تصویر

جلسه 37 دوره نوزدهم خودشناسی

خودشناسی دورۀ نوزدهم – جلسۀ ۳۷ استاد حسین نوروزی (۲۴ بهمن ۱۳۸۴) *** ویراستاری – مرحله ۳ از ۵ بحث ما در باب تقلید بود. از ریشۀ این بحث شروع کردیم و نهایتاً در شاخ و برگ این مسأله به میوه‌های این بحث یعنی تقلید رسیدیم. حالا اگر ما بار دیگر از این شاخ و برگ و میوه، حرکت کنیم و تا ریشه برگردیم، مسیر بحث ما مشخص می‌شود که چرا باید تقلید کنیم؟ جواب این است که به‌خاطر این است که ما مطیع خداوند باشیم. ما به سراغ تقلید آمدیم تا مطیع باشیم. اگر سوال شود چرا باید از […]
 جلسه قبلی جلسه بعدی 
76:28 / 00:00
وضعیت متن این جلسه:
متن اولیه
1
تطبیق صوت
2
ویراست اولیه
3
چک نهایی
4
قالب‌بندی کامل
5
مرحله 3 از 5: این متن یک بار ویراستاری شده اما هنوز چک نهایی و قالب‌بندی نشده.

خودشناسی
دورۀ نوزدهم – جلسۀ ۳۷
استاد حسین نوروزی
(۲۴ بهمن ۱۳۸۴)
*** ویراستاری – مرحله ۳ از ۵

بحث ما در باب تقلید بود. از ریشۀ این بحث شروع کردیم و نهایتاً در شاخ و برگ این مسأله به میوه‌های این بحث یعنی تقلید رسیدیم. حالا اگر ما بار دیگر از این شاخ و برگ و میوه، حرکت کنیم و تا ریشه برگردیم، مسیر بحث ما مشخص می‌شود که چرا باید تقلید کنیم؟ جواب این است که به‌خاطر این است که ما مطیع خداوند باشیم. ما به سراغ تقلید آمدیم تا مطیع باشیم. اگر سوال شود چرا باید از خدا اطاعت کنیم؟ چرا باید در مقام عمل از دستورات حق تعالی اطاعت و تبعیت کنیم؟ جواب این است که تا قصد قربت کنیم. مرحله به مرحله جلو آمدیم، حالا باید مرحله به مرحله عقب برگردیم تا معلوم شود که بحث از کجا شروع شد و به کجا رسید. چرا قصد قربت کنیم؟ تا یاد خدا در دل‌های ما زنده بماند. چرا باید یاد خدا در دل ما زنده بماند؟ چون بااین کار به ایمان ما اضافه می‌شود. ایمان ما در گرو زنده شدن یاد خداست. چرا باید به ایمان ما اضافه شود؟ به‌خاطر این‌که کمال، سعادت، آرامش، راحتی و بهشت ما در گرو ایمان ماست. این بحث‌هایی است که در گذشته داشته‌ایم همین‌طور به عقب برمی‌گردیم تا به جلسات اول مباحث خودشناسی می‌رسیم. از آن‌جا شروع کردیم تا به اینجا رسیدیم.
آنچه که الان لازم به تذکّر است و جلسۀ قبل هم به آن اشاره‌ای کردیم، این است که این مسأله بسیار مهم است که سر خود سراغ رساله‌های عملیه نرویم. خیلی توجه کنید! دقت کنید که یک موقع کسانی شما را به اصطلاح خودمان شیر نکنند البته اگر انسان شیر باشد و ادعای شیر بودن هم بکند، مشکلی نیست اما اگر شیر نباشیم اما مرتب به ما تلقین کنند که: «تو شیر هستی!!» و پوستی از شیر را تن ما کنند و برای ما قیافه، بدن و هیبتی از شیر درست کنند، با این چیزها شیر درست نمی‌شود. اصطلاحاً می‌گویند: «شما را شیر نکنند!» به شما بگویند: «شما خودت همه چیز را می‌فهمی! خودت همه چیز را بلدی! دیگر مربی، معلم، عالم، استاد و مرجع تقلید نمی‌خواهد!» حتی بعد از قبول مرجع تقلید و تقلید از او، سر خود به رساله‌های عملیه مراجعه نکنید.
به دست آوردن تکالیف و وظایف شخصی شما از مجموعۀ تکالیف نوشته شده در رساله‌های عملیه، کار سخت و مشکلی است. هرکسی نمی‌تواند از رساله‌های عملیه، هرچند به زبان فارسی نوشته شده باشد، وظایف و تکالیف شخصی خود را شناسایی کند. مثلاً بگویی: «این که کاری ندارد، فارسی نوشته شده است!!» این بحث بسیار مهمی است. دقت کنید! ممکن است ما این حرف را نزنیم، اما ناخودآگاه در ذهنمان این‌طور عمل می‌کنیم که چون رساله فارسی نوشته شده و آن‌را برای ما نوشته‌اند پس کاری ندارد. در عین حال در این رساله‌های عملیه، آن شایستگی نیست که شما بتوانید سر خود به آن مراجعه کنید و همۀ مسائل مورد نیاز و احتیاج خود را از درون آن به دست بیاوری. کار هر کسی نیست. ممکن است اتفاقاً شما از آن کسانی باشید که مراحلی را طی کرده‌اید، زیر نظر کسی رساله‌های عملیه را یاد گرفته باشی، آن باز بحث دیگری است.
شما با مربی حرکت کرده و کار انجام داده‌ای. اما در به‌دست آوردن مسائل، اولاً: در فهم مسائل رساله‌های عملیه اشکالاتی وجود دارد که در مرحلۀ مقام تفهیم، به خوبی تفهیم نمی‌کند؛ ثانیاً: وقتی خوب هم تفهیم شود، این در مقام بیان احکام کلیه است. گاهی می‌گوییم: «خدا چه فرموده است؟» در این‌جا باید به مرجع تقلید مراجعه ‌کنیم و از مرجع تقلید سوال ‌کنیم. هر جا که بخواهیم ببینیم حکم خدا چیست، سراغ مرجع تقلید می‌رویم. به این احکام کلیۀ الهیه می‌گوییم. اما اگر خواستی بدانی که تکلیف شما چیست، ممکن است مرجع تقلید اصلاً قدرت و توان تشخیص وظیفۀ شخصی شما را نداشته باشد. این دو مرحله دارد. به‌طور کلی در رساله‌های عملیه، تکالیفی را مشخص می‌کنند اما این‌که آن احکام را بر شخص شما تطبیق بدهند، این کار کسی است که با شما آشنا بوده و به شما احاطۀ علمی داشته باشد تا بتواند وظیفه و تکلیف شخصی شما را معین کند، که الان شما به کدام‌یک از این احکام که در رساله‌های عملیه هست، باید عمل کنید و کدام‌یک از این احکام کلیه بر شخص شما منطبق می‌شود.
