جلسه خودشناسی
جلسه 1 خودشناسی در قرآن، سوره حجر، آیه 1 - 1400/08/29
جلسه بعدی 
50:41 / 00:00
وضعیت متن این جلسه:
متن اولیه
1
تطبیق صوت
2
ویراست اولیه
3
چک نهایی
4
قالب‌بندی کامل
5
مرحله 3 از 5: این متن یک بار ویراستاری شده اما هنوز چک نهایی و قالب‌بندی نشده.

خودشناسی در قرآن

سوره‌ی حِجر، آیه‌ی ۱

استاد حسین نوروزی

جلسه‌ی ۱ (۲۹ آبان ۱۴۰۰)

*** ویراستاری – مرحله 3 از ۵

 

«الر تِلْكَ آیَاتُ الْكِتَابِ وَقُرآنٍ مُبِينٍ».

 

«آن آیات کتاب و قرآن مبین است»

.«تلک» از اسماء اشاره است که مشارالیه‌اش معیّن نشده است. خداوند متعال در ابتدای سوره می‌فرماید: «تلک…» آن… اما اینکه کدام؟ مشخص نفرموده است. «تلک آیات الکتاب» آن آیاتی از کتاب است. «الکتاب» یعنی یک کتاب خاص «وَقُرآنٍ مُبِينٍ». 

آیات قرآن مبین، روشن و روشنگر است. وقتی می‌فرماید: «تلک» و «آن»، یعنی شما به هر چیزی که اشاره کنی، شامل آن می‌شود. . در حقیقت می‌فرماید: «همه‌ چیز در عالم، آیات و نشانه‌ها هستند». این قرآن و کتاب هم  دارای آیات است. تلک به این‌ آیات هم اشاره دارد؛ به تمام موجودات عالم خلقت هم می‌تواند اشاره شود. این‌ها، همه  آیه هستند. آیه به معنای علامت، نشانه و اشاره است. می‌فرماید : «آن» یعنی «هرچیزی در این عالم از جمله آیات قرآن» به کتاب اشاره دارد. . «تِلْكَ آیَاتُ الْكِتَابِ»

آن  کدام کتاب ؟ کتاب نفس و فطرت انسان. پس این کتاب قرآن که در مقابل ما است، برای چه نازل شده است؟ برای این‌ که ما را به آن کتاب یعنی کتاب فطرتمان منتقل کند. قرآن می‌خواهد بفرماید که: «کتاب فطرت خود را بخوان!» 

«وَقُرآنٍ مُبِينٍ» این کتابی که در مقابل ماست، قرآن است اما قرآن مُبین نیست. آیات و قرآنی است که به قرآن مبین اشاره دارد. شما اگر سر خود سراغ این کتاب بروی متوجه می‌شوی که اصلاً مبین نیست بلکه چه ‌بسا گمراه‌ کننده هم هست.

«فیه آیات محکمات و اُخر و متشابهات» آیات محکم و متشابه هم دارد.

«فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ»

یک عده هستند که در دلشان انحراف است. این‌ افراد از آیات متشابه سوء استفاده می‌کنند پس این قرآن قابل سوء استفاده است؛ مبین نیست. پس قرآن مبین چیست؟ یا بهتر است بگوییم قرآن مبین کیست؟ این‌ که امیرالمؤمنین علیه الصلاة والسلام فرمود: «این قرآن‌هایی که معاویه بر سر نیزه کرده است سیاهی مرکب روی سفیدی کاغذ است!» چه تعبیر قشنگی است. «أنا قرآن الناطق» من قرآن ناطق هستم! قرآن ناطق همان قرآن مبین است. قرآن مبین امیرالمؤمنین علیه الصلاة والسلام بود. چرا؟ چون فطرتش رو آمده بود. فطرت همه‌ی ما امیرالمؤمنین است. یعنی حضرت در جان همه‌ی ما هست. فطرت همه‌ی ما الهی است. حضرت هم که فطرتش الهی است، رو آمده بود یعنی جان و حقیقت جان ما امیرالمؤمنین است. امیرالمؤمنین با فطرت و خدا متحد و یکی‌ شده و به وحدت و توحید رسیده بود.

در روایت داریم که خداوند متعال همه‌ی انسان‌ها را بر فطرت توحیدی خلق کرد. هر کس به توحید و به مقام موحد بودن برسد فطرت من و شما می‌شود. فطرت ما بر امیرالمؤمنین خلق شده است.

