خودشناسی
دوره نوزدهم – جلسه ۷
استاد حسین نوروزی
(۹ خرداد ۱۳۸۴)
باطن دنیا: انتخاب بین بد و بدتر
ورود انسان به بهشت سعادتش متوقف بر شناخت بهشت و جایگاه نهایی انسان است. شناخت جایگاه نهایی و مقصد نیز متوقف بر خودشناسی است. اگر ما با حقیقت جان خودمان آشنا شویم، با مقصد و راه هم آشنا میشویم و در نتیجه راه را گم نمیکنیم و مقصد را اشتباه نمیگیریم.
فهرست مطالب [دسترسی سریع]
ظاهر و باطن
اینکه عرض میکنیم انسان باید با خود، عمق جان و حقیقت جان خود آشنا شود، به خاطر این است که هریک از ما یک ظاهر و یک حقیقتی داریم؛ و برای آشنا شدن ما با مقصد، سعادت و بهشت سعادتمان صرفا آشنا شدن با ظاهر کافی نیست.
همچنین دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم هم یک ظاهر و یک باطن و حقیقتی دارد. آنچه را که میبینیم با آنچه که هست و واقعیت و حقیقت است، تفاوت دارد. هم دنیا ظاهر و باطنی دارد و هم خود ما ظاهر و باطنی داریم. جایگاه واقعی ما که نهایتاً منتهی به سعادت شود کجاست؟ بهشت حقیقی ما کجاست؟ این کلمات را دقت کنید. حقیقی، واقعی! یعنی ظاهری نباشد. معلوم میشود این ظاهری که وجود دارد با باطن فرق میکند و با باطن یکی نیست.
همهی مشکل اینجاست. خطا در اینجا صورت میگیرد. همهی کسانی که واقعاً میخواهند به مقصد و بهشت سعادت برسند، اگر بیراهه بروند، اینگونه نیست که میخواستند به بیراهه بروند؛ بلکه سر از بیراهه در آوردهاند. ظاهر را باطن و باطل را حق دیدهاند؛ نه اینکه از حق اعراض کردهاند. پس این قسمت از بحث خیلی مهم است. ظاهر با باطن نباید خلط شود.
مقصد سعادت و بهشت ما کجاست؟ جای آن کجاست؟ آیا دنیاست؟ هریک از ما به خودمان مراجعه کنیم و ببینیم که آیا واقعاً جایگاه واقعی ما و جایگاه سعادت واقعی ما دنیاست؟ این دنیا یک ظاهر و یک باطن دارد. به ظاهرش که نگاه کنیم، به نظر خیلی خوب، قشنگ، زیبا و جذاب است. در دنیا چیزهای بسیار زیادی وجود دارد که زیبایی، جذابیت و کشش دارد و می تواند ما را به خودش جذب و جلب کند؛ ما را به دنبال خودش بکشاند و ما را با خودش مشغول کند. این ظاهر دنیاست. این مسأله جای بحث ندارد، چون همه، این مرحلهی ظاهر را دارند اما مهمتر از هر چیز، عبور کردن و عبرت گرفتن است؛
«ما أکثر العبر و أقلَّ الإعتبار»
«عبرتها چقدر زیاد است و عبرتگیرنده، کم»
عبرت یعنی عبور کردن؛ از این ظاهر رد شدن و باطن دنیا را دیدن.
آیا باطن دنیا همین است؟ آیا خواستهها و نیازهای ما مثل نیاز شکم، شهوت، خواب، تفریح، گردش، سرگرمی و امثال اینها که در دنیا برآورده و تأمین میشود و ما از آنها لذت میبریم؛ نیازهای واقعی خود ماست؟
دنیا نیازهایی از ما را تأمین میکند و این واقعیتی است که نمیشود آن را نادیده گرفت. در همین دنیاست که وقتی غذایی را میخوریم، کیف میکنیم و از آن لذت میبریم. آیا این لذت ما نیست؟ ما یک ظاهر و یک باطن داریم. لذت شکم، لذت حس چشایی، بویایی، شنوایی و… برای ما وجود دارد؛ موسیقی گوش میکنیم و از آن لذت میبریم؛ این صدای موزون هماهنگ لذت بخش است اما باید بدانیم که این صدا بر کجا اثر میگذارد؟ چه اندازه تاثیر دارد؟ چه مقدار در درون جان ما عمق پیدا میکند؟ جان ما چیست تا بفهمیم از چه چیزی و از کجا باید تاثیر بپذیرد؟ آیا با غذا خوردن، نیاز خود ما برطرف میشود؟ آیا نیاز واقعی خودمان برطرف میشود؟ تفکیک بین ظاهر و باطن خیلی مهم است.
راه انتقال از ظاهر به باطن
انسان تا مدتها سرگرم ظاهر است و اصلاً به این نکته توجه نمیکند که باطنی هم دارد. این را در بحثی بیان کردیم که اولین انسان روی زمین پیامبر خدا بوده است، پس اگر انبیاء الهی نبودند هیچ انسانی از این عالم ظاهر به عالم باطن منتقل نمیشد. انسان، باطن دارد؛ اما انتقال به مرحلهی باطن، نیاز به وحی و عالم غیب دارد. باید از ناحیه خداوند متعال که بر جان ما اشراف دارد و خالق جان ماست، در عالم غیب ما را به خود بیاورند و متوجه خود کنند وگرنه انسان از عالم ظاهر و غفلت بیرون نمیآید.