مسألۀ امامت که در شیعه مطرح می‌شود که بدون امام نمی‌شود و اصلاً بدون امام، زمین و زمان به هم می‌خورد، سر آن همین است. آیا می‌توانیم بگوییم چون ما پیغمبر داشتیم، قرآن پیامبر هم هست، احکام کلیه هم که بیان شده است، سنت هم وجود دارد، ما دیگر به امام نیاز نداریم؟! در حالی‌که در هر زمان به امام نیاز داریم یعنی به یک انسان عاقل حکیم نیاز داریم که احکام و دستورات الهی کلیه قرآنی را بر تک تک ما تطبیق بدهد، بگوید: «الان زمان اجرای این حکم است یا الان وقت انجام آن عمل است یا این کار را انجام بده!» بنابراین بیان کردیم که ما اصلاً مستقلاً مکلف به نماز، روزه، حج و سایر احکام نیستیم. اگر امام فرمود: «حج ممنوع است!» حج رفتن جایز نیست. امام حسین علیه الصلاة و السلام چکار کرد؟ در موسم حج به حج رفت، وقتی که بزنگاه اعمال حج بود، برگشت و از مکه خارج شد. خود این کار از نظر رساله‌های عملیه یک جرم است، اگر به رساله های عملیه مراجعه کنید، می‌بینید که این کار خلاف و حرام است. کسی که در حج است باید اعمال و مناسک حج را انجام دهد بعد خارج شود. امام خارج شد، بدون این‌که اعمال را انجام دهد. چه شد؟! به این امام می‌گویند که تشخیص می‌دهد ما مکلف به حج نیستیم، ما مکلف به اطاعت از حجی هستیم که امام می‌فرماید: «حج کنید!»
بنابراین در باب امر به‌معروف و نهی از منکر هم فرموده‌اند که: «معروف نماز، روزه، حج و زکات نیست بلکه معروف ما هستیم» معروف ولایت امیر المومنین علیه الصلوة و السلام است. اما امر به معروف کنید یعنی به اطاعت از امام امر کنید. اگر به نماز یا روزه منهای امام و ولایت امر کنیم، این نماز و روزه به چه درد می‌خورد؟ سوال شد: «أي دستگیره‌های ایمان أوثق؟» کدام یک از دستگیره‌های ایمان محکم‌تر است؟ عده‌ای عرض کردند: «یا رسول الله نماز!» حضرت فرمودند: «بله! نماز خیلی خوب است!» حضرت از نماز خیلی تعریف کرد اما فرمود: «از این محکم‌تر هم هست!» عده‌ای گفتند: «روزه!» حضرت فرمود: «بله! روزه خوب است؛ خیلی مهم است! چقدر به روزه سفارش شده است، اما این نیست!» خیلی دقت کنید ببینید نحوه برخورد حضرت چگونه است؛ ایشان مطلقاً «نه» نمی‌فرماید؛ مطلقاً هم نمی‌فرماید: «بله!» هر دو را به کار می‌برد. اول می‌فرماید: «بله! به به! نماز خیلی خوب و خیلی عالی است! عمود الدین است! روزه جنة من النار! سپر آتش جهنم است! حرف ندارد.» بعد می‌فرماید: «از این هم بهتر هست.» هر دو را با هم ببینید. اگر یک چیز را مد نظر قرارمی‌داد و همان اول می‌فرمود: «نه! این جواب سؤال من نیست!» نماز از چشم مردم می‌افتاد؛ کلاً می‌گفتند: «ول کن! نماز چیست؟!» اما حضرت فرمود: «نماز خوب است!»
توجه داشته باشید. چه چیزی را می‌خواهد بیان کند؟ می‌خواهد بفرماید که: «همۀ این‌ها خوب است، اما ما مکلف به انجام این خوبی‌ها از طریق ولایت هستیم. تا به این‌جا‌ رسید که حضرت فرمود: «لکل ما قلتم فضل، برای هر کدام از این‌ها که گفتید فضیلتی است، خوب است» اما چیزی که از همه مهم‌تر است در یک جا آمده است: «الحب فی الله والبغض فی الله» که حالا این را بیان خواهیم کرد. در روایت دیگر دارد که افضل از همۀ این‌ها الولایة است که روایاتش شبیه به هم است. یعنی پنج مورد را فرمودند: «نماز، روزه، حج، زکات، جهاد و در آخر امر به ولایت شد.» بعد فرمودند: «مفتاح و کلید همۀ این اعمال ولایت است» یعنی اگر شما بخواهی که در محدودۀ اطاعت خدا وارد شوید، باید از در آن وارد شوید. باید کلید داشته باشید و در را باز کنید. حضرت فرمود: «والله نحن البیوت التی أمر الله أن یطاع به.» خداوند متعال که در قرآن فرموده است که از در وارد شوید و از دیوار داخل نیایید، اگر از بالا آمدی شما سارق و دزد محسوب می‌شوی. نماز خوب است، اما باید از طریق ولایت باشد.
یک صلوات مرحمت کنید. «اللهم صل علی محمد و آل محمد.» فرمودند که: «ما معروف هستیم. شما امر به معروف کنید یعنی امر به ما کنید. ولایت را تقویت کنید. محبت ما را در دل‌های مردم ایجاد کنید. «الحب فی الله و البغض فی الله» اگر محبت ما و بغض دشمنان ما در دل مردم ایجاد شود، نتیجه حاصل می‌شود. اگر شما کسی را دوست داشته باشی، از او اطاعت می‌کنی. اطاعت‌ها مختلف است. گاهی شما از کسی اطاعت می‌کنی، چون از او می‌ترسی. آدم جبار، قلدر، زورگو و ظالمی است. گاهی از او اطاعت می‌کنی، چون به او احتیاج و نیاز داری یا مشکلی داری که به دست او حل می‌شود. نوکرم چاکرم می‌کنی تا نیازت را برطرف کند. این‌ها همه‌ اطاعت است. اما اطاعتی که براساس محبت و دوستی است، شما به او عشق می‌ورزی، به او علاقه داری، چون او را دوست داری هرچه را که او دوست دارد، شما هم دوست داری، هرچه را که او دشمن دارد، شما هم دشمن می‌دارید.
بحث ما پیرامون اطاعت از خدا بود که نهایتاً به تقلید منتهی شد. در باب تقلید بیان کردیم که سر خود به رساله‌های عملیه مراجعه نکنید چرا که مشکلاتی به وجود می‌آید و گرفتاری‌هایی ایجاد می‌شود. اگر سؤال شرعی دارید، سعی کنید که کسی در اختیار یا در خدمت شما باشد. البته بهتر است در خدمت شما باشد، که از او بپرسید. فرق در اختیار بودن و در خدمت بودن این است که اگر شما می‌خواهی از کسی تبعیت، پیروی و اطاعت کنی، او در خدمت شماست و شما در اختیار او هستید؛ نه این‌که او در اختیار شماست. شما در اختیار او هستی، یعنی تابع دستورات و فرامین او هستی و از او اطاعت می‌کنی و حرف‌شنوی داری. او خادم شماست، یعنی از شما بالاتر و برتر است.