قرآن مبین اوست که خطا، اشتباه، سوء استفاده و برداشت غلط در آن امکان ندارد. همیشه محکم است؛ متشابه ندارد. آیا فهم، شعور و عقلی که برخاسته از فطرت است خطا دارد؟ امکان ندارد. اگر دیدی خطا کرد بدان که عقل، فهم و شعور در کار نیست. بی‌شعوری، بی‌عقلی و نفهمی ‌‌است. در عقل خطا نیست. عقل یعنی کتاب و قرآن مبین؛ عقل یعنی معصوم. مدل تعقل به‌گونه‌ای است که از جنس علم حضوری، وجدانی و یافتنی است و خطا در آن راه ندارد. خطا در آن معنا ندارد. علم حضوری یعنی خودت به خودت علم پیدا کنی. به این علم حضوری می‌گویند که امکان ندارد در آن خطا کنی. 

اگر شما حقیقتی را در خودت بیابی هیچ کس نمی‌تواند آن‌را انکار کند. همین الان همه‌ی شما در درون خودتان می‌‌یابید که در حال شنیدن، فکر کردن و نگاه کردن هستید. این حقیقتی که شما یافتی من هم از آن خبر دادم. امکان ندارد شما اشتباه کنی. چه کسی می‌خواهد بیاید اشتباه شما را بگیرد؟! هر کس هم بخواهد خبردار شود باید از خود شما بپرسد و بگوید: «آیا شما الان در حال گوش کردن بودی؟» شما هستی که باید حرف آخر را بزنی؛ بله یا نه بگویی. اگر یافتید و بله گفتید؛ این یافتنِ شما نمی‌تواند خطا داشته باشد. معنا ندارد خطا بشود چون عصمت دارد. فطرت الهی یعنی خدایی که ما این‌گونه در وجود و جان خودمان  و در جامعه‌ی خودمان می‌یابیم. به این فهم و عقل می‌گویند. 

 

اگر چیزی را این‌گونه فهمیدی می‌توانی بگویی: «من عقل دارم. از عقلم استفاده کردم. تعقل کردم» اما اگر این‌گونه نفهمیدی؛ فقط می‌توانی بگویی: «تفکر کردم». فکر خطا دارد. انسان می‌تواند در ذهن خود فکر کند.فکر  از جنس علم حصولی است که در ذهن به واسطه‌ی مفاهیم ذهنی برای ما حاصل می‌شود.

معلوم ما در درون ما نیست بلکه بیرون از ماست. ما می‌خواهیم با آن ارتباط ذهنی بگیریم. خب ذهن محل نفوذ شیطان است. شیطان انسان را چگونه گمراه می‌کند؟ چگونه فریب می‌دهد؟ توسط ذهن! چیزهایی را که ما خیال می‌کنیم تعقل کرده‌ایم در حالی ‌که تفکر کرده‌ایم؛ شیطان از طریق فکر و ذهن وارد می‌شود و محاسبات ذهنی و فکری ما را به هم می‌ریزد و در آن مغالطه می‌کند. با فکر خود نتیجه‌ای می‌گیری که با عقل جور در نمی‌‌آید. همه‌ی ما می‌دانیم که دو دوتا، چهار تا می‌شود  اما بعضی از افراد اثبات می‌کنند که دو دوتا، پنج تا می‌‌شود.

هر چه هم فکر می‌کنی می‌بینی نمی‌توانی جوابش را بدهی؛ ذهنت درگیر می‌شود اما عقلت چه می‌گوید؟! می‌گوید: «نمی‌شود که دو دو تا، ۵ تا‌ شود.  دو دو تا،  چهار تا می‌‌شود. حالا هر چه بخواهند بحث کنند و اثبات کنند. بر روی تخته بنویسند و تمام تخته را پر کنند؛ مقدماتی را بچیند بعد هم بگوید: «ببین نتیجه پنج تا شد.» باشد بگذار بگوید.

یک عقل، یک ذهن و یک وجدان داریم. وجدان ما با فطرت ما در ارتباط است و در فطرت ما، خدا و حقیقت جای دارد یعنی ما با خدا رابطه داریم و باید از آن استفاده کنیم که البته استفاده نمی‌کنیم. ما خدا را داریم که هم در فطرت ماست و الهی است و هم وسیله‌ای داریم که با آن می‌توانیم با خدا ارتباط برقرار کنیم و از خدا سوال کنیم و جواب بگیریم و آن وسیله نام عقل است اما از این عقل استفاده نمی‌کنیم همیشه بیرون از عقل و سراغ چیزهای دیگری می‌رویم. می‌‌گوییم: «برویم از فلانی بپرسیم». خدا می‌داند که در این فاصله‌ی بینِ رفتن و پرسیدن از بیرون، چقدر شیطان می‌تواند دخالت کند. شما عقلی داری که می‌تواند بی‌واسطه از خود خدا سوالات خود را بپرسد و خدا هم به خود خودت بدون واسطه جواب بدهد. هیچ‌کسی دیگری این  وسط نیست؛ حتی شیطان هم نمی‌تواند خودش را وسط بیندازد و حق و باطل را قاطی کند؛ شلوغش کند. ما از آن استفاده نمی‌کنیم. هر کجا که از آن استفاده کردی می‌توانی بگویی: «فهمیدم» هرکجا استفاده نکردی نهایت می‌توانی بگویی: «می‌دانم. علم دار»م. علم دارم یعنی رفتم پرسیدم به من این‌طوری گفتند.

