با کثرت ممارست و مداومت بر این مباحث، حل میشود.
به یک دوره بحث خودشناسی اکتفا نکنید. طوری عمل کنید که بعد از مدتی شکل این بحثها شوید؛ این شکلی فکر کنید. اصلاً هر کجا هر حرفی میشنوی، سریع ذهنت در چارچوبی که پیدا کرده است، قرار بگیرد و مقایسه کند. مطالبی را که شنیده یا خوانده است، ببیند آیا در این چارچوب جا میگیرد یا نه؟ اشکال آن کجاست؟ با این بحثها مقایسه کند. اصلاً ذهن شما، ذهن خودشناسی میشود.
حضرت امیر علیهالسلام فرمود: «أُطلبوا العلم ولو بالصین.» علم را هرچند در چین باشد، فرا بگیرید؛ «و هو علم معرفة النفس.» و آن علمی علم معرفت النفس همین خودشناسی است. شما خودت را پیدا کن. یک معرفت النفس و یک علم معرفت النفس داریم. اگر خودت را شناختی، خوشا بهحالت که خودت را شناختی؛ از جهنم عبور کردی. اما اگر علم خودشناسی پیدا کردی بدان که با خودشناسی فرق میکند. علم خودشناسی به شما کمک میکند و یاری میرساند که بتوانی در دنیا دیگران را راهنمایی و دستگیری کنی؛ بتوانی سؤالاتی را که برای شما مطرح میشود پاسخ بدهی. گاهی کسی، درصدد این نیست.
سؤال هم که مطرح میشود اصلاً گوش نمیدهد، میگوید: «ولش کن! مهم نیست! به فکر خودت باش!» به فکر خودت باش، دو معنا پیدا میکند. یک معنایش انحرافی و اشتباهی است. یکی غریق را نجات میدهد و آن دیگری فقط گلیم خود را از آب میکشد. گاهی شما میخواهی عالم ربانی و مربی الهی باشی؛ گاهی میخواهی آدم خوبی باشی. اگر بخواهی آدم خوبی باشی، معرفة النفس کافی است. به هر شکل و از هر کجا که باشد. اما اگر بخواهی مربی الهی هم باشی، شما در حد و محدودۀ خود، هر جا که باشی، یک نحوۀ مدیریت هم داری. آیا میتوانی از آن مدیریت جدا شوی؟ یعنی همه لازم است که مربی باشند. مثلاً تشکیل خانواده دادی و همسر داری، حالا رابطۀ با این همسر باید چگونه باشد؟ فرزنددار شدی، تربیت این فرزندان باید چگونه باشد؟ آیا میتوانی مربی نباشی؟ حداقلش این است که شما نسبت به خانواده، همسر، فرزند، پدر، مادر، در محیط کار نسبت به زیر دستان خود، باید رابطهای را با آنها برقرار کنی.
خصوصاً در جوامع امروزی که با زمان گذشته خیلی فرق کرده است. عصر ارتباطات است. یعنی باید شما به علم مجهز نباشی؛ خود این علم موضوعیت دارد. بنابراین حضرت فرمود: «أُطلبوا العلم ولو بالصین و هو علم معرفة النفس و فیه معرفة الربّ.» در همین معرفت نفس، معرفت رب هم وجود دارد. یعنی این علم را فرا بگیرید؛ این علم مهم است. خود معرفت النفس برای آخرت شما خوب است. اما شما الان در دنیا هستی و در آن زندگی میکنی؛ در آخرت نیستی. شما با مردم سروکار داری. شما در قبال اطراف خود، در قبال تمام آنچه که در محیط خارج از شما و درون شما، در قبال مرکب خود، وظایف و تکالیف دارید.
امام زین العابدین علیهالسلام در رسالۀ حقوق خود پنجاه و دو حق را بیان میفرماید که اطراف ما است. حق دست، پا، شکم، شهوت، گوش، چشم، خدا، پیغمبر، امام، سلطان، رعیت، و… حقوق متعددی را بیان میفرمایند. شما نمیتوانی بگویی: «من کاری به هیچ کدام از اینها ندارم!» باید رابطۀ خود را با همۀ آنها معلوم کنی. موضع شما در قبال همۀ آنها باید حساب شده باشد. کجا باید به حساب آنها برسی؟ همین جا باید به حساب همۀ آنها رسیدگی کنی که چکار باید بکنم؟ وظیفۀ من در قبال آنها چیست؟ این کار علم میخواهد؛ نمیتوانی بگویی: «من خودم خوبم! کارم درست است! دیگر کاری به هیچ چیزی ندارم!» مربی الهی کسی است که تمام این ویژگیها و صفاتی که برای مومن و اهل یقین ذکر کردیم، در او باشد که مقداری از این صفات هنوز مانده است که میخواهیم آنها را بیان کنیم.