انسان به اندازهای به زیباییهای دنیا جذب و به آن سرگرم میشود که فرصت فکر کردن به حقیقت جان خود را پیدا نمیکند. بعد از آمدن یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر، وضع انسانها را میبینیم که هنوز به خودشان اجازه ندادهاند از عالم ظاهر به عالم باطن منتقل شوند و حداقل نگاهی به باطن جان خود بیندازند؛ چشم باطنی خود را باز کنند و حقایق جان خود را ببینند. این دنیا با این زرق و برقی که دارد به آنها اجازه نمیدهد.
اما این ظاهر دنیا به چه دردی میخورد؟ ظاهر دنیا فقط به درد ظاهر ما میخورد. این ظاهر با ظاهر ما رابطه برقرار میکند در حالی که باید باطن ما با باطن دنیا رابطه برقرار کند. اینجاست که نیاز به تعالیم انبیاء داریم. باید کسانی که از عالم بالا بر ما اشراف دارند و محیط و مسلط بر ما هستند، به ما خوراک فکری بدهند و ما را تغذیه کنند؛ ما را متنبه کنند و از عالم ظاهر به عالم باطن عبور بدهند.
دنیا، متناسب با باطن ما نیست
وقتی به دنیا خوب دقت میکنیم، میبینیم که هیچ یک از ما با حقیقت جان خودمان خواهان این دنیا و ظاهر آن نیستیم. وقتی دنیا را خوب تحلیل میکنیم و در مورد آن خوب فکر میکنیم، میبینیم که این دنیا با این ویژگیها و خصوصیاتی که دارد خیلی هم بد است. بد بودن دنیا به چه معناست؟ آیا به این معناست که عالم تکوین و خلقت، عالم بیخودی است؟ نه! اینگونه نیست اما به این معناست که عالم دنیا متناسب با باطن ما نیست؛ به درد باطن ما نمیخورد. آن چیزی که ما در باطن جانمان نشانه گیری کردیم، با این ظاهری که تا الان از دنیا شناختهایم از خوردن، خوابیدن، پوشیدن، شهوترانی و امثال اینها، جور در نمیآید؛ با این کارها خواسته و نیاز اصلی و حقیقی ما تأمین، ارضا و برآورده نمیشود.
بنابراین وقتی غذا میخوریم و شکم ما سیر میشود، تنها رابطه بین ظاهر ما و ظاهر دنیا برقرار شده و نیاز شکم تامین شده است. شکم پر شد؛ سلولهای بدن تغذیه شد، اما آیا لذتی که شما در حین خوردن از غذا بردی، نیاز خود شما را هم تأمین کرد؟ آیا سلولهای بدن که ظاهر شماست، با این غذا تغذیه شد؟ آیا سلولهای خود شما ـ تعبیر سلول تعبیری استعارهای است ـ هم تغذیه شد؟
به باطن جان خود مراجعه کن. ببین غذا هر چقدر خوشمزهتر و لذیذتر باشد، بعد از اینکه شکم سیر و پر شد و نیاز ظاهر و بدن شما تأمین شد، حسرت و غصهی آن بیشتر است، از این جهت که چرا بیشتر جا نداری که بیشتر بخوری! میگویی: «ای کاش، شکم من بیشتر از این جا داشت تا بیشتر میخوردم». گاهی هم شکم جا دارد، اما غذای لذیذ تمام میشود. حسرت میخوریم و میگوییم: «ای کاش باز هم از این غذا بود». کجای شما حسرت میخورد؟ کجای شما غمگین و غصهدار میشود؟ آیا شکم شما غمگین و غصهدار میشود؟ شکم که پر شد! از بس که این غذا لذیذ بود، اینقدر خوردی که شکم دیگر جا ندارد؛ جای آب هم دیگر نگذاشتی؛ تازه برنج و جوجه بریان را نخوردی، فقط از مخلفاتش خوردی!
مراسم عروسی است؛ یعنی محل شادی، نشاط و تفریح است؛ اما شکم که پر شد، میبینی عروسی تبدیل به عزا میشود. بشقابهای جوجه جلوی شما میآید؛ میگویند: «آقا بفرمایید!». اما حتی نمیخواهی به آن هم نگاه کنی، چون جا نداری. چرا نمیخواهی نگاه کنی؟ چرا بدت میآید؟ نه! بدت نمیآید. ناراحتی که چرا میخواهی، ولی جا نداری! میخواهی بخوری اما کشش و گنجایش نداری! البته اگر در عروسی مشکلی پیش نیاید و یک عده حمله نکنند والا جوجهها تمام شود که هم شکمت و هم خودت گرسنه میمانی. بعضی عروسیها این مشکل را ندارد؛ مهمانها هر چقدر غذا بخورند تمام نمیشود؛ حالا از کجا میآید؟! چطوری میآید؟! نمیدانیم! اما میآید.