اما این علم من ممکن است یک روزی جهل باشد و بفهمم که غلط بوده است یعنی اطلاعاتی دارم اما آیا این اطلاعات با واقع هم سازگار است؟ حقیقت هم همین است که من می‌دانم و اطلاعات دارم یا حقیقت چیز دیگری است؟ حقیقت چیست؟ حقیقت همان است که در فطرتت است.

از کجا بفهمم حقیقت این است؟ در فهم خود را باز کن حقیقت در آن  پر است. خدا حقیقت را از بدو تولد در وجودت ریخته است.

«كُلُّ مَولودٍ يُولَدُ على الفِطرَةِ»

همه‌ی کسانی که به دنیا می‌‌آیند بر فطرتشان متولد می‌شوند. 

«یولَدُ عَلی التّوحید» یعنی خداشناس هستند. خدا، فهم و شعور دارند اما از آن‌ استفاده نمی‌کنند. بلد نیستند استفاده کنند نمی‌دانند باید به کجا مراجعه کنند. چگونه مراجعه کنند؟ راهش چیست؟ به هر کجا غیر از قرآن مبین و فطرت مراجعه کنیم تا وقتی به فطرت برنگردیم نمی‌توانیم اعتماد کنیم. خاطرمان جمع نمی‌شود. گیرم شما مطلبی را از عالمی‌‌ پرسیدی آیا خاطرت جمع است که این چیزی که  گفت حرف خداست و حق و درست است؟

بخواهی بفهمی‌‌ حق هست یا نیست باید به فطرت  و عقل خود مراجعه کنی و ببینی که عقلت آن مطلب یا آن شخص را تأیید می‌کند. می‌گوید: «این شخص قابل‌ اعتماد است». اما گاهی عقل، مطلب را تأیید می‌کند؛ می‌گوید: «این شخص چه گفته است؟» می‌گوید: «گفته است دو دوتا چهار تا می‌شود». عقل می‌گوید: «درست گفته است؛ من تأییدش می‌‌کنم». اما گاهی می‌گوید: «چه کسی گفته است؟» می‌گوید: «امیرالمؤمنین گفته است» می‌‌گوید: «امیرالمؤمنین را تأیید می‌‌کنم. او را می‌شناسم. من خودم امیرالمؤمنین تو هستم. با او متحدم».  فطرت ما همان امیرالمؤمنین است. فطرت الهی است. چه زمانی به‌طور کامل ملاقاتش می‌‌کنیم؟ حضرت فرمود: «هر کس بمیرد من را ملاقات می‌کند» یعنی من فطرتت هستم. پرده‌ها کنار می‌رود و خود و باطن جانت را که فطرت الهی است می‌بینی. من همان جا هستم. من همان هستم.

حق و باطل را چه کسی تعیین می‌کند؟ چه بگویی فطرتم چه بگویی امیرالمؤمنین فرقی ندارد؛ هر دو یکی است؛ دو تا نیست. از کجا فهمیدی امیرالمؤمنین حق است؟ می‌گوید: «خودش گفت». خیلی‌ها می‌گویند: «من حق هستم» چرا از آن‌ها قبول نمی‌کنی؟

می‌گوید: «پیغمبر گفت». می‌گوییم: «از کجا فهمیدی پیغمبر حق است؟» می‌‌گوید: «خودش گفت». می‌گوییم: «خیلی‌ها می‌گویند من پیغمبر هستم چرا آن‌ها را قبول نمی‌کنی؟ می‌‌گوید: «خدا گفت». می‌‌گوییم: «از کجا فهمیدی خدا گفت؟» می‌گوید: «خودش گفت خدا گفته است». می‌‌گوید: «خیلی‌ها گفتند خدا گفته است من پیغمبرم چرا از آن‌ها قبول نمی‌کنی؟» 

خدا می‌گوید یعنی به فطرتت مراجعه کردی؛ داری از خدای خودت می‌پرسی که: «به نظرت به این آدم می‌خورد پیغمبر باشد؟!» می‌گوید: «شک نکن خودش است» خیلی‌ها بلد نیستند به فطرتشان مراجعه کنند می‌گویند: «ما نتوانستیم بفهمیم. شک داریم». می‌گوییم: «اما ما توانستیم بفهمیم. ما فهمیدیم». کاری نمی‌توانی بکنی؛ بحث ندارد. در نهایت فقط می‌توانیم توضیحاتی به آن‌ها بدهیم.