یکی از ویژگیها و در حقیقت یکی از دستورالعملهایی که ما باید آنها را برای خودمان بهصورت یک کلیشه در بیاوریم و آنها را نصب العین خودمان کنیم که آیات و روایات ماپر از این دستورالعملها است، منتها بایدآنها را بیرون کشید و زیر ذرهبین گذاشت و نسبت به آنها ایجاد حساسیت کرد که این آیات و روایات مهم و نکات کلیدی هستند. یکی این است که وقتی در مقابل دیگران قرار میگیرید، سعی کنید حالت طلبکار نداشته باشید، متوقع نباشید. اینها ریزه کاریهایی است که به تدریج روح ما را تصفیه میکند، خلق ما را اصلاح میکند و باعث میشود حب دنیا از دل ما خارج شده و محبت خدا را در قلب ما ایجاد میکند. بدون این صفات غیر ممکن است محبت خدا در قلبی وارد شود. محبتهای کاذب، مجازی و ظاهری ممکن است وارد قلب شود، اما محبت واقعی نه. بدون این عملکردها، معرفت خدا پیدا نمیشود؛ خدایی در کار نیست. کسی که همۀ وجودش طلبکاری از مردم و توقع است، خودش را در جایگاه بسیار رفیع و بالایی میبیند که همۀ مردم را زیر دست، پایین دست، کوچک، خوار، ذلیل و حقیر میبیند، اسم این کار، تکبر است.
این الفاظ مقداری با ذهن ما عادی شده است. وقتی حرف از «تکبر!» میزنیم خیلی متوجه نمیشویم که یعنی چه؟! کوچکی و تواضع کنید؛ پایین بیایید؛ طلبکار نباشید! همیشه خودتان را بدهکار دیگران بدانید. همیشه حق را به جانب دیگران بدهید. این نکته بسیار مهم و خیلی سخت است. اگر احساس کردی که اینگونه هستی، احتمال بده اشتباه کرده باشی. مقام بسیار بالا و سختی است. همیشه خودت را بدهکار بدان. برای خودت حقی قائل نباش. این مرحله از بحثهای فقهی فراتر است. نگویید: «ما از نظر فقهی میتوانیم حقمان را استرداد کنیم! حق ماست! حقی داریم و میخواهیم حقمان را بگیریم!» این بحثها با گرفتن حق فقهی هم منافات ندارد. اینجا کمی بیشتر دقت کنیم. شما از کسی کینهای به دل نداشته باش؛ به همه عشق بورز! همه را دوست داشته باش! آیا این با بحثهای فقهی سازگار نیست؟ چرا، هیچ منافات ندارد. به همه عشق بده، به همه علاقه داشته باش، همه را دوست داشته باش، همه را بهتر از خودت بدان اما منافات ندارد که شما در ظاهر و در مقام عمل، یک عملکرد فقهی انجام بدهی، در جایی که باید، کاری را انجام بدهی.
در مورد امام حسین علیهالسلام نقل شده است که: «وقتی شمر آمد سر حضرت را از بدن جدا کند، هرچه تلاش کرد دید نمیشود؛ شمشیر نمیبرد!» حضرت فرمود: «تلاش بیفایده میکنی! اینجا که شمشیر گذاشتهای، جایی است که پیغمبر خدا آنرا بوسیده و دعا فرموده است که هیچ خنجری این حنجره را نبرد!» شمر حضرت را برگرداند و از پشت سر حضرت را جدا کرد. قبل از اینکه سر حضرت کاملاً جدا شود؛ هنوز راه تنفس کاملاً قطع نشده بود، دهان حضرت تکان میخورد؛ لبهای حضرت به هم میخورد؛ مثل اینکه حضرت داشت چیزی میگفت. شمر گوش خود را نزدیک دهان حضرت آورد. دید حضرت دارد دعا میکند؛ میگوید: «خدایا اینها نمیدانند که من چه کسی هستم. از گناه آنها بگذر!» قرآن چه فرموده است؟ «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ.» در مقام ظاهر، نسبت به کفار محارب شدت عمل دارند؛ رحمت ندارند و با آنها میجنگند. ارتباطی به قلبشان ندارد.
