خودشناسی در قرآن
سورۀ حِجر، آیات ۲۶-۳۱
استاد حسین نوروزی
جلسۀ ۱۹ (۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱)
*** ویراستاری – مرحله 3 از ۵
«همانا انسان را از گلی خشکیده؛ از لجن ماندۀ بدبویی آفریدیم و پیشتر جن را از آتش سوزان نافذ آفریدیم. به یادآور هنگامی را که پروردگار تو به فرشتگان گفت: «من برآنم که بشری از گل خشکیده از لجن ماندۀ بدبو بیافرینم. پس وقتی آن را پرداختم و از روح خود درآن دمیدم، برای او به سجده درافتید. پس فرشتگان همگی یکسره سجده کردند مگر ابلیس که تمرّد کرد و از اینکه با سجدهکنندگان باشد سر باز زد.»
این آیات زیبایی است چرا که انسان را بسیار خوب معرفی میکند؛ خیلی عالی قدرت خود را به نمایش میگذارد. میفرماید: «انسان را از «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» از یک گل خشکیدۀ بدبوی مانده خلق کردم؛ خیلی مشمئز کننده است یعنی انسان را از یک چیز بیخود آفریدم. حالا باز «هیچی» به تعبیری بهتر است. از چیزی که خیلی بد است؛ بوی گند میدهد؛ کثیف، آلوده، نجس، خشکیده و بدبوی مانده است. در اینجا دیگر چیزی باقی نماند که خدا بگوید. پنبۀ انسان را زد که ای انسان! من تو را از چنین چیزی خلق کردم. علیرغم اینکه به نظر میآید که خداوند در اینجا انسان را با خاک یکسان کرد و برای انسان چیزی باقی نگذاشت اما خیلی از انسان و قدرت خود تعریف کرده است؛ خداوند میخواهد بگوید: «میدانید من چه کسی هستم؟ من انسان را از چنین چیزی ساختهام!» بعد میفرماید: «از روح خودم در او دمیدم.» خب این از انسان، که او را از چنین چیز گندیده، خشکیده و مانده خلق کردم.
«وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ»
«اجنه را هم قبل از انسان از آتش سوزان نافذ خلق کردم.» در اینجا از اجنه تعریف میکند. ظاهراً جنس آنها بهتر از انسان بوده که اول از همه درست شدهاند. خداوند متعال در این آیات میخواهد بفرماید: «عقلتان در چشمتان نباشد. به این چیزها نگاه نکنید. چرا اینقدر ظاهربین هستید؟ چرا نمیخواهید عقلتان را به کار بیندازید؟ اگر میخواهید ظاهربین باشید؛ این انسان است و آن هم جن؛ جنس جن خیلی بهتر از انسان است اما بعد معلوم میشود.» خدا چشم ما را باز میکند و میگوید: « این ظاهر را به تو نشان دادم و گفتم ظاهر آن بهتر از این است اما واقعیت آنرا ببین.»
«وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی خَالِقٌ بَشَرًا مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»
به یادآور هنگامی که پروردگار تو به فرشتگان گفت: «من برآنم بشری از گل خشکیده؛ از لجن ماندۀ بدبو بیافرینم» در اینجا میفرماید: «إذ قالَ ربّک» ای پیامبر! به یاد بیاور زمانی را که پروردگار تو گفت.
«به یاد بیاو» نکتهای دارد. در جاهایی که «إذ قالَ» به معنای به یاد بیاور میآید واژۀ «اُذکُر» همیشه محذوف است. معلوم میشود پیامبر این ماجراها را میداند؛ حالا خدا میخواهد به یاد او بیاورد؛ پس اگر پیامبر میداند معلوم میشود همۀ ما هم میدانیم. این انسان است. یعنی خداوند همۀه این مراحل را در وجود ما قرار داده است. حالا این مطلب باشد تا بعد که بررسی دیگری روی آن داشته باشیم. خدا فرمود: «من میخواهم بشری را بیافرینم که از چنین جنس پستی ساخته شده است»
«فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ»
پس وقتی که او را تنظیم و درست و راست خلق کردم و از روح خودم در او دمیدم؛ همۀ شما باید در مقابل او به سجده بیفتید. آیا به این معناست که مهر بگذارید و سجده کنید؟ به این معنا نیست. «فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ» یعنی شما باید در مقابل این انسان مطیع باشید و از او اطاعت کنید؛ جایگاه این انسان از شما ملائکه برتر است. همۀ شما ملائکه و از مقربین درگاه من خدا هستید اما یک موجودی خلق کردم که همۀ شما باید در برابر آن خاضع و خاشع باشید و از او حرفشنوی داشته باشید. جایگاه او جایگاه امامت و از شما برتر است.
«فَسَجَدَالْمَلائِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ»
همۀ ملائکه به خاک افتادند یعنی این خضوع و خشوع در برابر انسان را پذیرفتند و خاضع و خاشع شدند که از انسان اطاعت کنند. «إِلاإِبْلِیسَ أَبَى أَنْ یَکُونَ مَعَ السَّاجِدِینَ» مگر ابلیس که ابا کرد و زیر بار نرفت که با سایر ملائکه که مطیع انسان شدند همراهی کند چون ابلیس از اجنه است. فرمود: «الْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ» جن را از آتش سوزان نافذ آفریدیم. اختیار هم دارد که قبول کند یا نکند. یک نکتۀ دیگر این است که خلقت او قبل از انسان بوده است. فرمود: ابلیس یک نگاه به خودش کرد دید یک برتری دارد و آن این است که قبل از انسان خلق شده و جنسش هم از نار سموم یعنی آتش سوزان و گداختۀ نافذ است. یک نگاه به انسان کرد دید بعد از خودش خلق شده است.
«السّابقوُن السّابقوُن أولئکَ المُقرَّبوُن»
ما که بر این مقدم هستیم. از طرفی جنس آدم را هم که نگاه کرد، دید جنس او از خاک و گل خشکیده بو گندوی کثیف است. گفت: «آیا من در مقابل او سجده کنم؟ از او اطاعت کنم و او را به عنوان موجودی که میتواند امام من قرار بگیرد و جایگاهش بالاتر از من باشد به رسمیت بشناسم؟» شیطان ابا کرد و زیر بار نرفت. «قَالَ یَا إِبْلِیسُ مَا لَکَ أَلا تَکُونَ مَعَ السَّاجِدِینَ» خدا فرمود: «ای ابلیس چرا با سجدهکنندگان سجده نکردی؟ «قَالَ لَمْ أَکُنْ لأسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» گفت: «من از بشری که تو از گل خشکیده، لجن موندۀ بدبو خلق کردی تبعیت و اطاعت نمیکنم؛ در مقابل او خاضع و خاشع نمیشوم و سجده نمیکنم.» دلیلش را هم آورد و در برابر حق تعالی استدلال کرد. خدا چه فرمود؟
«قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّکَ رَجِیمٌ وَإِنَّ عَلَیْکَ اللَّعْنَةَ إِلَى یَوْمِ الدِّینِ»
از آنجا بیرون شو! تو از آن جایگاه و مقامی که داری بیشک مطرود و طرد شده هستی و تا روز قیامت لعنت و نفرین بر تو خواهد بود.
همۀ ما میگوییم: «خدا او را لعنت کند.» این لعنت دامنگیر خودمان نشود؟ بعد با خدا صحبتهای دیگری میکند. ببینید تا اینجا اشکال از کجاست؟ خدا چقدر بر این نکته تأکید دارد که من انسان را از گل خشکیده، لجنی ماندۀ بدبو خلق کردم. این جمله سه دفعه تکرار شده است یعنی خدا خیلی تأکید و اصرار دارد که به ما حالی کند که به این ظاهر بد بوی گندیدۀ لجنی نگاه نکنید. من با آدم کاری انجام میدهم که بر همۀ ملائکه واجب میشود که در مقابل او به خاک بیفتند و سجده کنند؛ حرفش را گوش کنند و از او اطاعت کنند. همه هم گوش کردند یعنی این گِل خشکیدۀ گندیده را به جایی میرسانم که چنین جایگاه و مقامی پیدا میکند. شیطان آن «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحی» را ندید. چشم خود را نسبت به آن بست. خدا فرمود: «من از روح خودم در او میدمم» شیطان به چه چیزی نگاه کرد؟ به همان گل خشکیدۀ کثیف و بدبو نگاه کرد؛ گویی همۀ ما همین نگاه را میکنیم.