بعضیها هم شرط میبندند؛ میگویند: «ما اینقدر میخوریم که تمام شود». ولی تمام نمیشود. به کجا وصل است که تمام نمیشود؟ این نیاز به کجا مربوط است؟ این جوجه نیاز کجای شما را تأمین کرد که هنوز بعد از اینکه سیر شدی، گرسنه هستی؟ به این چه میگوییم؟ میگوییم: «تضاد». هم سیر شدی، هم وقتی عمیق میشوی و به باطن جان خود مراجعه میکنی؛ میبینی هنوز گرسنه هستی. تازه تحریک شدهای و مزهاش را چشیدهای! فهمیدی عجب چیز خوشمزهای بود. تازه میخواستی شروع کنی که بخوری اما شکم پر شد.
اینها واقعیاتی است که از «حقیقت جان انسان» میگوییم. این کجا بود؟ در باطن جان و ضمیر ناخودآگاه شما بود. آن موقعی که گفتی: «جوجه بیاورید تا بخورم» این نیاز خود تو بود؛ نیاز شکمت نبود. چه بسا سیر هم بودی. اصلاً اگر آن شب شما مهمانی نمیرفتی و تو را به عروسی دعوت نمیکردند؛ غذا نمیخوردی و میگفتی: «من سیرم!». اما وقتی رفتی شروع به خوردن کردی!
زیادهروی در خوردن یعنی چه؟ شما معنا کنید. اگر نیاز شکم است، پس زیادهروی معنا ندارد. یک رابطهی تکوینی از یک طرف بین شکم و از طرف دیگر غذایی که در این شکم باید ریخته شود وجود دارد. اگر بخواهیم نیاز واقعی بدن را بررسی و مقایسه کنیم، متوجه میشویم که بدن یک نیاز واقعی دارد که این نیاز، با مقداری پروتئین و ویتامین و چیزهایی از این قبیل تأمین میشود. اما اضافه خوردن چه معنایی دارد؟ افراط چیست؟ پرخوری برای چیست؟ شکمو بودن یعنی چه؟ این الفاظ از کجا آمده است؟
اینها از حقیقت جان انسان نشأت گرفته است. میخواهد به ما بگوید: «ای انسان! تو یک نیازی ماوراء این نیاز ظاهر داری! این چشم را ببند تا آن چشم باز شود. اینقدر درس مدرسه را نخوان؛ این درسهایی که در مدرسه میخوانی فقط چشم ظاهری تو را باز میکند. یک مدت چشمت را ببند». البته اگر در این مدرسهها و دانشگاهها به تو وقت و فرصت بدهند که بتوانی کمی راجع به خودت فکر کنی؛ تا آن چشمی را که باید باز کنی و چشم خودت است باز شود.
کتاب خودت را بخوان
کمی سراغ قرآن و روایات بیاییم. قرآن فقط یک کلمه به تو میفرماید:
«إقرأ کتابک!»
کتاب خودت را بخوان. اما وقتی که به مدرسه میروی، میگویند کتابهای آموزش و پرورش را بخوان. بعد هم که دانشگاه میروی، میگویند کتابهایی را که ما نوشتیم بخوان. هر کس میگوید کتاب من را بخوان. اما وقتی سراغ قرآن میآیی، میفرماید:
«إقرأ کتابک»
کتاب خودت را بخوان. به باطن جان خود مراجعه کن. وقتی سراغ جبرئیل میآیی، به پیغمبر میفرماید: «إقرأ» یعنی بخوان. پیغمبر میفرماید: «من خواندن بلد نیستم! چطوری بخوانم؟ به من میگویی إقرأ؟». یک «إقرأ» ظاهری و یک «إقرأ» باطنی داریم. بعضی وقتها میگویند: «این کتابها و درسها را بخوان!» اما گاهی میگویند: «این خواندن با آن خواندن فرق میکند. اگر بخواهی کتابهای مدرسه و دانشگاه را بخوانی، باید چشمت را باز کنی و بخوانی، اما اگر بخواهی با باطن جان اینها را بخوانی باید چشمت را ببندی و بخوانی؛ باید این چشم را نسبت به حرام، گناه، زیور و زینت و لذایذ دنیا ببندی.
«اگر لذتِ ترکِ لذت بدانی
دگر لذت نفس، لذت نخوانی»
اگر بتوانی کتابی را که قرآن میگوید، بخوانی؛ کتابهای دیگر همه کنار میروند؛ چون علم نیستند. تمام آنها سواد یعنی سیاهی و تاریکی میشوند، اما علم، نور است.
«أَلْعِلْمُ نُورٌ یقْذِفُهُ اللهُ فِی قَلْبِ مَنْ یشآءُ»
خدا آن را بر دل هر کسی که بخواهد میتاباند. ابتدا پیامبر -به حسب ظاهر- فکر کرد که جبرئیل میگوید: «بخوان!». یعنی براساس سواد ظاهری و با این چشم ظاهری بخوان. گفت: «من خواندن بلد نیستم. من اُمی هستم». اما جبرئیل مجدداً گفت: «إقرأ باسم ربکّ الذی خلق». یک مرتبه دید چشم دیگری باز شد که آن چشم، سواد دیگری میخواهد که با این سوادها فرق دارد و با سواد دیگری باید این کتاب را خواند. دید میخواند و خواند.