فهم باید خودش بیاید یعنی ارتباط بین شما و فطرتت برقرار شود. فرستنده و گیرنده تنظیم و این ارتباط برقرار شود. شد، شد؛ نشد هم کاری نمی‌توانی انجام بدهی؛ زوری که نیست.

 

خداوند متعال در قرآن به پیغمبرش فرمود: «لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ» تو نمی‌توانی آن‌ها را اجبار کنی؛ 

«لا اِكْراه فِی الدّینِ قَدْ تَبَینَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَي» نهایت این است که حق و باطل را می‌توانی برای آن‌ها تبیین کنی. 

چه چیزی در بالا آمدن فهم یک انسان دخالت دارد که بتواند با خدا صحبت کند. شما راجع‌ به حرفی که می‌شنوی می‌گویی: «بگذار فکر کنم!». فکر کنی که چه بشود؟ یعنی منظورت این است من هم خدایی در درونم دارم که جواب همه‌ی سوال‌ها پیش اوست. حقیقتی در جان من به نام فطرت الهی هست که پاسخ همه‌ی سؤال‌ها را دارد. «بگذار فکر کنم!». فکر کنم یعنی بروم به آنجا مراجعه کنم ببینم جوابش هست یا نه! اگر توانستم به آن‌جا مراجعه کنم یعنی از خدا بپرسم؛ خدا هم جواب من را داد به تو می‌گویم این حرف درست یا غلط است! 

اصلاً ما چرا دائم داریم فکر می‌کنیم؟ هر کاری می‌خواهی انجام بدهی فکر می‌کنی؛ می‌خواهی معامله‌ای انجام بدهی یا تجارت کنی فکر می‌کنی. چرا فکر می‌کنی؟ فکر یعنی چه؟ من در درون خودم حقیقتی به نام عقل، شعور، فطرت و خدا دارم که اگر فکر کنم ممکن است که یک مرتبه بتوانم با او ارتباط برقرار کنم و او بتواند به من پاسخ بدهد. بنابراین می‌بینی یک مرتبه روشن می‌شوی. چه می‌شود که در زندگی‌ات تصمیم می‌گیری؟ قاطع می‌گویی: «همین کار را باید کرد». تصمیم گرفتن برخواسته از آن روشن شدن است یعنی توانستی ارتباط برقرار کنی البته اگر شیطانی نباشد یعنی فریب شیطان را نخورده باشی؛ جایی دیگری نرفته باشی. حقیقت تصمیم برای این است. نمی‌گوییم تصمیمی ‌‌که شما می‌گیری حتماً برخواسته از فطرتت است. نه! همین‌ که به خودت حق می‌دهی که می‌گویی بگذار فکر کنم یعنی اعتقاد و باور داری که من می‌توانم بفهمم؛ فهم و شعور دارم. همین ‌که می‌گویی: «صبر کن فکر کنم تا تصمیم بگیرم». اینکه تصمیم می‌گیری یا نه؟! تصمیمت درست یا غلط است؟! به این چیزها اصلاً کاری نداریم که چه می‌شود که تصمیم می‌گیری؟! چه می‌شود که تصمیم نمی‌گیری؟! چه می‌افتدد که تصمیمت درست یا غلط می‌شود؟! این مسائل هر کدام جای بحث دارد. همین ‌که به خودت اجازه می‌دهی که فکر کنی و بعد تصمیم بگیری یعنی من حقیقتی در جان خودم دارم که بعد از مراجعه به آن، قدرت تصمیم ‌گیری پیدا می‌کنم. 

بحث ما این است که خدا در جان ما هست. خدا را در جان خودمان داریم و می‌شناسیم اما به این شناخت توجه نداریم. دائم هم داریم همین کار را انجام می‌‌دهیم. همه‌ی‌ انسان‌ها در هر مسأله‌ای که برای آن‌ها پیش می‌‌آید می‌گویند: «صبر کن! بگذار فکر کنیم». انسان‌ موجودی متفکر است. همه‌ی انسان‌ها در حال فکر کردن هستند. هیچ‌کس نمی‌پرسد: «چرا فکر می‌کنی؟ اصلا فکر کردن چیست؟» همین‌ که می‌گویی: «می‌خواهم فکر کنم» یعنی من خدا دارم؛ می‌خواهم به او مراجعه کنم؛ از او بپرسم و جواب بیاورم. مطلب به این روشنی، واضحی و سادگی می‌‌بینید  به یک معضل بزرگ علمی‌‌ بین علما و دانشمندان تبدیل می‌شود. بحث می‌کند و در این بحث می‌خواهد اثبات کند که ما عقل نداریم. اگر عقل نداری پس چرا داری بحث می‌کنی؟ خود بحث کردن و این ‌که به خودت اجازه می‌دهی که بحث کنی یعنی می‌خواهی بگویی: «حقیقتی وجود دارد. من دارم بحث می‌کنم تا به آن حقیقت برسم». چه می‌گویی؟ چه کار داری می‌کنی؟ 