مردم به ظاهر به پیامبران الهی چه میگفتند؟ میگفتند: «اگر تو پیغمبر خدا هستی پس چرا اینقدر ضعیف، ذلیل، زبون، خوار، کوچک و پست هستی؟ مثل خود ما هستی که به خوردن، خوابیدن، روابط زناشویی و حمام رفتن وابستهایم؛ کثیف میشویم باید حمام برویم؛ ناخن ما بلند میشود باید آنرا بگیریم؛ احتیاج به دستشویی پیدا میکنیم؛ گرسنه میشویم باید غذا بخوریم. تو هم که مثل ما هستی؟ چه میگویی؟ میگویی من جایگاهی دارم که همۀ شما باید از من اطاعت کنید و باید حرف من را گوش کنید! من چیزهایی میدانم که شما نمیدانید! از جاهایی خبر میدهم که شما خبر ندارید!» چرا مردم زیر بار نمیرفتند؟ چون به ظاهر نگاه میکردند. میدیدند پیامبر مثل خودشان است و همان کارهایی را میکند که آنها انجام میدهند. همانگونه که آنها به دنیا آمدند، پیامبر هم به دنیا آمده است. همان جوری که این ها بچه بودند بچه بوده. همان جور که این ها بازی میکردند بازی میکرد. همان کارهایی که آنها انجام دادند او هم همان کار را کرده. کاسبی کرد. خرید و فروش کرد. با مردم راه رفته. گشته. خریده. فروخته. با مردم همانطور حرف میزند که همه حرف میزنند. یک چیز جدید و تافتۀ جدا بافتهای نیست اما ادعای جدایی از آنچه که ظاهراً نشان میدهد دارد. ما همیشه مبتلای به این نگاه ظاهری هستیم و عقلمان در چشممان است.
ارزشهای انسان در بعد ظاهری، خاکی، مادی و جسمانی نیست. ارزش انسان به آن «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحی» است که خدا میفرماید: «من از روح خودم در این انسان دمیدم» یعنی فطرت انسان را الهی قرار دادم؛ انسان را به جایی رساندم و روحی در او دمیدم که میتواند خدا را بشناسد. «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند» این انسان میتواند به جایی برسد که خدا را بشناسد و غیر خدا نبیند؛ بگوید: «من هر چه نگاه میکنم غیر خدا هیچ چیزی نمیبینم.» «ما رأیتُ شیئاً الّا وَ رَأیتُ الله قَبلَهُ وَ بَعدَهُ وَ مَعَه» درس خیلی بزرگی در این آیات نهفته است اینکه همۀ ما داریم از شیطان تبعیت میکنیم؛ چشم عقلمان را باز نمیکنیم و از آن استفاده نمیکنیم. عقلمان در چشممان است. میخواهیم همۀ ارزشها را با دیدۀ ظاهربین خودمان بسنجیم.
قرآن شهادت میدهد که هر پیغمبری آمد مردم همین را به او گفتند که: «تو از کجا آمدی؟ اگر راست میگویی بگو: «ملائکه از آسمان پیش ما بیایند و جلوی ما به تو وحی نازل کنند و ما ببینیم.» در بین همۀ آنها علی الخصوص بنیاسرائیل شش دانگ عقل آنها در چشمشان بود یعنی مرتب به پیغمبر خود میگفتند: «معجزهای به ما نشان بده که ما با چشم خودمان آنرا ببینیم» پیغمبران هم مرتب معجزه نشان میدادند. برای اینکه اگر همین افراد را هم از دست میدادند دیگر کسی باقی نمیماند؛. باید همین افراد را حفظ میکردند. همۀ ما همینگونه هستیم. کسانی که میخواهند با چشم، امام زمان خودشان را ببینند همان بنیاسرائیل میشوند؛ میگویند: «ما میخواهیم امام زمان را با چشم خودمان ببینیم.» بعضی از افراد میگویند: «اگر امام زمان را دیدیم قبول میکنیم.» بعضی دیگر از افراد میگویند: «اگر دیدیم ایمانمان اضافه میشود» باز هم عقل آنها در چشمشان است. امام زمان را قبول دارد اما میگوید: «ببینم یک چیز دیگر است.» آنقدر که به چشم سرمان اعتماد داریم به چشم عقلمان اعتماد نداریم. البته امام زمان علیه السلام به ظرفیت آدم نگاه میکند. اگر خود را به بعضی از افراد نشان ندهد دینشان را از دست میدهند. میبیند این شخص برای اینکه امام زمان خود را ببیند خیلی زجّه میزند، طاقت ندارد و اگر خود را به او نشان ندهد این شخص از دست میرود؛ پس خودش را نشان میدهد. ما خیال میکنیم کسانی که امام زمان را دیدهاند، مقام بسیار بالایی دارند؛ در حالیکه لزوماً اینگونه نیست.