«رئیس القوم خادمهم» کسی که رئیس و بالاتر است، اسمش خادم است. می‌گویند «خدمتگزار» است. اگر کسی گفت: «من خادم شما هستم» یعنی رئیس شما هستم. خیلی‌ها گاهی اشتباه می‌کنند. می‌خواهند شکسته نفسی کنند، می‌گویند: «ما خادم شما هستیم.» البته بعضی‌ها هم که واقعیت را می‌گویند؛ واقعاً خادم یعنی رئیس هستند. اگر جمله بعد از آن‌را بگویند معلوم می‌شود که معنای خادم چیست. «من در خدمت شما هستم. شما هم در اختیار من می‌شوی.» اگر می‌خواهد شکسته نفسی بکند، باید بفرماید: «من در اختیار شما هستم، هرطور شما بفرمایید من اطاعت و عمل می‌کنم.» گاهی در مقام بیان واقعیت مطلب هستیم، گاهی هم در مقام بیان شکسته نفسی هستیم. حالا به بحث شکسته نفسی هم می‌رسیم که جایگاه آن کجاست. باید ما کسی را داشته باشیم که در اختیار او باشیم، او در خدمت ما باشد و اهل شکسته نفسی هم نباشد، این‌گونه نباشد که هرچه به او می‌گوییم: «آقا شما می‌دانی! شما به ما بگو و ما را راهنمایی کن!»
«چو می‌بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی گناه است»
با این‌که می‌داند و می‌تواند، بگوید: «آقا ما که کسی نیستیم! چیزی نیستیم!» هیچ چیزی نمی‌گوید، راهنمایی نمی‌کند، دستورالعمل هم نمی‌دهد. این فایده ندارد. گاهی ما این‌گونه می‌شویم؛ افراط و تفریط داریم. گاهی شکسته نفسی نمی‌کنیم، واقعاً نمی‌دانیم و اطلاع نداریم. نگفتن ما به‌خاطر ندانستن ماست. گاهی هم شکسته نفسی می‌کنیم، از باب این‌که وقت گفتن نرسیده است. حالا همین‌جا می‌خواهم ذهن شما را متوجه این نکته کنم که سر خود سراغ روایات هم نروید. ببینید ما حتی دربارۀ رساله‌های عملیه که آقایان مراجع تقلید برای شما نوشته‌اند، می‌گوییم: «سر خود سراغ آن‌ها نروید!» نمی‌گوییم: «نروید!» بلکه سر خود نروید. آیا رساله‌های عملیه خوب است؟ بله! خوب است. هر کدام یک فضیلت و خوبی دارد اما ولایت از همۀ آن‌ها بالاتر است. این‌که یک شخص عاقل و حکیم بداند که الان نیاز شما به کدام مسأله از مسائل رساله‌های عملی است، شما الان باید به کدام مسأله عمل کنید، احاطه و تسلط می‌خواهد.
به چه تسلط داشته باشد؟ به رساله‌ها تسلط داشته باشد، همۀ مسائل را بررسی کرده باشد، همۀ مسائل در ذهنش آماده باشد، همچنین مثل یک طبیب و پزشک شما را هم مورد بررسی و مطالعه قرار می‌دهد. شما نمی‌توانید سر خود به کتب پزشکی مراجعه کنید. چرا که همۀ مطالب در این کتاب‌ها نوشته نشده است و ممکن است مطالبی دیگر در جاهای دیگر نوشته شده باشد. شما چگونه می‌خواهی متوجه شوی که وقتی به این قسمت کتاب مراجعه کردی، باید به کتاب دیگری مراجعه نکنی؟ نمی‌دانی! خبر نداری! کسی که این کتاب را نوشته است و کسی که همۀ این کتاب را خوانده است، می‌داند و نسبت به همۀ مطالب آن حضور ذهن دارد ، او می‌تواند تعیین کند که الان شما باید چه دارویی مصرف کنید؟! بیماری شما چیست؟! مشکل شما چیست؟! مثلا فرض کنید می‌گوید:«آیا سر درد دای؟ پس سرما خورده‌ای!»
در حالی‌که سردرد صد علت دیگر هم دارد. در این‌جا فقط به یک علت اشاره کرده است. شاید سردرد شما ناشی از مسائل و چیزهای دیگری باشد. احتیاج سی.تی.اسکن دارد. شما چیزهایی را می‌دانید اما چیزهای بسیار دیگری را نمی‌دانید. بنابراین مسائل پزشکی مربوط به دنیاست اما در مسائل دینی انحراف و مشکل ایجاد می‌شود. سر خود سراغ رساله‌های عملیه نروید. حالا چه رسد به این‌که ما سر خود سراغ آیات قرآن، آیات الاحکام و روایاتی برویم که فرموده‌اند: «کلماتنا صعب مستصعب» بسیار سخت، غامض و پیچیده است. تصوّر نکنید که کلمات ما خیلی ساده است. اگر نهایتاً می‌خواهید نتیجه‌گیری کنید و تکلیف معلوم کنید و دستورالعمل بگیرید به روایات مراجعه کنید که دیگر اصلاً نیاز به تقلید هم نداریم. سرخود مراجعه کنید، آنگاه در روایات مسائل و چیزهایی می‌بینید که برای شما حل نمی‌شود و نباید هم حل شود چون شما فقط یک قسمت آن‌را دیده‌اید. مثل کسی که در شب وارد اتاقی شد، به فیلی که در این اتاق تاریک بود، دست زد. به هر قسمت از بدن این فیل که دست می‌زد، برای خود قضاوتی می‌کرد، که با واقعیت تفاوت دارد.
مثلاً پای فیل را گرفت و گفت: «استوانه‌ای این‌جاست!» راست می‌گفت؛ آنجا استوانه‌ای بود اما همۀ واقعیت این نبود بلکه چیزهای دیگری هم در کار بود. باور کنیم که ما بچه‌ هستیم. خیلی مهم است. همۀ کسانی که بالا رفتند و بزرگ شدند، وقتی بزرگ شدند که قبول کردند که بچه‌ هستند. کسانی که بچه بودند، خودشان را بزرگ دیدند. کسانی که بزرگ شدند تازه فهمیدند که بچه هستند. اگر کسی که بچه است خودش را بزرگ ببیند؛ بزرگ نمی‌شود؛ اصلاً دنبال بزرگ شدن نمی‌رود. «من آب بدم سراب دیدم خود را.» وقتی آب شد می‌بیند سراب است، هیچ چیزی ندارد، فقر و نیازمندی محض است.
«دریا گشتم حباب دیدم خود را
هشیار شدم غفلت خود را دیدم
بیدار شدم به خواب دیدم خود را»
یعنی اگر شما از نظر علمی فهمیدی که هنوز کودک و بچه هستی و احتیاج و نیاز به عصاکش داری، دست شما باید در دست عالم باشد. اگر این مسأله را فهمیدی و قبول کردی، آنگاه شما از خواب غفلت بیدار و هوشیار می‌شوی، آب و دریا می‌شوی. «رسید دانش من بدان جا که دانستم همی که نادانم.»
«دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت»
وقتی بزرگ شدی آن‌وقت عجز خود را می‌بینی. کسانی که بزرگ شدند کوچکی خودشان را دیدند. اگر خودت را بزرگ می‌بینی، بدان که هنوز بزرگ نشده‌ای. اگر خود را کوچک دیدی، بدان که بزرگ شده‌ای. این مسأله در بین طلبه‌ها معروف است. وقتی وارد حوزه می‌شوند و جامع المقدمات را می‌خوانند ادعای خدایی دارند. خیلی خودشان را مهم می‌دانند. می‌گویند: «چه درسی را می‌خوانی؟» می‌گوید: «دارم صمدیه را می‌خوانم!» خیلی بزرگ جلوه می‌کند. تا در این وادی وارد نشوید، متوجه نمی‌شوید. دانشجو هم همین‌طور هستند. مثلاً می‌گویند: «چه می‌خوانی؟» می‌گوید: «من سال اول دانشگاه هستم!» هرچه جلوتر و بالاتر می‌رود، می‌بیند که آن موقع باید خجالت می‌کشید که مثلاً این حرف‌ها را گفته است؛ یک بادی هم به غبغب انداخته و گفته است سال اول دانشگاه است! این واقعیت مطلب است. چرا ما از همین اول کار آخر کار را نبینیم؟ از همین اول کار قمپز در نکن. مثلاً طرف در حوزه فرض می‌گوید: «دارم سیوطی می‌خوانم!» در حالی که دارد جامع المقدمات می‌خواند، هنوز سیوطی نخوانده است. خیال می‌کند سیوطی خواندن چیزی است. آن هم چیزی نیست! اول کار است! وقتی کم کم جلوتر می‌آید؛ می‌گویند: «به پیغمبر تبدیل می‌شود!» از مقام خدایی تنزل می‌کند و پیغمبر می‌شود. می‌گوید: «ما خدا نیستیم!» مرتب که جلو می‌رود، تجربه پیدا می‌کند و می‌فهمد که عجب آن‌جایی که قبلا بود، پایین بود اما خیال می‌کرد بالاست. بعد این را مایۀ عبرت قرار می‌دهد که نکند این‌جایی هم که الان هستم، پایین است و من خیال می‌کنم بالاست؟! ولی هنوز به آن مرحله نرسیده است که حسابی درس بگیرد. هنوز می‌گوید: «این دیگر بالاست!» بعد که مرتبه‌اش جلوتر میرود، مثلاً لمعه را می‌خواند، ادعای امامت می‌کند. می‌گوید: «پیغمبر نیستم!» یک پله پایین می‌آید. تا وقتی که مجتهد می‌شود. این مسیر طبیعی است که باید طی شود. حالا چقدر طی می‌شود؟ شاید برای بعضی‌ها یا خیلی‌ها برعکس باشد. شاید هم قریب به اتفاق برعکس باشند.
وقتی مجتهد شد دیگر ادعای نایب امام بودن می‌کند؛ و می‌گوید: «من حالا مجتهد هستم. مجتهد هم که نایب امام زمان است.» بعد که انسان کامل شد، کمی تهذیب نفس کرد و خودشناسی پیدا کرد؛ مقداری ریاضت کشید و با نفس مخالفت کرد که محل بحث ما هست، کم کم می‌گوید: «نه! من طلبه‌ای بیش نیستم! من اصلاً کاره‌ای نیستم! من آب بدم سراب دیدم خود را. من کسی نیستم، نه خدا، نه پیغمبر، نه امام و نه نایب امام هستم! هیچ چیزی نیستم!» همه را از خود بهتر می‌بیند.. حالا چند نفر این‌طوری داریم؟ به این‌جا که رسید تازه نایب امام می‌شود. به این‌جا که رسید تازه میشود نایب امام. وقتی به اینجا رسید، تازه میشود امام و یا نایب امام. امام معصوم هم همین‌گونه است. در روایت داریم که وقتی امام قبلی به شهادت می‌رسید، امام بعدی بدون این‌که متوجه شود و به او خبر داده باشند، می‌فرمود: «احساس خواری و کوچکی در نفسم به وجود آمد. لحظه‌ای که امامت به او منتقل می‌شود، احساس درونی‌اش این است. دقت کنید! خود امام معصوم فرموده است. حالت ذل، کوچکی، خواری و فقر! اوج کمال ما در اوج کوچکی ماست؛ باید در برابر حق و خدا، حالت خود ندیدن و خود شکستن داشته باشیم. «تو خود حجاب خودی» باید از خود گذشت.
سر خود، سراغ روایات هم نرویم. شاهد مثال همین‌جاست. گاهی می‌گویی: «نمی‌دانم!» واقعاً هم نمی‌دانی. اگر شما سر خود سراغ روایات بروی، چون کودک و کوچک هستیم قدرت تجزیه و تحلیل و جمع‌بندی بین این روایات را نداریم در نتیجه در روایات تعارض، تناقض و اشکال می‌بینیم و گیر می‌کنیم. شما فکر می‌کنید که اگر در روایات اشکال دیدی، مشکلی نیست؟ این مشکل، مانع و حجاب می‌شود، امام معصومم دم دست شما نیست که به او بگویی: «آقا منظور شما چیست که این جمله را فرموده‌اید!» ناخودآگاه مقداری از ارادت شما نسبت به ائمه کم می‌شود! یک ذره محبت شما نسبت به امامان آب می‌رود. این یک ذره یک ذره جمع می‌شود. شما به روایات مراجعه کردی تا علاقه بیشتر و محبتت اضافه شود، اما چون از در وارد نشدی، دچار مشکل شدی! چقدر این نکته مهم است! اینکه فرمودند: «فأتوا البیوت من أبوابها،» اگر می‌خواهی وارد خانه شوی از در وارد شو. پیغمبر خدا فرمود: «أنا مدینة العلم و علیٌ بابها.» از در وارد شوید.
اگر شما می‌خواهی به آن نتیجه‌ای که می‌خواهی برسی، اگر از در وارد نشوی و از دیوار بروی، به نتیجه نمی‌رسی. کار خراب و بدتر می‌شود. مشکل بیشتر می‌شود. ارادت تو به قرآن کم‌تر می‌شود. مرتب قرآن می‌خوانی و می‌گویی: «با عقل جور در نمی‌آید. چرا این‌جا این‌طوری است؟ چرا آن‌جا آن‌طوری است؟» نمی‌گویی که من با عقل جور در نمی‌آیم. نمی‌گوید فهم من با عقل جور در نمی‌آید، من هنوز عاقل نشده‌ام که بخواهم بسنجم!، من حکیم نیستم؛، من همه را ندیده‌ام، عقلم فعلیت پیدا نکرده است، عقل دارم اما بالقوه است. همۀ حقایق در درون ماست اما بالقوه است؛ استعدادش وجود دارد. تمام این درخت‌ها که درخت شده و میوه داده است در آن بذر، وجود دارد. دانه‌ای که در خاک قرار گرفته، به درخت تبدیل شده است؛ اگر وجود نداشت، چگونه این دانه به گلابی، سیب یا پرتقال تبدیل می‌شود؟ میوه‌های مختلف، گیاهان مختلف، شکل‌های مختلف، رنگ‌های مختلف، مزه‌های مختلف، اندازه‌های مختلف از درون آن بیرون می‌آید. این‌گونه نیست که پرتقال بکارید و به سیب تبدیل شود. چرا؟ چون درون آن دانه، سیب نیست بلکه پرتقال است.
