خودشناسی در قرآن
سورۀ حِجر، آیات ۳۶-۴۰
استاد حسین نوروزی
جلسۀ ۲۵ (۴ تیر ۱۴۰۱)
*** ویراستاری – مرحله 3 از ۵
شیطان از خدا مهلت گرفت تا انسان را گمراه کند؛ فریب بدهد و شیطنت کند. خدا هم فرمود: «انک من المنظرین» مهلت داده شدی. «قال رب بما اغویتنی» شیطان گفت: «خدایا بهخاطر اینکه من را اغوا کردی، فریب دادی و به تعبیر ما، من را آزمودی و امتحان کردی؛ «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ» همۀ بندگانت را با زینت دادن دنیا در نظر آنها، اغوا میکنم. زمین و دنیا را برای آنها زینت میدهم و کاری میکنم که خودشان را گم کنند؛ به فکر آخرت خودشان نیفتند؛ حواسشان از خودشان پرت بشود و خدا را فراموش کنند. شیطان از خدا مهلت گرفت، خدا هم به او مهلت داد. شیطان چه مهلتی گرفت؟ خدا چه مهلتی به او داد؟ آیا شیطان مهلت گرفت که عبادت کند؟ نه! شیطان عبادات خود را انجام داده بود. مهلت گرفت تا از خدا انتقام بگیرد چرا که خداوند از او خواسته بود به آدم سجده کند؛ به شیطان برخورد که من به آدم سجده کنم؟ خدایا! آیا قرار ما این بود؟! من این همه تو را عبادت کنم، بعد به من میگویی: «به آدم سجده کن؟!» آدمی که ملائکه دربارۀ او به خدا گفتند: «میخواهی موجودی را خلق کنی که در زمین فساد، خونریزی و جنایت میکند!»
شیطان میگوید: «بعد از این همه عبادتهایی که کردم من باید به چنین موجودی سجده کنم؟!» به او برمیخورد و زیر بار نمیرود. چقدر بد است که به آدم بربخورد یعنی منیتی برای خود قائل میشود. من به آدم سجده کنم؟ به من گفتی: «سجده کن؟!» اینکه در مقابل خدا برای خود منیتی قائل باشد و بگوید: «خدایا تو یکی، من هم یکی! گفتی عبادت کن، من هم عبادت کردم!» طلبکار شده است. اگر خوب دقت کنیم میبینیم ما هم همینطور هستیم؛ دست کمی از شیطان نداریم. یک مقدار که عبادت میکنیم خودمان را گم میکنیم. میگوییم: «بهتر از من روی این کرۀ خاکی پیدا نمیشود!» خیلی ملاحظه کنیم میگوییم: «خدا یک امام زمان دارد؛ یکی هم من هستم!»
این منیتی که ما در خودمان در برابر خدا میبینیم به این معناست که همۀ عالم را پُر از حق و خدا نمیدانیم درحالیکه عالم، سراسر خداست؛ «من» در کار نیست. هنوز با خدا ندار نشدهایم. هنوز با خدا یکی من و یکی تو هستیم. هنوز داریم در فضا، عالم تکلیف و کودکانه زندگی میکنیم. تکلیف و وظیفه برای من درست کردی، من هم به وظیفهام که تو درست کردی عمل کردم. دیگر چه میخواهی؟ گفتی: «نماز بخوان، روزه بگیر، عبادت کن ،حج برو!» من همه را انجام دادم. دیگر چه میخواهی؟! حالا دیگر هر چه من میگویم باید تو چشم بگویی؛ هر چه من میخواهم تو باید به دل من راه بیایی. این حالت در همۀ ما هست. البته کم و زیاد دارد؛ در یکی کمتر و در یکی بیشتر است.
بعضیها تا یک مقدار زندگی بر آنها سخت میگیرد و فشار زندگی زیاد میشود، میگوید: «من دیگر نماز نمیخوانم!» معنایش چیست؟ معنایش این است که من برای خدا نماز میخواندم، یعنی میخواستم یکی خدا و یکی من باشم. از خدا طلبکار شدهام؛ فکر کردم که خدا به نمازهای من احتیاج دارد؛ برای خدا نماز خواندم یعنی خدا به نماز من احتیاج دارد، من هم خواندم که احتیاج خدا را برآورده کنم. حالا خدایا من که احتیاج تو را برآورده کردم، نمازهای خود را نخوانده بودی، این همه سال من بهجای تو نماز خواندم، آیا باید با من اینطور رفتار کنی؟ آیا باید در دنیا اینطور حق من را ضایع کنند؟ حق من را بخورند؟ به من اهانت کنند و من را بیآبرو کنند؟! دنیا جای همه چیز است. ما نباید شیطان را خیلی سرزنش کنیم که چرا به آدم سجده نکرد.