اگر بپرسید: «چرا با او میجنگی؟» میگوید: «چون خیلی دوستش دارم!» مثالی در صرف و نحو است که: «ضربته للتأدیب» در اینجا، معنای لام را میخواهد بگوید یا به صورت مفعول له میگوید: «ضربته تأدیباً.» چرا او را زدم؟ برای اینکه ادب شود. ما فکر میکنیم این کار بدی است. نمیگوید: «میخواهم عقدۀ دلم را خالی کنم یا دلم خنک شود!» بلکه هدفی دارم، میخواهم به آن هدف برسم. هدفم چیست؟ هدفم هدایت، دستگیری و دلسوزی است. «النَّبِیُّ أَوْلی بِالمُؤْمِنینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» یعنی چه؟ پیامبر از خود شما نسبت به خود شما سزاوارتر است. سزاوارتر است یعنی چه؟ یعنی شما رااز خودتان بیشتر دوست دارد. «من کنتُ مولاه فهذا عليٌّ مولاه.» چگونه پیامبر، شما را از خودتان بیشتر دوست دارد؟ امیرالمومنین هم مثل پیامبر است.
اگر ولایت به معنای دوستی باشد، همان رابطۀ دوستی که شما با پیامبر داشتید با امیرالمومنین هم باید داشته باشید. این چه رابطهای است؟ همان رابطۀ ولایت است. همان اعتقادی که به پیامبر داشتید باید به امیرالمومنین هم داشته باشید. هیچ فرقی با هم ندارند. مفهوم این کلام این میشود. بنابراین دیگر لازم نیست معنای ولایت را به معنای سرپرستی و مدیریت و حکومت برگردانیم؛ همان معنای دوستی است. چند معنا دارد. به همان معنای دوستی هم که باشد، همان نتیجه گرفته میشود.
لازم نیست حتماً معنایش برگردد. به معنای دوستی است. اما کدام دوستی است؟ به همان نحوهای که پیامبر را دوست دارید. «أنا و علي أبوا هذه الأُمَّة.» من و علی دو پدر این امت هستیم. رابطۀ دوستی، رابطۀ پدر و فرزند است. چگونه «النبی أولی بالمؤمنین من أنفسهم» است؟ چگونه ما را از خودمان بیشتر دوست دارد؟ آن حضرت «یا من سبقت رحمته غضبه» است. ای خدایی که رحمتش از غضبش سبقت گرفته است. یعنی چه رحمت از غضب سبقت گرفته است؟ چطور سبقت گرفته است؟ یعنی غضبش تحت تأثیر رحمتش است. چرا غضب میکند؟ چون دوست دارد.
در زیارت عاشورا میخوانیم که «سلمٌ لِمَن سَالَمَکُم وَ حَربٌ لِمَن حارَبَکم و عُدوٌّ لِمَن عَادَاکم.» یعنی من در جنگم با کسی که با شما بجنگد، با کسی که با شما نمیجنگد در صلح هستم؛ با کسی که با شما میجنگد، میجنگم. آیا از او در دل کینه دارم؟ کسی که در دلش ذرهای کینه باشد، اهل بهشت نیست. «لا یدخل الجنة.» ذرهای حسد داشته باشد؛ «لایدخل الجنة.» امکان ندارد وارد بهشت شود. اصلاً آتش جهنم همین حسد، کینه و نتوانستن دیدن است. این چیزها جهنم است. لحظهای که شما از کسی در دل کینه داری، آن لحظه داری در آتش جهنم میسوزی اما متوجه نیستی. آن لحظهای که بهخاطر کینه با کسی قهر میکنی، در آتش جهنم هستی. بروید به روایات دیگر مراجعه کنید. ما فرصت نداریم تک تک این روایات را بیان کنیم. اینها همان کلیدهاست. ما فقط کلیدها را خدمت شما میدهیم. شما بروید توضیحاتش را در روایات، نهج البلاغه و سایر کتب ببینید که چه خبر است.