من با چنین افرادی بحث کرده‌ام که چنین عقایدی داشته‌اند. می‌خواست اثبات کند که عقل، کشک است. عقلی در کار نیست. حالا خدا بماند. همین ‌که شما به خودت اجازه می‌دهی بحث کنی؛ حرف بزنی؛ دیگری را متقاعد کنی؛ فکر کنی و دیگری را به فکر کردن وادار کنی؛ این کارها اصلاً به چه معناست؟! یعنی خدا هست یعنی خدا داری. حالا ما می‌گوییم باید همه‌ی کارها از اینجا شروع شود یعنی اول ما باید بفهمیم که خدا داریم. همه‌ی کارها باید از اینجا شروع شود. اگر فکر کردن و قدرت تفکر را از من و شما بگیرند آیا انسان هستیم؟ دیگر انسان نیستیم. اگر قدرت تفکر را به ما بدهند که داده‌اند و استفاده کنیم که داریم استفاده می‌کنیم اما بلد نباشیم چطوری فکر کنیم تا به خدا مراجعه کنیم تا حقیقت را در خودمان بیابیم و فهم ما رو بیاید؛ فکر کردن به درد چه می‌خورد؟ به هیچ دردی نمی‌خورد جز این‌ که ما را گمراه کند و به انحراف بکشاند. جز این‌ نیست.

 

اصلاً چطوری می‌خواهی به این فکر خود اعتماد کنی که این فکر من درست عمل کرد؛ من را به‌ حق رساند؛ از کجا می‌فهمی ‌‌به‌حق رسیده‌‌ای؟ چشمت باز می‌شود اطرافت را می‌بینی. می‌گویند: «آیا در اطراف خود کسانی هستند که بتوانی آن‌ها را ببینی؟» می‌گویی: «بله! این‌ همه آدم این جا نشسته است». می‌گویند: «مطمئنی کسی هست». می‌گویی: «آره بابا دارم می‌بینم». کمی دقیق‌تر می‌شوند میگویند: «به چه دلیل این چیزی که می‌بینی درست است؟ از کجا می‌دانی هر چه چشمت می‌بیند واقعیت دارد؟» چشم خطا هم دارد. گاهی چیزهایی را به خطا می‌بیند. گاهی چشم سراب را آب می‌بیند. اصلاً سراب چیست؟ سراب خطای چشم است. «از کجا می‌دانی الان چشم تو خطا نکرده است؟» شاید الان اینجا هیچ کس نیست؛ تو هم داری برای عمه‌ات صحبت می‌کنی؛ خیال می‌کنی الان اینجا کسی هست و داری سخنرانی می‌‌کنی در حالی که کسی نیست؛ بیا و ثابت کن. با کجایت می‌خواهی ثابت کنی که کسی هست؟ غیر از وجدان و فطرتت؟ جز از این ‌که می‌گویی: «حقیقت این است که من در وجود خودم می‌یابم». نمی‌‌شود که الان اینجا کسی نباشد؛ والله، بالله و تالله اینجا هستند. آیا می‌شود انسان قدرت مراجعه به این فطرت را نداشته باشد اما دنیای خوبی داشته باشد؟ اگر شما نتوانید به فطرتتان مراجعه کنید و با خدا ارتباط برقرار کنید. نتوانید از خدا سوال کنید و جواب بگیرید؛ هیچ چیز باقی نمی‌‌ماند. هر کاری کنید سوال پیش می‌آید. به چه دلیل؟ برای چه؟ از کجا می‌دانی؟ به چه اعتمادی؟ به چه تضمینی؟

وقتی شما می‌توانی حق باشی و واقعیت را آن‌گونه که هست بببنی که بتوانی با خدا و فطرت الهی خود ارتباط برقرار کنی. از فهم، عقل و شعورت استفاده کنی. به این کار اداره‌ی دنیا از بالا می‌گویند. این دنیا را باید از بالا و آخرت اداره کنیم. اگر آخرت و خدا را کنار بگذاری دیگر هیچ چیز باقی نمی‌ماند. شما دیگر هیچ چیز قابل اعتمادی نداری. همه چیز روی هوا می‌رود.