همه مسأله دربارۀ ما صدق می‌کند؛ این استعداد به شکل بالقوه در وجود ما هست که باید به فعلیت برسد. به باغبان احتیاج دارد که از این بذر به شکل مناسب نگهداری کند، مراقبت لازم را به عمل بیاورد، در وقت مناسب آن‌را در خاک قرار بدهد، به موقع آن‌را آبیاری کند، به آن کود بدهد، به موقع و به اندازه به آن نور بدهد و آن‌را به موقع هرس کند. حالا این راجع به گیاه است. مسائل بسیاری راجع به انسان وجود دارد که ما نمی‌دانیم، انسان با گیاه قابل مقایسه نیست. دانه‌ای که شما می‌خواهی در خاک قرار بدهی، احتیاج به باغبان دارد، اطلاعات علمی زیادی در این قسمت و در این رشته وجود دارد . یکی از متخصصین این رشته می‌گفت: «یکی از مشکلات و معضلات باغداری ما این است که باغداران ما با متخصصین و کارشناسان مشورت نمی‌کنند، سر خود عمل می‌کنند؛ وقتی هم که ما آن‌ها را راهنمایی می‌کنیم، به آن عمل نمی‌کنند. وقتی وارد باغی می‌شویم، می‌بینیم تمام درخت‌ها و شاخه‌ها احتیاج به هرس دارد. درخت‌های میوه که مملو از میوه است! به آن‌ها می‌گوییم: «این درخت‌ها را باید هرس می‌کردید!» اما باغبان یا باغ‌دار دلش نمی‎آید. می‌گوید: «نه! این‌ها درخت میوه است، هرس نکن!» می‌گوییم: «آقا گردن ما! تو چه‌کار داری! تو بگذار من بیایم این درختها را به موقع هرس کنم؛ اگر بی‌موقع هرس کنی درخت خراب می‌شود. به موقع می‌آییم درخت‌ها را هرس می‌کنیم. وقتی خیلی که اصرار می‌کنیم، قبول می‌کند. می‌رویم شروع به هرس کردن درخت‌ها می‌کنیم. وقتی یک درخت را هرس می‌کنیم، یک نگاه می‌کند می‌بیند هیچ چیزی از درخت نمانده است؛ لخت لخت شده است. می‌ترسد می‌گوید: «دیگر دست نزن! درخت‌ها را از بین بردی! همۀ شاخه‌ها را زدی! این چه وضعش است!؟» حاضر نیست که باغ را در اختیار ما قرار دهد. با دلش حرکت می‌کند، نه با عقلش! می‌گوید: «همۀ شاخه‌های این درخت‌های زبان بسته را زدی، خراب شد!» فقط یک باغ‌دار این را از ما قبول کرد. ما هم تمام درخت‌ها را هرس کردیم! درخت‌ها لخت شد. باغ‌دار همین‌طور نشته بود، نگاه می‌کرد و آه می‌کشید که این درخت‌ها دارد لخت می شود، اما تحمل می‌کرد. اعتماد کرده بود که ما باغبان و کارشناس هستیم. ما هم بی‌رحم بودیم. این کار بی‌رحمی می‌خواهدآن کسی که کارشناس یا کارشناس‌تر است، بی‌رحم‌تر است.
این هم یک واقعیت و یک قانون است. این قوانین را فراموش نکنید. هر چقدر کارشناس‌تر، بی‌رحم‌تر! اگر شما به علم پزشکی مراجعه کنید، بیماری‌هایی وجود دارد که نیاز به متخصص دارد. مثلاً وقتی برای بیماری قلب به کارشناس مراجعه می‌کنی، نسخه‌ای می‌دهد که وقتی به داروخانه می‌روی می‌گوید: «این داروها خیلی خطرناک است!» هم می‌ترسد! هم شما را می‌ترساند. پیش متخصص اعصاب و روان می‌روی نسخه‌ای که می‌دهد، داروخانه می‌گوید: «اگر این داروها را کسی بخورد، دیگر فاتحه‌اش خوانده است! این داروها را نخورید. این داروها چیست؟! اشتباه می‌کنند. به دکترهای دیگر هم که در آن رشته متخصص نیستند نشان بدهی همینطور است. آن‌ها هم می‌گویند: «وای این داروها چیست؟! این آمپول‌ها را به گاو بزنی آن‌را می‌خوابد! این را به بچۀ ده ساله داده است!!»
من شنیده‌ام. می‌گویم: «چکار داری؟ آیا این آقا متخصص این کار هست یا نیست؟ خودش این داروها را تجویز کرده است. کار خود را انجام بده!» کسی که متخصص‌تر و کارشناس‌تر است، بی‌رحم‌تر است. چون دقیق‌تر و واردتر است و می‌داند که الان به این بیماری باید حمله کرد. قوی و با تمام تجهیزات و قوا هم باید حمله کرد. اگر الان به این بیماری حمله نکنیم، این بیماری در مقابل داروهایی که به آن می‌دهیم مقاوم می‌شود و خودش را منطبق می‌کند؛ بعد هر چه داروی قوی‌تر از این بدهی، نتیجه نمی‌دهد. این نکته در تبعیت از مربی مهم است. در مقام تبعیت و تقلید باید چنین مربی و کارشناسی را پیدا کنید. چرا بیان کردیم تبعیت و تقلید؟ چون امام معصوم در حال حاضر وجود ندارد که بگوییم تعبد. احتمال اشتباه هم می‌دهیم، اما وظیفۀ عقلایی ما رجوع به کارشناس است. ما به وظیفه‌مان عمل می‌کنیم و ان‌شاءالله به نتیجه رسیده؛ می‌رسد و خواهد رسید.
ما وظیفه داریم. حالا می‌خواهد به نتیجه برسد یا نرسد. قبول کنید و عمل کنید. نترسید! اعتماد به کارشناسی لازم است‌. این خیلی مهم است. نمی‌گوییم: «نباید مورد اعتماد باشد!» باید مورد اعتماد باشد، اما کارشناسی او باید مورد اعتماد باشد؛ اقوال، فتاوای و نظراتش لازم نیست مورد اعتماد باشد. شک هم داری و احتمال می‌دهی درست از کار در نیاید، اما کارشناسی او مورد قبول تو است و خاطر جمع هستی که این آقا کارشناس است و از این شخص بهتر هم نداریم. به این شخص، مجتهد می‌گوییم. کسی که واجد شرایط تقلید است و هم باید به او اعتماد کنی و هم لازم نیست به او اعتماد کنی. اگر احتمال اشتباه هم بدهی مشکلی ندارد. اعتماد به کارشناسی بودن مهم است.