اهل توقع نباشید. منفعت طلبی نکنید. خیرخواه باشید! ببینید یک لفظ جدید این وسط به وجود آمد. همۀ اینها با هم ارتباط دارد. همۀ اینها میخواهد یک چیز بگوید که: «برای دیگران خیرخواه باشید.» این همان نصیحت است. نصیحت یعنی خیرخواهی. اهل نصیحت باشید و دیگران را نصیحت کنید. یعنی خیرخواه آنها باشید و آنها را نصیحت کنید. آیا به این معناست که کاری کنی که او آنگونه که شما میخواهی و به نفع شماست، عمل کند؟ این نصیحت نشد. خیرخواهی کن. منفعت او را در نظر بگیر. آیا میشود شما منفعت او را در نظر بگیری اما اهل گذشت و فداکاری نباشی؟! امکان ندارد! کسی که حاضر به گذشت از حق خودش نیست، نمیتواند اهل گذشت و فداکاری باشد. حق با طرف مقابل نیست بلکه حق با شماست؛ از حق خودت بگذر؛ گذشت کن. او تقصیر داشت، شما عذرخواهی کن. بگو: «ببخشید! معذرت میخواهم! من اشتباه کردم! حق با شما بود!» بعد ببین مردم هدایت میشوند یا نمیشوند. ما میخواهیم مردم را هدایت کنیم، فکر میکنیم هدایت دست ماست؛ ما باید آنها را هدایت کنیم!
خدا به پیامبرش هم فرمود: «هدایت دست تو هم نیست!» «انک لا تهدی من أحببت» تو نمیتوانی هدایت کنی کسی را که دوست داری که هدایتش کنی؛ «ولکن الله یهدی من یشاء» یعنی معیار آن وارونه است. معیار آن چشمی، ظاهری و دنیایی نیست، که فکر کنی چیزی که میبینی درست است. «غُضُّوا أبصارَکُم» چشمهایتان را ببندید، آنوقت عجایب خلقت را میبینید. عوالم عجیب پروردگار را مشاهده میکنیم. خیلی عجیب است. این معیار وارونه است. همه میگویند: «چشمهایت را باز کن.» اینجا میفرماید: «غُضُّوا أبصارکم» چشمهایت را ببند. ببندید تا عجایب خلقت و اسرار را ببینید و بفهمید. خیلی از معیارها وارونه است. بنابراین اسم آن، سرّ است. اینها از اسرار است.
«با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
بگذار تا بمیرد در عین خودپرستی»
با مدعی که اهل ادعا و خودپرستی است، اسرار مگویید. چنین کسی نمیخواهد جز خودش، منافع، دنیا و نفس شیطانی خود، هیچ چیزی ببیند. میخواهی به او چه بگویی؟ میخواهی به او چه چیزی را نشان بدهی؟ جز آنچه که با چشم سر میبیند چیز دیگری را نمیخواهد قبول کند. میخواهی به او بگویی این چشمانت را هم ببند؟! دیگر چیزی برایش نمیماند. «غُضُّوا أبصارَکُم» چشمت را ببند. چه بسیار جوانهایی که برای ازدواج دچار خطا و اشتباه شدند، بهخاطر اینکه چشمشان را زیادی باز کردند. چشمش را در خیابان و کوچه باز کرد، دید، فکر کرد همین خوب است. کسی که میتواند در کنار او به سعادت و آرامش برسد و خوشبخت شود، «لتسکنوا إلیها» شود همین است. ازدواج کرد، بدبخت و بیچاره شد. برایش جهنم درست شد. اما کسانی که چشمشان را بستند؛ خوب گوش کردند؛ حواسشان را خوب جمع کردند؛ جوانب و اطراف را سنجیدند که آیا طرف اهل تقوا است؟ آیا اهل ایمان است؟ آیا عفت و پاکدامنی دارد؟ آیا حجابش خوب است؟ با معیارهای وارونه به این مسائل دقت کردند، نه اینکه به ظاهر توجه نکردند بلکه این دید ظاهری، ذهن و قلب آنها را پر نکرد. این مهم است. این افراد خوشبخت و سعادتمند شده و از همین عالم وارد بهشت شدند. بهشتشان از همین جا شروع شد.