البته در بعضی از موارد اینگونه بوده است. آنها نمیخواستند حضرت را ببینند اما حضرت خودش را به آنها نشان داده است. اما بعضی ها را هم حضرت نگاه کرده دیده که این دارد از دست میرود. اگر الان خودش را نشان ندهد این دیگر نماز هم نمیخواند. روزه هم نمیگیرد واز دین برمیگردد. خیلی از آدم هایی که توسل پیدا می کنند و شفا میگیرند بهخاطر این نیست که مقام بالایی دارند بلکه حضرت نگاه کرده و دیده است که اگر بیماری او خوب نشود بیدین میشود گفته بگذار شفا بدهیم بیدین نشود. اینقدربه حضرت التماس کرد که حضرت نگاهی به دلش کرد دید نه این ایمانش ضعیف است. ایمانش ضعیف است یعنی فهم و شعور ندارد که امور خود را به خدا بسپارد. بفهم خدا و این عالم، حق است؛ همه چیز سر جای خودش است؛. همه چیز درست است. خدا هرچه را بخواهد همان خوب است. خواستههای دلمان را نباید به خدا تحمیل کنیم.
خداوند میفرماید: «فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» وقتی انسان را خلق کردم از روح خودم بر همۀ انسانها دمیدم. اما بعضی از افراد میگویند: «ما که آدم نیستیم! ما کجا؟! اولیاء خدا کجا؟! ما که آدم نمیشویم!» این افراد در واقع به خدا فحش میدهند. خود خدا میگوید: «من از روح خودم در تو دمیدم» اما تو میگویی: «نه؟! خدا از روح خودش در من دمیده است؟!» گاهی به ما هم میگویند: «تو هم این حرف را نزن!» اگر بگویی خدا از روح خود در انسان دمیده است میگویند: «خودت را گم کردهای؛ خیلی خودت را دست بالا گرفتهای!» خدا چگونه باید بگوید؟ وقتی خداوند انسان را خلق نمود به خودش بارک الله گفت. گفت: «ببینید من کسی هستم که چنین چیزی خلق کردم!» اما ما به خدا میگوییم: «چه خلق کردی؟ چه کسی را میگویی؟ من را میگویی؟ من؟ من که آدم نیستم!!» این دست کم گرفتن خودمان نیست بلکه دست کم گرفتن خداست. برای خدا حساب باز نمیکنیم؛ میگوییم: «یعنی خدا هم میتواند من را آدم کند؟! خدا میتواند من را به مقام انبیاء، و اولیاء و مقام امیر المؤمنین برساند؟!» فرمودند: «دعا کنید و بخواهید.» بله! میتواند برساند و میرساند اگر بخواهید که با امیرالمؤمنین محشور شوید و در کنار حضرت باشید. بخواهید که در کنار رسول خدا باشید. خیلی موارد فرمودند که فلان شخص به پیغمبر گفت: «آقا من میخواهم در قیامت پیش شما باشم» حضرت فرموده است:« تو را شفاعت میکنم! تو پیش خودم هستی!» اما ما میگوییم: «ما کجا؟! پیغمبر کجا؟!» قرار نیست خودمان را دست بالا بگیریم؛ باید خدا را دست بالا بگیر. ما خدا داریم؛ باید به خدای خودمان اعتماد کنیم.