«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه، مسألت آموز صد مدرس شد»
مکتب نرفت؛ خط هم ننوشت اما تمام نویسندگان، خوانندگان، باسوادها، علما و دانشمندان، پای درس او نشستند. این کتاب کجاست؟ چرا ما دنبال کتاب خودمان نیستیم؟ چرا دنبال قرآن جانمان نیستیم که آن را قرائت کنیم؟ خدا آن را به ما داده است. وقتی خدا خودش داده است، لازم نیست آن را از خدا بگیریم؛ لازم نیست بگوییم: «آن را به ما بده» تا شاید خدا آن را به ما بدهد. خدا آن را به ما داده است، اما ما عرضهی خواندنش را نداریم. از خدا برکت از ما هم حرکت.
همهی حقایق در درون جان خودت است. کجا دنبال آن میگردی؟ در کدام کتاب دنبال آن میگردی؟ آیا درونِ معانیِ الفاظ و مفاهیم دنبال خدا و حقیقت جان خود میگردی؟!
باطن دنیا
وقتی به باطن دنیا نگاه میکنیم، میبینیم
«الدُّنیا جیفةٌ»
دنیا گند، مردار، متعفن و کثیف است و ما این را نمیخواهیم. وقتی به باطن جان خودت نگاه میکنی، میبینی با ظاهر دنیا جور در نمیآید. ظاهر دنیا چیزی به تو عرضه میکند که باطن جان تو آن را نمیخواهد؛ بلکه بیش از آن میخواهد. یک پرس غذا؛ دو پرس غذا؛… نه بیشتر از این میخواهد. این چیزها نیاز خود من را تأمین نمیکند. یک ظاهر و یک باطن داریم. ظاهر دنیا قشنگ است، اما باطن دنیا کثیف است. وقتی به باطن خودت نگاه میکنی، میبینی با باطن دنیا جور در نمیآید. پس بهشت من و شما دنیا نیست.
در روایتی امام صادق (ع) میفرماید: «لا تطلب من الدنیا أربعة» «از دنیا چهار چیز را طلب نکنید» «فإنَّکَ لا تجدها». به خاطر اینکه این چهار چیز در دنیا پیدا نمیشود. «و أنت لابد لک منها» در حالی که شما به اصل وجود این چهار چیز احتیاج مبرم و نیاز ضروری دارید. «عالم یستعمل علمه». از دنیا عالمی را که به علمش عمل کند نخواهید. چقدر زیباست! درست نقطهی مقابل خواستههای دنیاست.
در خانه نشستهای میگویی بگذار امام زمان (عج) بیاید؛ تا امام زمان نیاید من پای درس هیچ عالمی نمیروم. دنیا جای امام زمان (عج) نیست. از دنیا امام زمان (عج) را طلب نکن. امامان معصوم (ع) که در دنیا بودند، مگر توانستند امامت کنند؟ مگر شد؟ مگر گذاشتند؟ مگر میشود؟
دنیا جای «خوب» نیست. دنیا قرارگاه ما نیست. ما خوب میخواهیم؛ باطن جان ما خوبخواه است. نه اینکه بین دو چیز بد، آن چیزی را که بدیش کمتر است بخواهد. دنیا جای «بد» است. همه چیز آن بد است. اگر توانستی یک چیز خوب واقعی در دنیا به من نشان بدهی، خوب به معنای واقعی کلمه که در آن هیچ بدی نداشته باشد! دنیا جای خوب نیست، بلکه دنیا جای بد است.
منتهی بد و بدتر داریم. ما وظیفه داریم بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنیم. این وظیفهای است که ما بر عهده داریم. یعنی نهایت عقل و شعور ما، وقتی در دنیا به کار میافتد، که بین دو بد، چیزی که بدی آن کمتر است را انتخاب کنیم
انتخاب بین بد و بدتر
حضرت امیر (ع) فرمود:
«لیس العاقل من یعرف الخیر منَ الشرّ»
عاقل یعنی کسی که فهم و شعور دارد، نه کسی که خوب را از بد تشخیص بدهد؛ زیراکه تشخیص خوب از بد، کار هر بی عقلی است؛ کار مهمی نیست. هر بچهای خوب و بد را تشخیص میدهد، خوب مطلق و واقعی را از بد تشخیص میدهد. اگر بگویند که: «دنیا بهتر است یا بهشت؟» بهشت را هم برایت توصیف کنند؛ خیلی راحت و سریع میگویی: «بهشت». حالا آیا شما عاقل شدی ؟! نه! این عقل نیست.
«بل العاقلُ من یعرف خیر الشّرَّین»
عاقل بین دو بد و دو شر، یکی را تشخیص می دهد که بدی آن کمتر است. چرا؟ چون دنیا خوب ندارد؛ فقط بهشت است که همهی آن خوب است. همهی دنیا بد است و امر ما در دنیا دایر بر انتخاب بین بد و بدتر است؛ یکی را باید انتخاب کنیم.