شما زندگیای را پیدا نمیکنی که در آن زن یا مرد اهل گذشت نباشند اما در عین حال از زندگی لذت ببرند. امکان ندارد اهل فداکاری نباشند و از زندگی لذت ببرند. یعنی مرد بگوید: «من!» زن هم بگوید: «من!» هر دو من باشند اما نیم من هم نباشند. اینگونه نباشند که مرد به همسر خود بگوید: «هرچه تو بگویی!» زن هم به همسر خود بگوید: «هرچه تو بگویی!» اهل گذشت نباشند. تا این حرفها را میزنی، شیطان میگوید: «زن ذلیل شدهای!» ببینید چه الفاظی درست میشود؛ رایج و گسترش پیدا میکند؟! هرچه خانمت میگوید بگو: «چشم!» تا این حرفها را میگوییم شیطان میگوید: «یعنی هر چه میگوید بگوییم چشم؟! اگر خلاف شرع گفت چه؟» میگوییم: «اگر خلاف شرع گفت نگو چشم!» میگوید: «آخر همۀ حرفهای زن خلاف شرع است!» شیطان خرابکاری میکند؛ دروغ میگوید؛ پدر شیطان هم دروغ میگوید! جد و آباءش هم دروغ میگویند! چگونه همۀ حرفهای زن خلاف شرع است؟ مثلاً میگوید: «آن تابلو را آنطرف بزنیم! این ساعت را اینجا بگذاریم! این مبل را اینطوری کنیم…» آیا این خلاف شرع است؟! شما بهخاطر خدا و محفوظ ماندن دین خدا از همسرت اطاعت نمیکنی و حرفش را گوش نمیدهی یا سلیقهات با سلیقۀ او نمیخواند؛ میخواهی سلیقۀ شخصی خودت را به دیگران تحمیل کنی؟ نمیگویم حرام است؛ بحث فقهی نمیکنیم. شما تا روز قیامت آدم نمیشوید. کار حرامی هم انجام ندادی، ولی از آدمیت خبری نیست. دور آدم شدن را خط بکش.
«در خاک بیلقان برسیدم به زاهدی
گفتم مرا به تربیت از جهل پاک کن
گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه
یا هر آنچه خواندهای همه در زیر خاک کن»
چون خاک تحمل کن. اینها همگی روایت است. درس خواندی اما به اینجا که رسیدی، اینجا درس آدمیت است. اگر اینگونه نیستی، بدان که درس آدمیت را نخواندهای. درسهای دیگری خواندهای. درس فقه، اصول، فلسفه، عرفان و… را خواندهای.
یکی از رفقا میگفت: «شما ذکر هم میدهید؟» گفتم: «نه! ما اهل ذکر، رمل و اسطرلاب نیستیم! به این چیزها هم وارد نیستیم!» البته از اول این حرف را نگفت. اول گفت: «آیا اهل عرفان هم هستید؟» گفتم: «عرفان چیست؟! ما عرفان بلد نیستیم!» گفت: «ذکر و ورد و…» گفتم: «نه! ما بلد نیستیم!» آیا با ذکر و ورد درست میشود؟ با آن ذکر و وردی که او در ذهن داشت درست نمیشد. حقیقت ذکر، قرآن و پیامبر است؛ ذکر، خود پیامبر و رسول است؛ با این ذکر درست میشود. این ذکر درست است. با ذکری که خدا بدهد درست میشود، نه با ذکری که شیطان بدهد.
«گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه
یا هر آنچه خواندهای همه در زیر خاک کن»
چقدر تحمل داری؟ زور، فشار و ظلم و اینکه ناحق بگویند را میتوانی تحمل کنی؛ به شما زور بگویند بتوانی تحمل کنی و دشمن او نشوی. در بیرون در جاهایی وظیفۀ فقهی داریم؛ باید در آنجا شدت عمل به خرج بدهیم. «أشداء علی الکفار.» با بحثهای فقهی هیچ منافات ندارداما اگر دشمن او شدی؛ آیا از سر لجاجت میخواهی با او بجنگی یا بهخاطر اینکه او را دوست داری؟ خیلی سخت است. ماجرای امیرالمومنین علیه السلام و عبدود را یادتان است که آب دهان خود را به صورت حضرت انداخت. حضرت از او دور شد تا اشتباه نشود که اگر دارد به خاطر این با او میجنگد که آب دهان خود را به او انداخت. حالا لجم گرفته است، حرصم گرفته است، باید بزنم او را بکشم. نه! ملاک و معیار دیگری دارد. اگر بفرمایید: «اگر لجمان نگیرد که اصلاً نمیتوانیم بجنگیم!!»
میگویم: «حق با شماست! درست است!» شما الان این هستی، اما آیا همین جا باید بمانی؟ نه! باید کم کم بالا بیاییم؛ آخرش اینجا نیست. باید کم کم حرکت کنیم و از اینجا به جاهای دیگر برویم. ما آخر خط نیستیم. این را بدان؛ فعلاً همین مقدار کافیست. بدانیم که ما آخر خط نیستیم. میگوید: «آیا نمیشود ما الان اینگونه باشیم؟!» باشد! عیب ندارد؛ شما به همان وظیفۀ فقهیات عمل کن. تا لجت نگیرد، نمیتوانی بجنگی؟ خُب لج کن. نه اینکه من بگویم لج کن، بلکه در روایات دستور داریم. یعنی جاهایی هم داریم که باید شما اینگونه باشید؛ هیچ راه دیگری باقی نمیماند. شما نمیتوانی در جاهایی که واجب است که وظایف خود را تعطیل کنی. واجبات، محرمات، مستحبات و مکروهات را نمیشود ترک کرد، اما در جاهای دیگر مثل مباحات کمی حواست جمع باشد. اگر دیدی در جایی واجب نیست که بجنگی، نباید بجنگی. گاهی حقی از شما ضایع میشود که اگر این حق را نگیری، از هستی ساقط میشوی، باید حق خود را بگیری. وظیفۀ فقهیات است.