در حدیثی امام صادق (علیه الصلاة و السلام) میفرماید: «لو عَلِمَ اَلنَّاسُ كَيْفَیت خَلَقَهم لما لاموا أَحَدٌ أَحَداً» اگر مردم از کیفیت خلقت همدیگر و خودشان آگاهی داشتند، هیچکس دیگری را ملامت نمیکرد. شیطان هم از همین خصلتی که در ما هست استفاده میکند؛ اینکه خودمان را یکی در برابر خدا میدانیم و میگوییم: «یکی من یکی خدا!» نباید خودمان را در برابر خدا ببینیم؛ عرفایی که میگویند: «باید به مقام فنا برسیم» به این معنا نیست که زیر خودمان کبریت بزنیم تا آتش و گُر بگیریم و پودر و خاکستر بشویم؛ دیگر چیزی نماند بلکه یعنی غیر از خدا چیزی نبینیم؛ یعنی به جایی برسیم که دیگر نگوییم: «من چنین و چنان کردم! من بودم!» بلکه بگوییم: «همه خدا بود! توفیق خدا بود! اگر خدا توفیق نداده بود، من کارهای نبودم. نه فقط باید این حرف را بگوییم بلکه باید بفهمیم و به این حقیقت برسیم. تا وقتی که به این حقیقت نرسیم، نمیتوانیم این حرف را هم بگوییم که: «من در کار نیست! همه خداست!»
شیطان هم همین حالت را داشت. گفت: «خدایا من که با تو رودربایستی ندارم. این همه عبادت کردم، همه را نادیده گرفتی. به من میگویی به آدم سجده کن. من هم سجده نمیکنم؛ از تو هم انتقام میگیرم؛ «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ» دنیا را در چشم مردم زینت میدهم. انسانها نقطه ضعفی دارند و آن این است که عقل آنها در چشمشان است. عقل بالفعل ندارند بلکه بالقوه است و میتوانند عاقل شوند. اما به صورت بالفعل وقتی بچه به دنیا می آید، عقل ندارد؛ یک حیوان بالفعل است. فرق او با حیوان چیست؟ فرق انسانی که هنوز به عقل نرسیده با حیوان این است که انسان ذهنی دارد که این ذهن کار دست او میدهد و حواس او را پرت میکند.
الان ببینید ذهن شما چگونه حواس شما را پرت کرده است؛ دوتا بچه دارند در مسجد میدوند. همۀ ذهنها رفت و حواسها پرت شد. چرا؟ چون انسان هستیم؛ حیوان نیستیم. حیوان اصلاً این حرفها حالیاش نمیشود. آیا حواس حیوان پرت میشود؟ میگوید: «تمرکزم را از دست دادم!» تمرکز برای انسان است که میگوید: «تمرکزم از دست رفت!» انسان اینگونه است. ذهنی دارد که دست خودش نیست. گاهی اوقات حواسش جمع است؛ گاهی اوقات هم حواسش پرت میشود. چه میشود که حواس انسان پرت میشود؟ دست خودش نیست. بستگی دارد چه اتفاقی بیفتد. یکدفعه دوتا بچه میدوند، حواسش متوجه این بچهها میشود. حواسش پرت شد. شیطان از همین جا استفاده میکند.
میگوید: من روی جایی دست میگذارم که دست خودت نیست؛ حواست به آن نیست؛ نمیتوانی آنرا کنترل کنی. وارد آنجا میشوم که همۀ زندگیات را داری از آنجا اداره میکنی!» جایی که مرکز مدیریت زندگی انسان است. وقتی انسان میخواهد زندگی خود را اداره کند، باید از ذهن خود کمک بگیرد. شیطان میگوید: وارد ذهنت میشوم و آنرا آلوده میکنم! حواس تو را پرت میکنم. کاری میکنم که چیزهایی که واقعاً ارزش ندارد، در نظر و ذهن تو ارزشمند جلوه کند؛ کاری میکنم چیزهایی که در نظر تو بزرگ جلوه کرده و واقعاً هم بزرگ است، کوچک و ارزش آن کم بشود!» تبلیغات همین است. جوسازی همین کار را انجام میدهد. با تبلیغات میشود همه کار کرد. آدم میتواند با تبلیغات مسیر زندگی انسانها را تغییر بدهد.