همین الان که شما اینجا نشستهای، میتوانستی جای دیگری هم باشی و اینجا نیایی. این که اینجا آمدی آیا خیال میکنی خوب است؟ نه! آیا میدانی چقدر خوبیهای دیگری وجود دارد که میتوانستی آنها را بدست بیاوری؟ چقدر کارهای دیگری میتوانستی انجام بدهی که منفعتی به تو برساند؛ از کار و کاسبیهایی افتادی؛ میتوانستی جاهایی بروی و پولهایی بهدست بیاوری، اما نرفتی. حالا دنیا به کنار، میتوانستی بایستی و نماز بخوانی. نماز خواندن که خوب است، یعنی کمتر بد است. میتوانستی بروی صلهی رحم کنی. اما همه را رها کردی و اینجا آمدی؛ پس اینجا خوب مطلق نیست. اینجا که نشستهای، چیزهای بسیاری را داری از دست میدهی.
دنیا جای تزاحم مصالح است. اصلاً یک چیز خوب مطلق پیدا نمیشود که هیچ ایراد و کم و کسری در آن نباشد. بنابراین حضرت میفرماید: «از دنیا طلب نکن عالمی را که به علمش عمل کند و عالمِ عامل باشد». دنیا جایش نیست؛ بیخودی خود را معطل میکنی؛ وقت و عمر خود را هم تلف و ضایع میکنی؛ زحمت زیاد و بیهوده میکشی؛ نتیجهاش چه میشود؟ «فتبقی بلا عالِم» بدون عالم میمانی. «فأنت لابد لک منها» در حالی که شما به عالم نیاز ضروری داری. عالمی که راه و رسم زندگی را به تو یاد بدهد. اما میگویی: «من جز امام زمان (عج) هیچ کسی را قبول ندارم». این کار شیطان است. این کار شیطان است که خیال میکنی دنیا بهشت است؛ خیال میکنی میتوانی در دنیا برای خود بهشت پیدا کنی. دنیا جایش نیست.
«لا تطلب من الدنیا … عالماً یستعملُ علمَه»
از دنیا عالمی را که به علمش عمل کند نخواهید
یک معنای این جمله این است که امام زمان (ع) اگرچه عالمی است که به علم خود عمل میکند، اما اصلاً به این دنیا تعلق ندارد؛ از دنیا نیست، بلکه از آخرت است. ایشان مراحل را طی کرده، از دنیا و برزخ عبور کرده و به قیامت رسیده است. حالا رجعت کرده، نازل شده و از عالم بالا پایین آمده است.
یک معنای دیگر این جمله این است که، خود معصومین (ع) هم در دنیا قدرت عمل به علم خودشان را ندارند. نه اینکه نمیخواهند؛ بلکه عالمی که بتواند به همه علم خود عمل کند، اصلاً امکان ندارد در دنیا وجود داشته باشد، دنیا ظرفیت آن را ندارد. آیا همهی اولیاء خدا، انبیاء، پیغمبران و رسولان که آمدند، توانستند به خواستههای خودشان در دنیا برسند؟ اگر توانستهاند و شده بود که ما هم باید خیلی بهتر از این باشیم! البته آنها خواستههای مادی نداشتند، بلکه همهی خواستههای آنها الهی، معنوی و خوب بود.
آیا میشود کسی به همهی علم خود عمل کند؟ به علم خود یعنی به هر چه که خوبی است عمل کند؟ دنیا کشش و گنجایش این کار را ندارد. بنابراین از دنیا طلب نکن. پس چهکار کنیم؟ اگر از دنیا طلب نکنیم! از طرفی میفرماید: «ناچار و ناگزیر هستی؛ باید عالم داشته باشی».
بین بد و بدتر یکی را انتخاب کن. بد این است که بروی سراغ همین علمایی که میبینی و بگویی که: «آقا از علم خودتان کمی به ما بدهید تا ما هم استفاده کنیم و بهره ببریم». این بد است چون میدانی که اینها همه بد هستند و میان آنها خوب وجود ندارد. با این فرض که جز امام زمان (عج) بقیه همه بد هستند. بد هستند یعنی خوب مطلق نیستند.
در زیارت جامعه خطاب به اولیاء خدا و ائمه طاهرین (س) میخوانیم:
«و الحق معکم و فیکم و منکم و إلیکم؛ أنتم أهله و معدنه»
شما اهل حق و معدن حق هستید. اصلاً حق با شما؛ از شما؛ در شما و به سوی شماست.
آیا این مطلب را میتوان به کسی غیر از آنها گفت؟ آیا شما میتوانی راجع به علمایی که در ذهن خود میشناسی بگویی: «والحقّ مَعَکُم»؟! نمیشود.
در روایت داریم در دوره آخرالزمان همهی شرها و فتنهها از علما بلند میشود و به علما هم برمیگردد. یعنی در هر کجای دنیا هر شر و هر فتنهای برپا شود از همینها شروع میشود و به همینها هم ختم میشود. میگویند که: «خانمها بلا هستند، اما هیچ خانهای هم بی بلا نباشد». این انتخاب بین بد و بدتر یا بد را بر بدتر ترجیح دادن است.
در عمل نگو «یا خوب مطلق یا هیچ»
به این روایت داریم خوب دقت کنید؛ این روایت خیلی خوب است. هرچه ما از این روایت بیان کنیم و توضیح بدهیم و شما خوب متوجه شوید؛ راه و رسم زندگی را یاد میگیرید و در تمام ابعاد زندگی مسلط میشوید. فقط روی همین یک روایت کار کنید.