اگر بخواهی حق خود را بگیری باید لج کنی؛باید حرص بخوری؛ چون ما ضعیف هستیم. خب حرص هم بخور تا بتوانی عاقل باشی. این دو دفعه، عاقل باشی. سرتان را پایین نیندازید، هرکه از گرد راه رسید گفت: «من مربی الهی هستم!» شما نگو: «مربی الهی است!» «مشک آن است که خود ببوید؛ نه آنکه عطار بگوید!» اصلاً آیا این شخص بوی مربی میدهد؟ بوی مربی الهی از او میآید؟ مربی الهی بودن گفتنی، شنیدنی، اعتباری و قراردادی نیست. اگر همۀ عالم جمع شوند و بگویند: «یک شخصی مربی الهی است!» اما وقتی شما با او مواجه میشوید بویی از مربی الهی به مشامت نرسد، آن شخص مربی الهی نیست. مربی واقعی کسی است که مربی است. یعنی چه؟ یعنی جای خودش را میشناسد، به وظیفۀ خود آنگونه که باید عمل میکند، کاری که باید انجام دهد را انجام میدهد. کار مربی الهی چیست؟ تربیت است. اگر دیدی کسی توانست شما را تربیت کند، همان مربی الهی است مگر. هر کسی میتواند دیگران را هدایت کند؟
مگر میشود حقایق عالم را به هر کسی نشان داد؟ اگر کسی پردهها را از جلوی چشمان شما کنار زد، او مربی الهی است اما اگر گفت: «تو نمیبینی، اما من میبینم! من به تو میگویم: «اینجا روشن است!» تو باید قبول کنی!» آیا این مربی است؟ آیا این هدایتگر است؟ آیا این هدایت است؟ اسمش مربی، استاد، حکیم و عالم اخلاق است؛ حالا نمیخواهم اسمها را نام ببرم. اسامی مختلفی برای خودشان درست میکنند. انسان که با اسم مربی نمیشود. خودت نگاه کن، شما فهم و شعور داری. در روایت داریم که: «معرفة العالم بالعقل» میخواهی بفهمی؟ همه احتیاج به عالم دارند. روایت را خواندیم که همه احتیاج داریم. خب حالا از کجا بفهمیم که این شخص عالم است؟ از کجا بدانیم این شخص، عالمی است که به درد ما میخورد؟ ببین آیا به دردت میخورد. میگویند: «این آقا به درد ما میخورد منتها ما چند سالی داریم پیش او میرویم، اما درد ما برطرف نشده است! ولی کارش بسیار درست است!» این شخص به چه دردی میخورد؟ خیلی دکتر خوبی است. همه میگویند: «دکتر خوبی است!» اما ما روز به روز داریم بدتر میشویم؛ اوضاعمان دارد خرابتر میشود؛ روز به روز داریم عقب میرویم، اصلاً جلو نمیرویم؛ بیماریمان درمان نشده است.
پس ببینید این عناوینی را که ما داریم دربارهاش بحث میکنیم، همه دارد به یک نقطه و یک ریشه برمیگردد. باید به جایی برسی که از من، خود، نفس و شیطان در وجود شما اثر و خبری باقی نماند. اگر پشت سرت حرف زدند. که؟! به من بودی؟! پدرش را در میاورم! بیچارهاش میکنم! حق من را میخورد؟! نفهمیده با که طرف شده. چنین و چنان میکنم، آدمهای خوب ما اینطوری هستیم. کسانی هم که آدمهای بیخاصیتی هستند که اصلاً نمیشود در مورد آنها چیزی گفت. حقشان را بخورند یا نخورند، اصلا مثل سیب زمینی هستند. به هیچ دردی نمیخورند. آدم حسابیها که سرشان به تنشان میارزد و عرضه دارند و کاری از آنها برمیآید اینگونه هستند. بد نیست. اینجا هم مرحلهای است. هنوز به مقصد نرسیده است؛ بین راه است؛ باید طی شود. این خیلی بهتر از آن است که آدم مثل چغندر میماند. اصلاً رگ ندارد. این خوب است. جدی، با اراده، دارای غیرت و تعصب باشد. اینها خوب است، منتهی بین راه است؛ حالا کار دارد.