اطاعت از خدا، یاد خدا را در دل ما زنده می‌کند و قصد قربت را به وجود می‌آورد. در مقام اطاعت که برآمدی، قصد قربت داری. نگو: «چه‌کار کنم که قصد قربتم بیاید؟!» از خودت سؤال کن که این کار را برای چه انجام می‌دهی؟ اگر جوابی که از درون شما بیرون می‌آید این است که از خدا اطاعت می‌کنیم؛ چون خدا فرموده و دستور داده است. در نتیجه قصد قربت داری. چرا نماز می‌خوانی؟ چون آرامش‌بخش است. آیا شما هر کاری که آرامش‌بخش است انجام می‌دهی. اگر نماز نبود، مثلاً قرص آرام‌بخش بود؛ با همان نیتی که قرص آرام‌بخش می‌خوری و تو را آرام می‌کند، نماز می‌خوانی؟ می‌گویند: «چرا نماز می‌خوانی؟» می‌گویی: «چون آرام‌بخش است.» این نمازی نیست که مورد قبول خدا باشد. چرا نماز می‌خوانی؟ چرا پا شدی حرکت کردی؟ انگیزۀ تو از حرکت چه بود؟ محرک تو چیست؟
جواب این است که چون خدا فرموده است، چون این حق است. این اطاعت و قصد قربت می‌شود. معنای قصد قربت روشن است. منتها درجات قصد قربت با هم متفاوت است. درجات مختلفی دارد. ما نمی‌توانیم از کسی که تازه مسلمان شده است انتظار داشته باشیم که اخلاصش در قصد قربت، به انداۀ کسی باشد که سال‌ها در اسلام از خدا کرده اطاعت است. «قالت الأعراب آمنا» اعراب تازه مسلمان شده گفتند: «ما ایمان آوردیم.» قرآن به پیغمبر می‌فرماید: «به آن‌ها بگو: لم تومنؤا» شما ایمان نیاوردید. «قولوا أسلمنا.» بگویید: «ما اسلام آوردیم.» «ولما یدخل الایمان فی قلوبکم.» هنوز ایمان در قلوب شما وارد نشده است. یعنی هنوز مراتب اخلاص را طی نکرده‌اید. درجات ایمان هرچه بالاتر می‌رود، اخلاص ما در نیت بیشتر می‌شود و از شرک در نیت فاصلۀ بیشتری پیدا می‌کنیم. پس توجه داشته باشید که قصد قربت را به شکلی معنا نکنید که خدای نکرده کسانی که تازه مسلمان شده‌اند و در اسلام حدیث هستند، از قصد قربت خارج بمانند و اصلاً نتوانند قصد قربت کنند؛ این قطعاً باطل و اشتباه است. این‌که بیان می‌کنم چون شنیده و دیده‌ام که گاهی بعضی از افراد و حتی در فقه هم دیده‌ام که قصد قربت را به‌گونه‌ای معنا می‌کنند که برای اوحدی از مردم حاصل می‌شود؛ دست عموم مردم خالی می‌ماند، چه برسد به کسانی که تازه مسلمان هستند. در حالی‌که اسلام وظیفۀ نماز خواندن و روزه گرفتن را برای همۀ مسلمان‌ها تکلیف می‌داند و در همۀ این‌ اعمال قصد قربت قطعاً لازم و شرط صحت اعمال است.
حالا ان‌شاءلله اگر توفیقی باشد، مسألۀ قصد قربت را در فقه مورد بررسی قرار خواهیم داد و با رفقای طلبه بحث خواهیم کرد. یک بحث مستقلی راجع به این داشته باشیم که جنبۀ فقهی هم دارد. ببینید اطاعت خود بر دو قسم است. یک اطاعت اطاعت خدا می‌گوییم و گاهی اطاعت شیطان است. متعلَق این اطاعت موجب می‌شود که اطاعت را بر دو قسم تقسیم کنیم. اطاعت از خدا و اطاعت از شیطان. اطاعت از خدا با اطاعت شیطان جمع نمی‌شود. یک نکته است. موارد بسیاری وجود دارد که ما فکر می‌کنیم خیلی روشن، واضح، بدیهی و معلوم است. وقتی از خدا اطاعت می‌کنیم، نباید اطاعت شیطان باشد. اما همین مسائل بدیهی و روشن چون ما روی آن کار، فکر و محاسبه نکرده‌ایم، ذهن ما پراکنده‌ است؛ این پراکندگی‌ها جمع نشده است در نتیجه موجب اشکالاتی می‌شود. بنابراین وقتی بحث علمی می‌کنیم لازم است کسانی که ذهن علمی دارند حساب خود را از ذهن خود جدا کنند. این ذهن کار می‌کند. شبانه‌روز با ذهن خود زندگی می‌کنی.
حساب خود را از ذهن خود جدا کناین حرف درستی است، اما تا کی باید جدا کنی؟ حالا کجاست زمانی که به تجرد برسی؟ حالا که از ذهن خود جدا نیستی، خودت، ذهنت و مرکبت با هم قاطی هستند، نمی‌شود که از این مرکب استفاده نکنی. خدا این ذهن را داده است که از آن استفاده کنی. کسانی که ذهن فعال، قوی و توانایی دارند، باید از ذهن خودشان استفاده کنند. باید تشتت‌های ذهنی و فکری را با مباحث علمی منسجم به انسجام برسانند. ذهنتان و فکرتان را دسته‌بندی کنید. نگویید: «مباحث علمی به درد نمی‌خورد! مباحث مفهومی فایده ندارد!» چرا فایده ندارد؟!! این مباحث مقدمه، وسیله و ابزار است. ذهن ابزار و وسیله است، این مباحث هم که با ذهن شما سر کار دارد، ابزار این وسیله است و باید از آن‌ها استفاده کرد. تشتت‌های ذهنی را اصلاح و برطرف کنید. تفرق را به وحدت منتهی کنید. این کار علمی می‌خواهد. بسیاری از مطالب چون روی آن‌ها کار علمی نکرده‌ایم خیال می‌کنیم روشن، واضح و بدیهی است. نمی‌گوییم همه بیایند و کار علمی کنند، یک عده که استعدادش را ندارند، کاری با آن‌ها نداریم. مشکلی هم ندارد، اما کسانی که ذهن علمی دارند، باید کار علمی کنند.
مسائل بدیهی که گاهی در ذهن ما مشتبه می‌شود و گرفتار می‌شویم. ما ناگزیر از مباحث الفاظ، مباحث مفهومی و علمی کلاسیک هستیم. همچنان که در منطق همین بحث وجود دارد، که «؟منطقی را بحث از الفاظ نیست» بحث از معانی و نحوۀ صحیح فکر کردن است. علم منطق صحیح صحبت کردن نیست بلکه صحیح فکر کردن است. صحبت کردن کجا و فکر کردن کجا؟! در منطق بحث ادبیات و محاورات نیست.
«منطقی را بحث از الفاظ نیست
لیک بحث از لفظ او را عارضیست»
چاره‌ و گریزی ندارد جز این‌که بحث از لفظ کند. چرا؟ آیا در مباحث خودشناسی بحث لفظی داریم؟ بحث لفظی نداریم بلکه بحث معنوی داریم. ما می‌خواهیم حقایق عالم وجود خودمان را پیدا کنیم. با حقایق عالم اکبر آشنا شویم. بحثی در لفظ نیست که بگوییم: «معنای این لفظ برای چیست؟ آن لفظ چیست؟» اما اگر از الفاظ معنای درستی در ذهن‌مان نداشته باشیم، در معانی به خطا می‌رویم.