علت اینکه می‌ببنید در دنیایمان مشکلات داریم و همه چیزمان روی هوا است؛ هیچ چیزمان جفت و جور نیست به خاطر این است که از بالا نیامده‌ایم. بلد نیستیم فکر و تعقل کنیم. یادمان نداده‌اند که خدا داریم و باید به خدا و فطرت الهی خودمان مراجعه کنیم و از عقلمان استفاده کنیم. بلد نیستیم از عقلمان استفاده کنیم. از کسانی که بلد نیستند از عقلشان استفاده کنند چه انتظاری هست که دنیای خوبی داشته باشند؟! خب معلوم است دنیا هم نمی‌شود. چون نمی‌دانی اصلا چه خبر است. حقایق را نمی‌شناسی.

کسی که تماسی با حقیقت ندارد چگونه می‌خواهد دنیا را اداره کند؟ چگونه می‌خواهد یک کشور، یک شهر یا خانواده‌ی خود و یا حتی خودش را اداره کند؟ تنها راه‌ حل مشکلات دنیا و اصلاح امور دنیا، اصلاح امر آخرت است. تنها راهش همین است. باقی راه حل‌ها در تاریکی دنبال حقیقت گشتن است. حالت تسکینی دارد. می‌گوییم: «حالا فعلا این کار را بکنینم تا ببینیم چه می‌‌شود؛ بنا را می‌گذاریم بر این‌ که این درست است».

ما نمی‌‌دانیم که آیا این کاری که داریم انجام می‌دهیم واقعا درست است یا نیست؟ آیا می‌شود یا نمی‌شود؟ حالا بنا را می‌گذاریم که ان‌شاءالله درست است. بعد می‌رویم می‌ببنیم که غلط بود. آن وقت سرنوشتمان این‌ چیزی می‌‌شود که الان شده است. چرا؟ چون خدا را از زندگی‌هایمان کنار گذاشته‌ایم. تقصیر این شرایط و آن شرایط نیست. همه چیز تقصیر خداست یعنی خدا نداریم. از خدا راهنمایی نمی‌گیریم؛ باخدا رابطه نداریم. اصلا معتقد نیستیم با اینکه به حساب خودمان مسلمان و خداشناس هم هستیم. کافر هم نیستیم!!

خدا را هم قبول داریم اما از خدا استفاده نمی‌کنیم. معتقد نیستیم خدا به درد می‌خورد. می‌گوییم: «بله حالا اعتقاد به خدا را درست می‌گویید؛ خدا هست. خدا هست که هست! برای خودش یک جایی نشسته است؛ به من چه؟! مشکلات ما به خاطر فلان چیز و فلان شرایط است!».

در چگونگی می‌‌رویم. در چرایی بحث کنیم. خدایی که ما می‌شناسیم، خدایی است که به درد زندگی و دنیایمان نمی‌خورد. خدایی که فقط به درد آخرت می‌خورد. آخرت چیست؟ آخرت هم جای بی خودی است که معلوم ‌نیست باشد یا نباشد. 

خدا همه جا هست. از همین ‌جا شروع می‌شود. از هرکاری که می‌‌خواهی انجام بدهی. هر قدمی ‌‌که می‌خواهی برداری باید با خدا برداری. جلویت را نگاه می‌کنی می‌ببنی چاله است. می‌‌گویی: «در این چاله نیفتم؛ از آن طرف بروم». چه کسی به‌ شما گفت: «اینجا چاله است؟ از کجا فهمیدی اینجا چاله است؟» می‌‌گویی: «خُب فهمیدم».

همین که می‌گویی: «فهمیدم» یعنی از خدا پرسیدم و خدا به من گفت. خدا همین است. کسانی که خدا ندارند راحت می‌توانند بگویند: «ما که خدا را قائل نیستیم». می‌‌گویی: «فهمیدم» اصلا فهم چیست؟

این چه حرف‌هایی است که می‌‌زنید؟ این‌ها خرافات است. به این‌ها «شبهه‌ی علم» می‌گویند. مسخره‌ات هم می‌کنند. به پیامبر خدا می‌گفتند: «إنّهُ لمجنون». در آیه‌ی بعدی آمده است. این‌ها دیوانه‌اند. یک چیزی برای خودشان درست کرده‌اند و اسمش را فهم گذاشته‌اند. فهم، دیگر چیست؟