تا آنجایی برسد که هم به وظیفۀ ظاهری فقهیاش عمل کند. «أشدَّاءُ علی الکفَّارِ رُحَماء بَینهم» کینۀ هیچکس را به دل نگیرد؛ اهل لج و لجبازی نباشد؛ بهشتی باشد. دیگر خبری از جهنم و آتشهای جهنم در وجود او نباشد. دستورالعمل نهایی برای رسیدن به همۀ این مقامات چیست؟ چکار کنیم؟ انفاق و احسان کنید. فکر، ذکر و همۀ همّ و غمتان باید مشکلات دیگران باشد. این تیر خلاص است، که اگر کسی این تیر را شلیک کرد، دیگر فاتحۀ شیطان خوانده است، ضربه فنی میشود. اگر این فن را زدید، کار شیطان تمام است. برای دنیای خودت هیچ چیزی نخواه، مگر اینکه آنچه را که میخواهی برای مقدمه باشد، برای دستگیری، احسان، نیکوکاری و کمک به دیگران باشد. «من أصبَحَ ولم یَهتَمّ بأُمُورِ المسلمین فلیس بِمُسلِمٍ.» این همان اسلام واقعی است. «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کَافَّةً.» وارد شوید در عالم تسلیم!
«هر که غم دین بر گزید
باقی غمها خدا از وی برید»
یعنی بهشت. برای خودت دیگر مهم نیست چه پیش میآید؛ چه میگذرد؛ چگونه دنیا را گذراندی؛ چه خوردی! چه پوشیدی! کجا زندگی کردی! چکار کردی! رشتهای را که در دانشگاه انتخاب کردی نتیجهاش چه شد! بعضیها چقدر غصه میخورند! چقدر به آنها سخت میگذرد! من چه رشتهای بروم که بیچاره و بدبخت نشوم؟ اصلاً فکر نمیکند چه رشتهای بروم که بیشتر بتوانم احسان کنم؟ کجا بروم که بیشتر بتوانم دستگیری کنم؟ چقدر راجع به احسان، نیکوکاری، انفاق، کمک به دیگران و قضای حاجت مومن، روایت داریم! خدا میداند. اصلاً مگر غیر از این مسائل ما چیز دیگری هم داریم؟! همهاش همین است. چرا درس میخوانی؟ میخواهم نافع و مفید باشم. همهاش خداست. یعنی منی در کار نیست. میخواهم خودم را وقف دیگران کنم. میخواهم خودم را خرج دیگران کنم.
«دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشنی بخشم به جمعی و خودم تنها بسوزم»
تنها بسوزم! سرّ رسیدن به مقام لقاء خدا و عالم یقین همین است. احسان، احسان و احسان. کسی که رابطهاش را با شما قطع کرده است، با او صله کن. «صِل مَن قَطَعَکَ!» با شما قهر است، شما با او آشتی کن، پیش او برو. چشم دیدن شما را ندارد، به او احسان کن. تا حالا چند کار از این کارها در عمر خود انجام دادی؟ اگر یک کار از این کارها را در زندگی خود کرده باشی، در مقایسه با من و امثال من، شما از اولیا خدا هستی. این بسیار مهم است. هر غمی که مردم دارند، غم شما باشد؛ هیچکس غم شما را نخورد. این بسیار مهم است. درد دل همه پیش شما باشد. درد دل شما پیش هیچکس نباشد. منظور از درد دل، درد دین نیست بلکه درد دل و غم و غصۀ دنیاست. اگر اینگونه بودی دیگر برای تو غم و غصه نمیماند که برای کسی بگویی. اصلاً هیچ چیز باقی نمیماند. به شیطان و هستیاش آتش میزند.
«رو غم دین برگزین
هر کو غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید»
این بحث تمامی ندارد. اگر در خودمان، نفسمان و خلقیاتمان موشکافی کنیم، متوجه میشویم همۀ ما ادعای خدایی داریم. ادّعای ما یک پله هم پایینتر نیست، ادعای پیغمبر و امام بودن نمیکنیم بلکه ادعای خدایی داریم. چقدر تلاش میکنی تا روزی دنیای خود را تأمین کنی؟! وقتی داری دنبال روزی دنیا، زندگی و معاش خود میروی، فکرت چیست؟ این است که اگر بروم خبری هست اما اگر نروم خبری نیست. یعنی رازق خودم هستم. «أنا ربُّکُم الأعلی.» رازق زن و بچهام من هستم. اگر تلاش نکنم، روزی آنها را به دست نیاورم، گرسنه میمانند.