بد این است که شما به همین علماء مراجعه کنید؛ بدتر این است که شما بنشینید و بگویید: «تا امام زمان نیاید من سراغ هیچ کسی نمیروم». «فتبقی بلا عالم» بنابراین بدون عالم میمانی. این بدتر است.
شیطان از همین جا وارد میشود. میگوید: «سراغ این بدها رفتی؟! مگر ندیدی که کارهایشان چگونه است؟! مگر عملش را نمیبینی؟! مگر نمیبینی به علمش عمل نمیکند؟! ندیدی فلان جا اینطور است! فلان جا آنطور است! پس ولش کن». یا خوب مطلق یا هیچ!
بعضی از افراد اینگونه هستند؛ شیطان اینگونه بر آنها وارد میشود که اگر کمی گوشهاش ساییده شد، میگوید: «دیگر هیچ چیزش را نمیخواهم». در حالی که: «ما لا یُدرک کله لا یُترک کله»
اگر تمام یک چیز را نمیتوانی درک کنی و بدست بیاوری؛ همهی آن را هم رها نکن.
این ضرب المثلهای حکیمانه بر اساس همین قواعد عقلایی و فرمایشات معصومین (ع) است که میفرماید: «کاچی به از هیچی».
اگر شیطان مسلط شود، از جهل ما استفاده میکند و میگوید: «مگر نمیبینی بد است؟ خُب آن را رها کن». اگر عقل شما در اثر ارتباط با روایات اهل بیت زیاد شده باشد و این روایت به گوش شما خورده باشد، زود جواب میدهی و میگویی: «قبول است؛ لازم نبود تو بگویی بد است؛ خودم میدانستم بد است». میپرسد: «پس چرا آن را انتخاب کردی؟! جایی رفتی که بد است؟!» قرص و محکم به شیطان جواب میدهی: «بله! جایی رفتم که بد است». مولای ما أمیرالمؤمنین فرمود: «همهی دنیا بد است. خوب ندارد؛ همه چیز آن بد است». دنیا جای این است که ما بین دو بد، فقط باید آن که کمتر بد است را انتخاب کنیم؛ بدتر از این هم هست. پس زود به شیطان جواب بده و بگو: «بدتر از این در دنیا این است که، هیچ جا نروم و از هیچ عالمی استفاده نکنم».
دنبال عمل بدون ریا نباش!
دوم میفرماید که:
«عملاً بلا ریاء»
از دنیا طلب نکن عمل بی ریایی را که خالص مطلق باشد. آیا عمل بی ریا بد است؟ نه! خیلی خوب و عالی است. چون خیلی عالی است، آن را طلب نکن. ببینید این را، «معیار وارونه» میگوییم. آیا با همین دید ظاهری میشود این مطلب را فهمید؟ هرگز نمیشود فهمید. کمی باید عمیق شویم.
میگویی: «چون خوب است؛ دنبال آن نمیروم!». اما حضرت میفرماید: چون خیلی عالی است، آن را رها کن. خیلی عالی است یعنی لقمهی گندهتر از دهانت است. دست نیافتنی است، پس آن را رها کن.
اگر ما بخواهیم به مقصدی مثلاً به مشهد برسیم؛ آیا رفتن به مشهد خوب است؟ بله! خیلی عالی است. اگر بگویند که: «به مشهد برو!» میگویی: «میخواهم مشهد بروم اما نمیشود!». میگویند: «خُب چرا نمیروی؟» میگویی: «به خاطر اینکه اول باید گرمسار بروم. گرمسار که مشهد نمیشود! هم گرم است هم سار دارد!؛ هم زیارتگاه ندارد! اصلاً جایی که من میخواهم بروم گرمسار نیست. بروم گرمسار که چه بشود؟ نمیروم. مینشینم تا هر موقع شد مشهد میروم». در حالیکه اگر بخواهی مشهد بروی، اول باید گرمسار بروی؛ بعد سمنان، بعد دامغان، بعد شاهرود، بعد نیشابور، بعد بروی تا برسی مشهد! میگوید: «تا من نتوانم یک نماز شسته و رُفته و کاملاً خالص بخوانم، اصلاً نماز نمیخوانم». درست است که همهی این نمازهایی که ما میخوانیم اشتباه است؛ هیچ بحثی در آن نیست. نکته این است که اخلاص در آن نیست. حالا اگر بخواهیم باز کنیم که کجاهای آن خراب است، خیلی دیگر ضایع میشود. اصلاً اینها نماز نیست؛ فقط دولا و راست میشویم و کله معلق میزنیم و به وظایف ظاهری خودمان عمل میکنیم که به ما نگویند کافر مطلق هستیم؛ واقعیت این است. یعنی باورمان باید این واقعیت باشد. آیا نمازهایی که ما میخوانیم از لحاظ نیت و اخلاص با نمازی که امیرالمؤمنین(ع) میخواند، یکی است؟ اما بدتر و خرابتر از آن، این است که اصلاً نماز نخوانیم.
شخصی روزه نمیگرفت؛ سحر بیدار شد، سحری بخورد. به او گفتند: «تو دیگر چرا بیدار شدی؟ میخواهی سحری بخوری؟!» گفت: «ما که روزه نمیگیریم، اگر سحری هم نخوریم که دیگر کافر مطلق میشویم. لااقل روزه نمیگیریم، سحریاش را بخوریم». این نماز ما هم از این قبیل است. ما آن نماز را که نمیتوانیم بخوانیم، اگر این نماز را هم نخوانیم که دیگر کافر مطلق میشویم. امر ما دائر بین بد و بدتر است.