از کجا می‌‌دانی که این‌جا واقعا چاله است؟ به خاطر آنکه در آن نیفتی‌ آن طرف چاله می‌روی؟ چرا پای خود را وسط چاله نگذاشتی؟ می‌‌گوید: «خُب دیدم». می‌‌گوییم: «مگر هر چه می‌بینی درست است؟» می‌گوید: «خُب نه! هر چه می‌بینم درست نیست. چیزهایی هم غلط است. ولی خُب می‌فهمم. ‌خدا به من فهمی‌ داده است؛ چشمم که می‌بیند می‌فهمم که کجا درست و کجا غلط است. سراب را می‌بینم می‌فهمم این‌جا نمی‌تواند آب باشد. این‌جا سراب است. آب را می‌بینم می‌فهمم این آب است. فریب چشمم را نمی‌خورم. این‌جا هم می‌فهمم چاله است و پایم را در آن نمی‌‌اندازم». کسی که به خدا، فهم، شعور، عقل و فطرت الهی اعتقاد ندارد می‌‌گوید: «نه! من که اعتقاد ندارم». کسی که عقل ندارد می‌‌گوید: «من نمی‌دانم. شاید واقعا چاله نباشد!». بنابراین خداوند به پیامبر خود می‌فرماید: «اعرض عنهم» این‌ها را رها کن. فهم و شعور ندارد. خب حالا می‌خواهی  با این آدم چه کار کنی؟

آنچه که تو داری چیزی نیست که بتوانی به کسی بدهی. هر کسی که فهم دارد برای خودش است. هر کس هم که ندارد باز برای خودش است که ندارد. چه کار می‌شود کرد. او باید به فهم برسد که ندارد. ایمان دارم به این‌ که من‌ فهم، شعور، عقل و خدا دارم. ایمان به خدا همین است! باور دارد که من می‌توانم بفهمم. برای همین فکر می‌کنم. برای همین می‌گویم: «بگذار کمی ‌‌فکر کنم تا تصمیم را بگیرم. یکی دو روز به من وقت بدهید تا فکرهایم را بکنم بعد تصمیم بگیرم». حالا این چیزها مال کسانی است که فکر می‌کنند و بلد هستند که کمی ‌‌فکر کنند و برای فکر حساب باز می‌کنند. بعضی‌ از افراد که اصلاً فکر کردن هم بلد نیستند. برای فکر هم حساب باز نمی‌کنند. می‌‌گوید: «صبر کن بروم بپرسم!». همه چیز را می‌خواهد بپرسد. می‌‌گوید: «من فکر کنم!! من که بلدنیستم؟! می‌روم می‌پرسم».

اما اگر غذای چرب جلوی او بگذارند نمی‌‌گوید بدهید کنار دستی‌ام بخورد؛ می‌گوید: «خودم می‌خورم».

هر چیزی هم که جلوی کنار دستی‌اش است جمع می‌کند و خودش می‌‌خورد. خوردن را خوب بلد است اما موقع فکر کردن که می‌شود می‌گوید: «بگذار یک نفر دیگر به جای من فکر کند». این است سرنوشت ما! این است برنامه‌ی زندگی و اعتقاد ما! زندگی و سرنوشت ما این‌ است که می‌‌بینیم الان زندگیمان این گونه شده است که هر جای آن‌را که می‌گیریم یک جای دیگر آن در می‌رود. چرا؟ چون داریم در تاریکی حرکت می‌کنیم و با نور ارتباط نداریم.

«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»

نور آسمان‌ها و زمین خدا است.

می‌‌خواهی نورانی بشوی و بفهمی ‌‌و بدانی؛ از سردرگمی‌‌ در بیایی و دیگر دچار فتنه نشوی؛ حق و باطل را قاطی نکنی؛ تکلیفت را بفهمی؛ سر دو راهی‌ها گیر نکنی باید به خدا مراجعه کنی.

 

«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»

این می‌‌گویند این‌ها که حرف‌های دینی است. ما باید دنیا را درست اداره کنیم. باید برویم درس بخوانیم؛ علم پیدا کنیم. این علوم را باید دانشمندان بدهند. این‌ها به درد می‌خورند. خدا کیلویی چند؟ خدا مال مسجد، نماز خواندن و روزه گرفتن است. خدا را از جهان برداری هیچ چیز باقی نمی‌ماند. همه‌ی کارها جایز می‌شود و هر غلطی دلت می‌‌خواهد انجام بده.

اگر خدا نباشد دیگر اهمیتی ندارد! دلیلی برای انجام دادن یا ندادن کارها باقی نمی‌ماند. دیگر باید و نبایدی نمی‌‌ماند. این که شما می‌گویی: «باید چنین شود یا نباید چنان شود!» این «باید و نباید» را روی چه حسابی می‌گویی؟ یعنی می‌‌گویی: «حقیقتی هست و من بر اساس آن حقیقت دارم «باید و نباید» می‌گویم». این همان اقرار به وجود خدا است. یعنی خدا را در زندگی خود آورده‌ای. یاد بگیریم با خدا ارتباط برقرار کنیم؛ از خدا سوال کنیم و خدا را  به مردم معرفی کنیم. چند نفر پیدا می‌شود خدا را معرفی کند؟ نه این که فقط خدا خدا کند! همه دَم از خدا می‌زنند. خدا را معنا کنیم یعنی چه؟! خدایی که به درد‌ زندگی من نمی‌خورد و اصلا ربطی به من ندارد به من چه ارتباطی دارد؟!