رازق روزی خود و دیگران را خودت میدانی. این همان «أنا ربُّکُم الأعلی» است. فرق نمیکند. اینجاست که احتیاج به موسی دارد. موسی میخواهد تکها بیاید و ما را آدم کند؛ چشم ما را باز کند. نه اینکه هرچه من بگویم، شما چشم بگویی. گاهی شما باید طبق تشخیص کارشناسی عمل کنی. وظیفهای در باب تقلید بیان کردیم. همان بحث تقلید است. بحث تقلید را یادتان نرود. اما باید چشم شما را باز کند. کسی که چشم شما را باز کند، مربی است اما اگر گفت: «من مربی هستم!» اما چشم شما را باز نکرد باید بدانید که او مربی نیست. فرق بین مربی الهی غیر معصوم با مربی الهی معصوم هم یادتان نرود. این تذکر آخر ما باشد. با غیر معصوم مثل معصوم برخورد نکنید. وقتی به زیارت امام رضا علیهالسلام میروی چگونه بیرون میآیی؟ عقب عقب بیرون میآیی. به ضریح حضرت پشت نمیکنی.
وقتی میخواهی نماز بخوانی پشت به حضرت و رو به قبله نمیایستی؛ میروی کنار میایستی. با غیر معصوم اینگونه برخورد نکنید. اگر با غیر معصوم اینگونه برخورد کردی، خود او هیچ چیزی نمیگوید؛ نمیگوید: «این چه وضعش است؟! چرا داری عقب عقب میروی؟! مگر من چه کسی هستم؟ چرا دولا دولا داری راه میروی؟! من خودم پا دارم، روی پای خودم راه میروم، احتیاج به مرکب ندارم! چرا دولا هستی؟!» اینها دکان و دستگاه است. کاری کنید که به جایی برسید که حیلههای شیطان را بشناسید؛ دست شیطان را از پشت ببندید که نتواند تکان بخورد. این خیلی مهم است. باید به اینجا برسید. میخواهی به اینجا برسی باید درس بخوانی؛ باید زحمت بکشی؛ باید راهی را طی کنی که بینیاز از غیر شوی.
پیدا کردن چنین کسی کار سختی است. هم کم است و هم پیدا کردن او مشکل است. خودت زودتر مربی شو؛ زودتر در مسیر قرار بگیر تا نیازت تا آنجایی که ممکن است کمتر شود. بیا قواعد، ضوابط و اصول کلی را بهدست بیاور؛ شاه کلیدها را بهدست بگیر؛ خودت قفلها را باز کن که احتیاج نداشته باشی به کسی اعتماد کنی؛ چشم بسته باشی که دستت را در دست کسی بگذاری و به او بگویی: «من را ببر!» عصاکش نخواهید. زودتر مسیر بینایی و هدایت را طی کنید، تا کسی از دولا بودن شما سوء استفاده نکند. یکی نقل میکرد که بعضی از مردم اینگونه هستند، که وقتی صبح از خانه بیرون میآیند یک پالان دستشان است؛ نگاه میکنند تا دیدند کسی دولا است، پالان را روی او میگذارند و بالا میپرند. قبول نداری؟ با هم میرویم و به تو نشان میدهم. یکی دو پالان هم ندارد، به تعداد کسانی که دولا هستند پالان دارد. نمیدانم از کجا پالان میآورد! حالا نشد بحث را تمام کنیم اما:
«شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
گر نویسم شرح آن بیحد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود»
فایده هم ندارد! بیخودی خودتان را خسته نکنید. ما را هم خسته نکنید. آیا میخواهی دولا باشی یا صاف راه بروی؟ پالان دستت نگیری. چون هر دو حالت لازم است، هم کسی از تو سواری نگیرد یعنی شیطان سوار تو نشود، هم شما از کسی سواری نگیری یعنی شما شیطان نشوید. خیلی سخت است. عین روایت از امیرالمومنین علیه الصلاة و السلام در نهج البلاغه است. نه از شیطان سواری بگیری، نه اجازه بدهی که شیاطین از تو سواری و کولی بگیرند. چکار باید بکنی؟ بیشتر از این من بلد نیستم.
0 نظر ثبت شده