اینکه خداوند میفرماید: «وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» یعنی به تو خدا دادم؛ تو خدا داری. اگر خدای خودت را پیدا کنی قدرت تو الهی میشود. روحیه، امید، شادی و لذت الهی پیدا میکنی. دیگر هیچ وقت غمگین، خسته و ناامید نمیشوی. دیگر هیچ وقت نمیمیری. مگر خدا میمیرد؟ تو هم نمیمیری. خدای خودت را پیدا کن. خدای تو این بدن تو نیست. بدن تو همان گِل خشکیدۀ بدبوی گندیدۀه لجن است. «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» را ببین. خدای خود را ببین. بُعد الهی و فانی خود را ببین؛ بعد باقی را نگاه کن. «خُلِقتُم لِلبَقاء لالِلفَناء» شما را برای بقاء یعنی برای خودم خلق کردم. باقی خداست. برای مردن خلق نکردم. آنچه که میمیرد تو نیستی بلکه بدن تو است؛ این همان «حمإٍ مسنون» است.
آیا شیطان نمیدانست یا نمیخواست؟ نمیتوانیم بگوییم: «نمیدانست!» چرا که میدانست پس چارهای نمیماند جز اینکه بگوییم: «نمیخواست!» این ما هستیم که نمیدانیم. عقل ما درچشممان است. مثلاً وقتی میگویند: «فلانی مرد!» نمیگوییم: «نگو مرد بگو منتقل شد! بگو از قفس تن رها و آزاد شد!». به ظاهر نگاه میکنیم و میگوییم: «مرد!» بعد شروع به گریه کردن و زاری زدن میکنیم. آخر برای چه؟ برای چه کسی؟ برای این «صلصالٍ من حمإٍ مسنونٍ»؟ داری برای این گل خشکیده و لجن گندیدۀ بدبو گریه میکنی؟ اگر میگویی: «اینطور نیست!» سه چهار روز بعد برو نبش قبر کن؛ نگاه کن ببین چه خبر است. نمیتوانی نگاه کنی و از بوی گند آنجا بایستی. برای آن گریه میکند. این که گریه ندارد. همۀ فکر و ذکرمان در شبانهروز مشغول به همین «صلصالٍ من حمإٍ مسنون» است. این بدنی که از گل خشکیده و لجن بدبوی گندیده آفریده شده است. همۀ فکر و ذکرمان این است که مرگ و پایان دارد؛ تاریخ مصرف دارد و تمام میشود. چشم من بدون عینک میدید اما تاریخ مصرف بدون عینک دیدن آن تمام شد؛ حالا باید عینک بزنم تا ببینم. به آن پیرچشمی میگویند. یک اسم روی آن میگذاریم بعد میگوییم: «خب حل شد! مربوط به پیرچشمی است!»
بگو: «تاریخ مصرف داشت و تمام شد!» همۀ اعضاء و جوارح من همین است؛ تاریخ مصرف دارد و تمام میشود. من این چیزها نیستم. این چشم من نیست بلکه یک مشت پیه و چربی است. چشم حقیقی من آن است که خدا را ببیند و بشناسد. (قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّکَ رَجِیمٌ ﴿٣٤﴾ وَإِنَّ عَلَیْکَ اللَّعْنَةَ إِلَى یَوْمِ الدِّینِ ﴿٣٥﴾) و تا روز قیامت مشمول لعنت خدا هستی. (قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِی إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ) شیطان به خدا گفت: پروردگار به من مهلت بده تا روزی که همه برانگیخته و مبعوث می شوند.(قَالَ فَإِنَّکَ مِنَ الْمُنْظَرِینَ) خداگفت: به تو مهلت دادم (إِلَى یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ) تا روزی که زمانش مشخص است. حالا آن روزی که زمانش مشخص است چه زمانی است؟ شاید همان یَوْمِ یُبْعَثُونَ باشد. حالا شیطان از اینجا با خدا شروع به حرف زدن میکند.
«قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَیْتَنِی لأزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الأرْضِ» آدم دلش نمیآید این آیات را بخواند. آیۀ قرآن است اما آدم را تاریک میکند چون شیطان دارد به خدا می گوید: «خدایا به خاطر اینکه من را گمراه و اغوا کردی. ما باید اینجا از خدا درس بگیریم. خدا را ببین که خودش حرف دشمن و مخالف خود را میزند. یعنی میخواهد بگوید: «نگران نباشید! از مخالفان و دشمنانتان نترسید. اگر با من که خدا هستم باشید؛ من کسی هستم که از دشمنانم نمیترسم. شما هم اگر با من باشید از دشمنانتان نمیترسید. نترسید که حرفش را بزند؛ بگذارید حرف خود را بزند. خودت حرفهای دشمن را بگو و پخش کن!» منتها ظرفیت ما پایین است؛ نمیتوانیم طاقت بیاوریم. الان هم در دل خودمان داریم به خدا گله میکنیم که: «خدایا چرا حرف شیطان را میزنی؟» اما این آیه جزء قرآن است و نباید بیوضو با به آن دست بزنیم.
خدا دارد از شیطان نقلقول میکند. کدام یک از ما جرأت دارد بیاید و از دشمنان خود نقلقول کند و بگوید: «دشمنان ما این را میگویند؟» اگر دشمن خود ما هم بخواهد بگوید، ما تحمل و طاقت نداریم و نمیگذاریم بگوید؛ او را خفه میکنیم؛ جلوی دهان او را میگیریم. «قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَیْتَنِی» خدایا به خاطر اینکه من را اغوا و گمراه کردی من هم در زمین حتماً باطل را برای این مردم میآرایم و زینت میکنم؛ همه را گمراه میکنم. دارد با خدا اینگونه حرف میزند. معلوم میشود که خدا از این دشمنان هم دارد. دشمنهایی که سوء انتخابی هستند. صاف در روی خدا میایستد و میگوید: «حالا که تو من را اغوا کردی من هم همهی بندگان تو را اغوا میکنم» ولی خوبی آن این است که خدا ککش هم نمیگزد.
نمیگوید: «به من گفتی اغوا میکنم؟! بندههای من را اغوا میکنی؟!» چرا خدا ککش نمیگزد؟ چون خداست؛ بزرگ است؛ عظمت دارد. شیطان در حکومت خدا دارد مردم را فریب میدهد و اغوا میکند. تمام این اتفاقات در زمین خدا اتفاق میافتد یعنی در نهایت به نفع خدا تمام میشود. خدا که مثل ما کوچک نیست؛ ما حد و اندازه داریم اما خدا حد و اندازه ندارد. همیشه دور خودمان خط میکشیم؛ خط سیاسی، اجتماعی، ورزشی، خط و مرز جغرافیایی، قومی و قبیلهای میکشیم. و میگوییم: «من این هستم؛ چیزی غیر از این نیستم!» هرکسی بهگونهای دور خود خط میکشد و میگوید: «من این هستم؛ بیشتر از این نیستم.» دور خودت خط نکش. یعنی اگر خارج از دایرهای که دور خودمان کشیدهایم فضیلتی باشد، نمیتوانیم آنرا ببینیم؛ آنرا از خودمان نمیدانیم.
اگر یک فرد ایرانی کار خیلی مهمی انجام بدهد مثلاً اختراعی کند؛ میگوییم: «ببین! ایرانی است!» اما اگر یک خارجی اختراع مهمی انجام دهد، او را از خودمان نمیبینیم. میگوییم: «اگر ما اختراعی را انجام دادیم آن برای ماست!» ما و آنها داریم! من و تو داریم! این محل با آن محل داریم! میگوید: «من برای این محل هستم!» تازه گاهی گذرها هم با هم فرق میکند. یک نفر میگوید: «من برای گذر بالا هستم!» یکی دیگر میگوید: «من برای گذر پایین هستم.!» مرتب دور خودمان خط میکشیم. گاهی بعضی از خطهایی که افراد دور خودشان میکشند کوچک است؛ بعضی فقط دور پاهای خودشان خط میکشند.: فقط از «من» میگوید و با هیچ کس دیگری کاری ندارد. آدمهای بسیار حسود همین افراد هستند. نمیتواند هیچ نعمتی را پیش هیچ کسی ببیند. هر کسی هر نعمتی داشته باشد، دوست دارد که آن فرد آن نعمت را نداشته باشد. این خط و مرزها کار دست ما میدهد و در نتیجه ما الهی نیستیم. خدا خط و مرز ندارد. خداوند میگوید: «همۀ شما مال خودم هستید! همه مردم، حیوانات، گیاهان!»