آیا میخواهی گرمسار بروی؟ «نه! من کی گفتم میخواهم گرمسار بروم؟!» کجا میخواهی بروی؟ «مشهد، میخواهم زیارت بارگاه امام رضا (ع) بروم». پس چرا داری گرمسار میروی؟ «چون راه مشهد از گرمسار میگذرد». چرا این نمازهای بیخود، بدون اخلاص و ریاکارانه را میخوانی؟ همهی این نمازها و نیتهای ما خراب است. مرتب میگویی: «ایاک نعبد» خدایا فقط تو را عبادت میکنم «و ایاک نستعین،» فقط از تو کمک میخواهم در حالی که دلت به چک پولهای درون جیبت قرص است؛ در همان نماز توکلت به آنهاست. آیا این شد ایاک نعبد و ایاک نستعین ؟! داری دروغ میگویی، اما واجب است که روزی چند مرتبه دروغ بگویی. عجیب است ها! خیلی وارونه است.
یعنی اگر بخواهیم عمیق نشویم، کلاهمان خیلی پس معرکه است. شیطان راحت میآید و هر کاری دلش میخواهد روی سرمان و همهی هیکلمان میکند و میرود. باید نماز بخوانیم، آن هم اینطوری که مملو ازدروغ است؛ اما همین نماز واجب است. چرا؟ چون بدتر از آن، این است که نماز نخوانیم.
بنابراین میفرماید: «معطل نباش! در دنیا دنبال عمل بی ریا نباش. دنیا جای این نیست. باید در دنیا اینقدر اعمال و عبادات شرک آمیز انجام بدهی تا کم کم اخلاص بیاید. با همین نماز، روزه و اعمالِ دست و پا شکسته است که ما کم کم به همان درجهی عالی اخلاص میرسیم. همین گرمسار و دامغان رفتن است که مرحله به مرحله ما را به مشهد میرساند.
دنیا همین است؛ تو اینجایی نیستی!
اگر کسی اینها را متوجه نشود، آیا میتواند زندگی درست و حسابی در این دنیا داشته باشد؟ اگر دنیا را نشناسد و مطلقگرا و ایدهآل خواه باشد، آیا میتواند در این دنیا زندگی کند؟ دنیا جای این نیست. چه کار میکنی؟ کجا میروی؟ از دنیا چه میخواهی؟ تمام غصههایی که میخوریم به خاطر همین چیزهاست. میگوییم: «چرا دنیا اینگونه است!» دنیا باید همین گونه باشد. اصلاً دنیا همین است. تو برای اینجا ساخته نشدهای. این که میبینی خوشت نمیآید؛ از این اوضاع و احوال رنجور، زده و ناراحت میشوی، به خاطر این است که دنیا برای این ساخته نشده است که تو در آن بمانی.
«دارُ مَمَرٍّ لا دارُ مَقَرٍّ»
حضرت علی(ع) فرمود: «اینجا دار عبور، مرور و گذر است؛ قرارگاه نیست».
قرار نیست که اینجا بمانی.
«فتَبقی بلا عمل»
اگر دنبال ایده آل باشی، نباید هیچ کاری انجام بدهی پس بدون عمل میمانی. در حالی که به عمل کردن نیاز داری و همین اعمال است که تو را رشد میدهد.
«الدنیا مزرعة الآخِرَة»
دنیا، مزرعهی آخرت است
ببینید جمع کردن بین این حرفها چقدر کار میبرد! چقدر معونه میخواهد! چقدر سنگین است! چرا؟ چون این مطالب در عمق جان ما هست؛ وقتی میگوییم، میفهمی. وقتی گفته میشود، تو آن را دریافت میکنی. اما قبل از اینکه بگویند، خیلی سخت است. وقتی مسئله حل شد، آسان میشود. چرا معما چو حل گشت آسان شود؟! به خاطر اینکه معماست. معماست یعنی در عمق جان ماست. جوابش ظاهر، سر زبان و ذهن و جلوی چشم تو نیست بلکه در درون، باطن و عمق جان است.
دنبال غذای بدون شبهه نباش!
سوم حضرت فرمود:
«طعامُ بلا شبهة»
غذای کاملاً حلال
دنیا جای غذای بدون شبهه نیست. غذای حرام نخوردن چطور؟ بله! حرام را که نباید خورد؛ اما شبههناک چطور؟ آیا شما میتوانی غذای شبههناک هم نخوری؟ یک نفر پیدا شود بگوید من غذای شبههناک نخوردهام یا نمیخورم یا نخواهم خورد. [اینطور بگوید] تا ما دست بگذاریم روی غذاهایی که میخورد و یکی یکی شروع کنیم تا کار برسد به جایی که به او ثابت شود هر چه خورده شبههناک نبوده است بلکه حرام بوده است! دنیا جای غذای کاملاً حلال خوردن نیست. خیلی خدا را شکر کن که همان غذای شبههناک را میخوری و غذای حرام نمیخوری. خیلی توفیق میخواهد. باید از اولیاء خدا باشی که در دنیا غذای شبههناک میخوری و غذای حرام نمیخوری. اینقدر غذاهای حرام زیاد شده است که آثار آن را میبینیم و نتایج آن هم مشخص است. یکی از چیزهایی که ما به آن نیاز داریم، غذای حلال است.