خدا هست. هست که هست به من چه ارتباطی دارد؟ خدایی هست که خالق همه‌ی این عالم است. خُب هست که هست.

خوش به حالش که خالق همه‌ی این عالم است. به من چه؟ خالق تو هم هست. خُب دستش درد نکند که ما را خلق کرد. من الان دنبال کار و زندگی‌ام بروم. تمام شد؟ تمام شد. فهمیدم خدایی هست و خالق همه‌ی عالم است که من، تو و همه را خلق کرده است؛ به عنوان اطلاعات عمومی‌ است مانند مسابقه‌هایی که در تلویزیون می‌بینید و سوالاتی در آن پرسیده می‌شود؛ می‌پریند: «خالق تو کیست؟» می‌گویی: «خدا». می‌‌گویند: «به او جایزه بدهید» زنگ را می‌زند و به او جایزه می‌دهند. شب اول قبر هم مانند مسابقه است. از شما می‌پرسند: «خدا کیست؟» می‌گویی: «خالق همه!» «اسمش چیست؟» «الله». زنگ را می‌زنند. همین! من آن موقع بلد شدم و یاد گرفتم! اینقدر بحث و حرف نداشت. ما بچه بودیم؛  سه یا چهار سالمان بود گفتند: «خدا هست». ما هم گفتیم: «خب خدا هست». بعد گفتند: «خدا چند تاست؟» گفتیم: «یکی». اول می‌گفتیم: «دو تا» گفتند: «نه! دو تا نگویی اشتباه می‌‌شود. خدا یکی است». 

خدا که اطلاعات عمومی ‌‌نیست و برای مسابقه نیست. خدا برای زندگی است. قدم از قدم می‌خواهی برداری باید با خدا برداری. باید با حجت برداری؛ بفهمی‌‌ چرا این قدم را برداشتی.

هر حرکت و سکونی که می‌خواهی داشته باشی باید برای خدا و با خدا انجام بدهی. برایش جواب داشته باشی که چرا من این کار را کردم. چرا این حرف را زدم. در محکمه‌ی عدالت الهی یعنی در محکمه‌ی فطرت و وجدان خود جواب داشته باشی. چه می‌خواهی جواب بدهی؟ می‌خواهی بگویی  این کار را کردم، چرا؟ چرایی مهم است. چرایی در همه‌ی زندگی مهم است. اگر چرایی را از زندگی برداری؛ چگونگی دیگر به درد عمه‌ات می‌خورد. اگر چرایی باشد چگونگی به دنبالش می‌‌آید. اگر چرایی بود چگونگی به دنبالش می‌‌آید. چرا من باید خانه بسازم؟ بعد چگونگی می‌‌آید که چگونه بسازم. دنبال مهندس، درس و دانشگاه می‌‌روی. درس می‌خوانی و تحصیل می‌کنی که من چگونه باید خانه بسازم. این بعد از چرایی است. اول باید بگویی من چرا باید این کار را بکنم؟ چرا که معلوم شد آن وقت دنبالش برو. آن چرا، «خدا» می‌شود. به خدا می‌‌رسی.

خدا این گونه نیست که انتهای کار باشد؛ تا وقتی که خدای ما همین است و در حد اطلاعات عمومی‌ ‌و مسابقه و شب اول قبر است باید هم در انتهای همه‌ی کارها باشد. 

اصلا شب اول قبر این‌ طوری نیست. شما اصلا آنجا ذهن به این معنایی که در این دنیا هست، ندارید. ‌اصلا زنده نیستید که بخواهند از شما بپرسند. گوش ندارید که به شما بگویند. زبان نداری که بخواهی جواب بدهی. عالم دیگری است. عالم اطلاعات عمومی ‌‌و پرسیدن نیست. آنجا می‌گویند: «بفهم». «افهم یا فلان ابن فلان». فحش نمی‌دهد؛ اسمت را می‌گویند. مثلا می‌گوید: «فلان فلان  افهم». البته اگر بلد نباشی جواب بدهی همان هم تبدیل به فحش می‌شود .

«افهم یا فلان بن فلان» که فلان فلان شده. یک عمری نفهمیدی. حالا الان موقع مردن می‌.اهی بفهمی؟! اگر می‌خواست بفهمد زودتر از این‌ها فهمیده بود.

 

0
17
جلسه بعدی  

0 نظر ثبت شده