ما با استفاده از الفاظ با هم حرف می‌زنیم. چقدر این بحث مهم است! ما وقتی فکر هم می‌کنیم با الفاظ فکر می‌کنیم. ما هنوز به آن مقام تجرد نرسیده‌ایم که ذات ما از مقام فعل ما جدا شود و بی‌نیاز از مرکب شویم. ما راکبی هستیم که به مقصد نرسیده است بلکه تازه می‌خواهد این مسیر را طی کند. باید راه خود را با مرکب طی کند؛ این هم مرکب ماست. مقصد ما الفاظ نیست، اما وسیله‌ای برای ماست. مقصد ما قیامت است اما دنیا محل عبور ماست؛ باید از دنیا که پل است، رد شویم و به برزخ برسیم؛ از برزخ رد شویم و به قیامت برسیم. نباید منکر وسیله شویم. خوب وسیله‌ای است الدنیا علی الآخرة. پس باید بحث لفظی کنیم. گاهی باید بنشینیم و بحث کنیم که معنای این لفظ چیست؟ معنای آن لفظ چیست؟ باید این بحث‌های لفظی انجام شود. انسان‌هایی که از ذهن فعال و پرکاری برخوردارند، نوعاً ذهن‌های دانشجویی است. ممکن است کسی اصلاً از ذهن خود استفاده نکرده، کار علمی نکرده، فکر نکرده، بحث نکرده و درس نگفته باشد، اگر استعدادی هم داشته، این استعداد مرخص شده است، دیگر توانایی‌های اول را هم ندارد؛ سنش هم که بالا می‌رود مشکل بیشتر می‌شود.
اما کسی که از ذهن خود استفاده کرده و آن‌را زنده نگه داشته است، باید کلاس و جلسه‌ای باشد که کار علمی و بحث کند؛ ذهن خود را دسته‌بندی و طبقه‌بندی کند، کتابخانه درست کند و در ذهن خود موضوع‌بندی کند. هر مطلب یا مسأله‌ای را از هر کجا می‌شنود در موضوع، محدوده، جا و طبقۀ خود، در ذهنش قرار بدهد. این مسأله نه تنها برای دانشجوها بلکه برای اکثریت کسانی که ذهن فعال دارند نوعاً لازم و واجب است. وگرنه به تشتت مبتلا می‌شوند و در معانی گم می‌شوند. این مهم است. فقط بحث انتقال به دیگران نیست که وقتی می‌خواهیم معانی را منتقل کنیم، نمی‌توانیم آن‌را درست منتقل کنیم بلکه خودمان هم که می‌خواهیم بفهمیم، نمی‌توانیم درست بفهمیم. مشکل این‌جاست. حتی مشکل این نیست که وقتی شما در جلسه‌ای نشسته‌ای و گوینده‌ای دارد مطالبی را به شما منتقل می‌کند و حقایق و معانی را می‌خواهد با الفاظ به شما القا کند، شما درست دریافت نمی‌کنی چون با الفاظ آشنا نیستی، با معانی الفاظ به‌ شکل دقیق، صحیح و خوب آشنایی نداری، بلکه مشکل ای‌نجاست که وقتی خودت هم تنهایی در خانه نشسته‌ای و داری فکر می‌کنی و کسی هم به شما آموزش نمی‌دهد، شما هم به کسی آموزش نمی‌دهی، خودت تنهایی می‌خواهی فکر کنی، به اشتباه مبتلا می‌شوی. چرا؟ اما اگر شما مباحث علمی کلاسیک دسته‌بندی شده با الفاظ و مفاهیم ‌را در ذهن خود داشته باشی، اگر خودت هم بخواهی فکر کنی، درست و صحیح فکر می‌کنی و درست به نتیجه می‌رسی، اما اگر این‌گونه نباشد و این دسته‌بندی و طبقه‌بندی الفاظ را در ذهن خود نداشته باشی، نمی‌توانی درست به نتیجه برسی چون فکر کردن ما هم با الفاظ است.
فقط شنیدن ما با الفاظ نیست که با شنیدن الفاظ به معانی منتقل ‌شویم. فقط گفتن ما با الفاظ نیست که الفاظ را بگوییم و دیگری بشنود بلکه وقتی که خودت هم که شنونده و گوینده نیستی، نشسته‌ای و داری فکر می‌کنی، با الفاظ فکر می‌کنی. امتحان کنید ببینید. وقتی داری فکر می‌کنی، مطلبی را می‌خواهی مورد بررسی قرار بدهی، در ذهن خود جمله‌بندی می‌کنی، مرتب الفاظ را می‌آوری و کنار هم می‌چینی، بعد نتیجه‌گیری می‌کنی. نتیجه‌گیری را هم در ذهن خود می‌نویسی. حتماً نباید کاغذ و قلم در دست داشته باشی. ذهن شما بهترین کاغذ و قلم است. همۀ کارها در ذهن انجام می‌شود. ببینید گاهی شما در خارج چاقو را می‌آوری و پنیر را می‌بری و از وسط نصف می‌کنی. حالا همین کار را شما در ذهن خود تصور کن. پنیر را با یک چاقو نصف کن. همان کاری شد که شما در بیرون با چاقو انجام دادی. در ذهن شما همان کار انجام شد؛ پنیر دو قسمت شد.
کارهایی در ذهن انجام می‌شود که در خارج قابل انجام نیست. شما پنیری که تقسیم کردی، حالا با چاقو آن قسمت شده‌ را تقسیم کن، باز تقسیم کن، باز قسمت شده‌ را تقسیم کن تا به جایی می‌رسد که دیگر در خارج تقسیم نمی‌شود. چاقوی شما خیلی هم تیز و ریز باشد، دیگر نمی‌شود. اما حالا در ذهن آن‌را تقسیم کن، تا می‌توانی تقسیم می‌کنی. چرا تقسیم می‌کنی؟ به‌خاطر این‌که قدرت ذهن با خارج فرق دارد. تقسیم شده‌ را تقسیم می‌کنی، آیا آن تقسیم شده چیزی هست یا نیست؟ پنیر است. باز تقسیم شد. دو قسمت شد. ریز ریز شد. به آن مولکول می‌گوییم. اسم آن‌را اتم، نوترون و… می‌گذاری. آن ذره در ذهن تو یک چیز قابل تقسیم است. تقسیم کردم و شد. بنابراین تقسیم پایان ندارد، تمام شدنی نیست. چون هرچه تقسیم می‌کنی، آن بخش تقسیم شده خود یک چیز قابل تقسیم است و تقسیم می‌شود. إلی غیر النهایة. اما در خارج محدودیت داری. کمی که آن‌را تقسیم می‌کنی، رهایش میکنی چون دیگر چیزی باقی نمی‌ماند که تقسیم کنی.
ما با الفاظ فکر می‌کنیم. این بحث، مشرب‌های مختلفی را مورد نظر قرار می‌دهد. بعضی مشرب‌های عرفانی منکر علم و مباحث لفظی و مفهومی هستند؛ می‌گویند: «اصلاً نمی‌خواهد درس بخوانی! علم لازم نیست! استاد، مربی و کلاس به چه‌ کار می‌آید!؟ سر خود را زیر لحاف کن. خودت فکر کن، خود می‌فهمی!» اما نمی‌شود. وقتی می‌خواهم فکر کنم، باید با الفاظ فکر کنم. فکر کردن ما با الفاظ است. حالا خوب دقت کنید! ما نمی‌گوییم که تا آخر عمر باید کسی که در ابتدای کار استاد تو بوده است، تا آخر عمر استاد تو بماند بلکه اگر شما با آن استاد پیش‌رفت کردی، می‌توانی به جایی برسی که بگویی: «من چنین استادی لازم ندارم بلکه یک استاد بالاتر لازم داریم.» چه اشکال دارد؟ این حرف خوبی است.