اگر باغ برای خودمان باشد رعایت میکنیم. اگر بخواهیم میوهای بکنیم، شاخههای درخت را نمیشکنیم؛ مواظب هستیم؛ زیر پای خودمان را نگاه میکنیم که اگر چیزی کاشته باشیم آنرا لگد نکنیم. اما اگر باغ مردم باشد میگوییم: «ولش کن!» اینجا باغ خودم و باغ مردم دارد. همه را مال خودمان نمیدانیم. می خواهیم دو عدد میوه بکنیم چهارتا شاخه را میشکنیم. به صغیر و کبیر رحم نمیکنیم. اما خدا که باغ من و باغ آنها ندارد. خانۀ من، خانۀ تو و خانۀ او ندارد. میگوید: «همه آنها مال خودم است!» انسان الهی میگوید: «همۀ شما مال خودم هستید! همۀ انسانها مثل انگشتان دست خودم هستند؛ مال من هستند!» بنابراین به هیچکس ظلم نمیکند. وقتی میخواهد به کسی ظلم کند میبیند دارد به خودش ظلم میکند. میگوید: «چرا به خودم ظلم کنم؟!» به کسی بدی نمیکند. میگوید: «چرا به او بدی کنم؟ دارم به خودم بد میکنم. این بدی به خودم برمیگردد. خودم هستم!» خودش را کوچک نمیبیند. آدمهایی که ظلم میکنند به این دلیل است که خودشان را کوچک میدانند؛ میگویند: «من همین که هستم! چیزی بیشتر از این نیستم! باقی دیگر هرچه شد، شد! مهم نیست!» اما آدمهای بزرگ میگویند:
«بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند»
اینها آدمهای بزرگی هستند. فرقی نمیکند در ایران یا جای دیگری باشد. در محل ما باشد یا نباشد. در شهر ما باشد یا نباشد؛ حیوان یا انسان باشد؛ گیاه یا جامدات باشد؛ هر چیزی باشد، خود را موظف میداند که از همه چیز حمایت و دفاع کند. مدافع حیوانات، گیاهان، سلامت محیط، کوهها، نهرها و همهچیز است. به هیچچیز و هیچکس ظلم نمیکند. چون خودش را کوچک نمیبیند؛ هر اتفاقی که در عالم میافتد میگوید: «خوب شد که این اتفاق افتاد! به نفع خودم است!»
چگونه خداوند از اتفاقاتی که الان در دنیا دارد میافتد بهرهبرداری و استفاده میکند؟ میفرماید: «هر اتفاقی که بیفتد نهایتاً حق پیروز است!» یعنی چه؟ «إنّ للحقّ دولة وللباطل جولة» ظاهراً وقتی به باطل نگاه میکنی میبینی دارد کارهایی میکند؛ جولانی میدهد اما حقیقتاً حق است که نهایتاً پیروز است. «والعاقبة لأهل التقوی و الیقین» یعنی اگر شما با خدا و اهل یقین باشی و حقیقت را در عالم ببینی دیگر از هیچ چیزی ناراحت نمیشوی چون میدانی عاقبت به نفع دین، به نفع خدا و به نفع حق تمام میشود. غصۀ هیچ چیزی را نمیخوری. فقط نگاه میکنی ببینی وظیفۀ عبودیت تو چیست؟ خدا از تو میخواهد چه کار کنی؟ کاری را که خدا از تو میخواهد انجام میدهی؛ دیگر غصه هم نمیخوری. خیالت راحت است. دلت به خدا قرص میشود. زور هیچکس به خدا نمیرسد. «إنّ کَیدَ الشَّیطانِ کانَ ضَعیفًا» بنابراین خدا از شیطان نمیترسد. حرف او را هم نقل میکند و میگوید: «میدانید شیطان به من چه گفت؟ به من این را گفت!»
0 نظر ثبت شده