حضرت در این روایت چهار چیز را بیان فرموده که به آنها نیاز مبرم داریم: ۱.عالم ۲.طعام ۳.عمل ۴.دوست.
طعام مسألهی مهمی است. ما نیاز داریم به طعامی که پاک و پاکیزه باشد؛ حرام نباشد. غذای حرام خیلی بد است. غذا و مال حرام با غذای نجس فرق دارد. به مسألهی طهارت و نجاست این مقدار اهمیت داده نشده است که به مسألهی غذای حرام اهمیت داده شده است. مال حرام، مال مردم و حق الناس مسألهی بسیار مهمی است. اینجا جای احتیاط است؛ آدم باید احتیاط کند اما اگر فکر میکنی که با همهی این احتیاطهایی که میکنی، میتوانی غذای کاملاً حلال بخوری بدان که نمیشود. اگر تلاش اضافه کنی:
«فتبقی بلا طعام»
باید هیچ چیزی نخوری و از گرسنگی بمیری.
دنبال دوست بدون عیب نباش!
چهارم حضرت فرمود:
«و صدیقاً بلا عیب»
دوستی که عیبی در آن نباشد طلب نکن؛
«فتبقی بلا صدیق»
خیالت راحت باشد که بدون دوست میمانی.
اگر دنبال زنی میگردی که هیچ عیبی نداشته باشد؛ خیالت راحت باشد که بدون زن و همسر میمانی. اگر خانمها دنبال شوهری میگردند که هیچ عیبی نداشته باشد، بدون همسر میمانند. باید در خانه بمانند. وقتی کمی فکر میکنی، میبینی که این مسائل درست است، اما تا وقتی نگفتهاند به ذهنت نمیآید؛ سر ذهنت نیست. وقتی میگویند، کمی عمیق میشوی و بعد راحت میشوی؛ خودت را رها میکنی و نفس راحت میکشی. میگویی: «عجب! دنیا جای این نیست؟!» میگوییم: «نه!» میگویی: «من فکر میکردم دنیا جای این است که باید حواسم را جمع کنم نکند خدای نکرده همسر بدی گیرم بیاید. عجب اصلاً دنیا جای همسرهای بد است! پس ولش کن».
یکی بد و یکی بدتر است. ما باید بگردیم یکی که بد باشد پیدا کنیم. میگویند: «پایش از چاله درآمد، در چاه افتاد». قرار نیست کسی توی چاه نرود. همه بعد از ازدواج توی چاه میروند؛ منتهی عمق چاهها با هم فرق میکند. عمق یک چاه کمتر و عمق چاه دیگر بیشتر است.
چشمهایت را باز کن. حواست را جمع کن که در چاهی بروی که امید نجاتت باشد. بعضی چاهها آنقدر عمیق هستند که دیگر امید نجات نیست. بعضی از افراد اهل علم و تحصیل، که طلبه و دانشجو هستند، به محض اینکه ازدواج میکنند، امکان زندگی از آنها گرفته میشود و اصلاً امیدی به نجات این افراد نیست. بعضی از افراد هم تعدیل میشوند و بالاخره دست و پا شکسته کارهایشان را هم انجام میدهند. باید در چاهی بیفتی که به چاله نزدیکتر و شبیهتر باشد.
خیال نکنید فقط راجع به زنها اینگونه است، بلکه دربارهی مردها هم همین است. مردی که بد نباشد پیدا نمیشود. اگر خانمها بدانند قرار نیست با امام زمان ازدواج کنند و شما بدانی که قرار نیست با دختر امام زمان ازدواج کنی- نه مردها امام زمان هستند و نه زنها دختر امام زمان هستند- مسئله حل میشود.
اگر عیبجویی خوب و جایز بود، همه شروع به عیب جویی میکردید؛ آیا عیب جویی از خودتان خوب است؟ یکی یکی عیبهای خودتان را بشمارید و بنویسید، ببینید چه خبر است. آن وقت ببینید که ما چقدر با آن چه در زیارت جامعه میخوانیم فاصله داریم:
«والحق معکم و فیکم و منکم والیکم»
اگر خود را پیدا کردیم، چون همهی ما شبیه به هم هستیم؛ کمی کوتاه میآییم؛ دیگر به علما ایراد نمیگیریم؛ علما هم به ما ایراد نمیگیرند و همه به راحتی با هم کنار میآییم. اما اگر خیال کردیم که تافتهی جدا بافتهای هستیم؛ برای خودمان چیزی هستیم؛ خیال کردیم حساب جدایی از دیگران داریم، آنوقت مشکل به وجود میآید و دیگر نمیتوانیم کنار هم زندگی کنیم. اختلافات خانوادگی، اختلافات بین پدر و پسر و مادر و دختر اینطور شروع میشود.
دورهی نوزدهم خودشناسی – استاد حسین نوروزی https://khodshenasi.me
0 نظر ثبت شده