ممکن است انسان کامل شده‌‌ باشی؛ می‌گویی: «من اصلاً استاد لازم ندارم!» بله! چه اشکال دارد. «أنتِ بحمدلله عالمة غیر معلمة. به حضرت زینب سلام الله‌علیها فرمود: «تو بحمدالله عالمه غیر معلمه هستی!» دیگر به جایی رسیده‌ای که استاد لازم نداری. یعنی عالم شده است. خود این مسأله را می‌توان به دو شکل معنا کرد. حواستان باشد ما چطور داریم معنا می‌کنیم! گاهی می‌گوییم: «اصلاً لازم نیست استاد داشته باشی. اگر می‌خواهی عالم شوی، خودت همین‌طوری بدون استاد عالم شو!» که این حرف درست نیست. یا می‌گوییم: «با استاد عالم شدی، اما حالا که عالم شدی، دیگر استاد لازم نداری! دیگر خودت عالم هستی!» «أنتِ بحمدالله عالمة غیر معلمة.» حالا دیگر نیاز نداری. حالا اسم این مقام عصمت است یا هر اسمی که می‌خواهید روی آن بگذارید. شما کامل شدی، دیگر احتیاج نداری کسی تو را راهنمایی‌ کند. حالا که به این‌جا رسیدی، آیا می‌توانی بگویی: «هیچ‌کس به مربی، استاد و راهنما نیاز ندارد؟» هرگز چنین توهمی نکنید که این جهل مرکب و شیطان است.
شما از استاد بی‌نیاز شدی، اما او بچه و طفل این راه است، چرا به او می‌گویی: «احتیاج به استاد ندارد؟!» یا می‌گویی: «دیگر به استادی غیر از من احتیاج نداری! اینجا که آمدی دیگر نمی‌خواهد جای دیگر بروی!» چرا ما از لفظ استاد و مربی فرار می‌کنیم؟! ما به استاد و مربی نیاز داریم! نکند که ناخودآگاه حالتی در ما به وجود بیاید و به وجود آمده باشد که حاضر به فروتنی در برابر دیگران نیستیم. از آن به تکبر تعبیر می‌کنیم. بگوییم: «من سراغ او بروم؟ آن هم یکی مثل من؟! او باید سراغ من بیاید! من دست نیاز به سوی او دراز کنم؟!» این شیطان است. نکند که از این‌جا ریشه گرفته و جهل باشد که من بالا رفته و کامل شده‌ام، اما پایین نمی‌آیم. قدرت درک موقعیت کسانی که پایین هستند را ندارم، که او پایین و کلاس اول است و من کلاس دوم هستم. نباید بگویم: «کلاس اول دیگر لازم نیست!» چون برای من لازم نیست اما برای او که لازم است. نه فقط برای او لازم است بلکه من باید مقدمات آموزش او را فراهم کنم. من باید کلاس اول را تدریس کنم. باید شرایط تدریس کلاس اول را برای او فراهم کنم.
خیلی‌ها در مسألۀ محرم، عاشورا و عزاداری برای امام حسین علیه الصلاة و السلام، مرتکب و مبتلای به این اشتباه شده‌اند. خودش در مرحله‌ای است که سایر مراحل را منکر می‌شود. سن خودش بالا رفته است، حال سینه زدن را ندارد، پیر، سنگین و وزین شده است. یک آدم وقتی حالت جاافتادگی پیدا میکند، سنش از چهل بالا می‌رود، در مقایسه با جوانی که شاداب، بانشاط، باطراوت، پر‌توان و پر انرژی است با حالت جاافتاده و آرام حرف می‌زند. سینه زدن فرد جوان هم با او فرق دارد. او حال سینه زدن آرام را هم ندارد. به او می‌گوید: «تو چرا تند سینه می‌زنی؟!» موقعیت آن جوان با موقعیت تو فرق می‌کند.
هر کس باید متناسب با خودش به وظیفۀ خود عمل کند. من نباید وظیفۀ خودم را برای شما معلوم کنم و بگویم شما این کارها را بکن. شما هم نباید من را به این معنا الگو قرار بدهی. این کار غلط است. این معنای الگو و اسوه نیست که هر کاری که او می‌کند، من هم باید انجام بدهم. من در خیابان آهسته حرکت می‌کنم، شما هم همان‌‌طور که من حرکت می‌کنم، حرکت کنی. شما جوان هستی و باید تند بروی. مثلاً فرض کنید که ورزش‌های سنگین برای من خوب نیست، شما هم بگویی: «حالا که او فلان ورزش را نمی‌کند، پس من هم ورزش نمی‌کنم.» آن ورزش برای سن شماست. من کمی که می‌دوم نفسم می‌گیرد، شما هم بگویید: «حالا که او نمی‌دود، من هم نمی‌دوم.»
هر قشری از اقشار مردم، کلاسی در باب عاشورا و عزاداری امام حسین علیه‌السلام دارند. باید این کلاس باشد، تا وقتی که عملی بر خلاف شرع و شریعت نشده و سر نزده باشد، اعمال و کارهای صحیح، درست، مباح، معقول و مقبولی است.
«چون سروکار تو با کودک کودک فتاد
هم زبان کودکی باید گشاد »
ما خودمان با این‌که بچه مهد کودکی نیستیم و علی الظاهر بزرگ شده‌ایم اما اقدام به تشکیل مهد کودک می‌کنیم. مهد کودک درست می‌کنیم، برای این‌که بچه‌هایی که مهد کودکی‌ هستند، در آن‌جا بازی کنند. سرسره و الاکلنگ می‌گذاریم، تاب درست می‌کنیم؛ پول این وسایل را می‌خریم. روی آن سرسره هم ممکن است یک دفعه هم خودمان نرویم. مگر اغراض دیگر داشته باشیم. یعنی این‌گونه نیست که هوس کنی و بالای سرسره بروی. شما را نمی‌گویم، کسانی را که سن بالا هستند می‌گویم. شما که باید حالا حالا گلوله بازی کنید. سرسره بازی کنید، تاب بخورید، باید همۀ این کارها و ورزش‌های مختلف را انجام بدهید. اصلاً هم خودتان را بالاتر از آنچه که هستید نبینیدتا رشد کنید.
اطاعت از خدا با اطاعت از شیطان جمع نمی‌شود. علی رغم اینکه ما ناخودآگاه توهم داریم که جمع می‌شود. هم اطاعت خدا می‌کنیم، هم اطاعت شیطان. چه اشکال دارد؟! نه! نمی‌شود. ان‌شاءالله در جلسۀ بعدی هم مسألۀ مخالفت با شیطان یا نعوذ بالله مخالفت با خدا را بحث می‌کنیم.

0
20
  جلسه قبلی جلسه بعدی  

0 نظر ثبت شده