تمام کسانی که قدرتهای اقتصادی هستند، از اهرم تبلیغات به نحو احسن استفاده میکنند یعنی این بعد از انسان را شناختهاند؛ متوجه شدهاند که انسانها دارای بعدی به نام ذهن هستند که در اختیار خودشان نیست و میشود وارد آن شد و آن را در اختیار گرفت. میشود آنرا تحت کنترل خودمان دربیاوریم؛ از اینجاست که ماشین زندگی انسانها هدایت میشود. فرمان ماشین زندگی آدمها در ذهنشان است. اگر ما این فرمان را در دست خودمان بگیریم، میتوانیم جنسی را به آنها بفروشیم که دلمان میخواهد و به سود و نفع ماست. عقیدهای را به آنها قالب کنیم که به نفع ما و اقتصاد دنیای ما و قدرت ماست. رفتاری را به آنها تلقین کنیم که ما میخواهیم. اینها ایادی شیطان میشوند.
شیطان که از خدا مهلت گرفت، گفت: «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ» زینت میدهم! من بهجای آدمها گناه، خلاف، فساد، جنایت و خونریزی نمیکنم؛ هیچ کدام از این کارها را انجام نمیدهم بلکه دنیا را در نظر و ذهن آنها زینت و بزرگ جلوه میدهم. کاری میکنم خودش و خدای خودش را گم کند. یادش برود. میگویم: «اگر به این پست، مقام، سِمَت، شهرت، پول، شهوت و … نرسی، بیچاره میشوی!» انسان هم فریب میخورد؛ این چیزها را برای او بزرگ جلوه میدهم. میگویم: «ببین چطور خوردند و بردند!! بیچاره شدیم، ما دیگر هیچی نداریم! عقب ماندی! از دیگران جا ماندی!» کاری که شیطان میکند این است که خیلی چیزها را زینت میدهد. وقتی خوب فکر کنیم میبینیم شیطان در ذهن همۀ ما نفوذ کرده است. چیزهایی را بزرگ جلوه داده است که خیلی کوچکتر از این حرفهاست که نمیتوانیم بگوییم: «این آنقدرها هم بزرگ نیست؛ خیلی چیز کوچکی است!»
خودت، آخرت و آرامشت مهمتر از اینها است. آسایش دنیا، آرامش نمیآورد. اگر هم بیاورد، موقتی است. ربطی به خودت ندارد. این آرامش برای مرکب و اسب تو است. به بدن، جسم و اعصاب تو مربوط میشود. ربطی به خودت ندارد. همۀ اینها جدا شدنی و فانی است. همه را از دست میدهی. خودت میمانی و خودت! آنوقت آن آرامشی را که باید داشته باشی، نداری. چرا؟ چون آنرا به دست نیاوردهای، زاد و توشۀ آخرت خود را تهیه نکردی؛ حواست نبود، خیال کردی اگر دنیای خوبی داشته باشی، دیگر همه چیز درست است اما این فکر اشتباه است. این شیطان بود که تو را فریب داد. دنیا را برای تو زیباتر از آنچه که واقعیت آن است، جلوه داد. خودت را در دنیا، پول، پست و مقام و شهوت گم کردی. چقدر ما حسرت نداشتن دنیا را میخوریم؛
«دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست».
اینقدر که ما حسرت دنیا را میخوریم، حسرت آخرت را نمیخوریم. نمیگوییم: «من یک عمری خودم را نشناختم، از خود واقعیام غافل بودم. باید به خود بیایم. تمام ذهن ما پر از حسرت ناکامیهای دنیا است. اگر فلان روز، فلان سال، فلان زمین یا ملک را خریده بودم، الان میدانی پولم چقدر شده بود؟!» پشت دست خود میزند. ای داد بیداد! نمیگوییم: «کسانی هم که به چیزهایی رسیدند؛ به آلاف و علوف رسیدند باید همه را بگذارند و بروند!» این چیزها که نمیماند. نمیماند یعنی در دنیا نمیماند؟ نه! در دنیا میماند اما برای ما نمیماند. ربطی به ما ندارد. خود ما این چیزها نیستیم. این پیراهن و لباسی که تن شما است، ممکن است بعد از شما نصیب یکی دیگر بشود و تن یکی دیگر برود. این پیراهن هست، از بین نرفته است. میمیریم یعنی از این پیراهن جدا میشویم. دیگر این پیراهن به درد تو نمیخورد، کارایی و کاربرد ندارد، چون بدن ندارید که آن را تن کنید. حالا وقت خودتان را صرف این کنید که کدام پیراهن را تنم کنم که شیکتر و خوشگلتر است؟ کدام مد روز است؟ تمام ذهن ما پر از همین چیزها شده است. کاری که شیطان انجام میدهد، دنیا را در نظر انسان، یعنی در ذهنش زینت و جلوه میدهد. چرا در ذهن انسان جلوه میدهد؟ چون ذهن انسان دست خودش نیست.
هنر و عرضۀ مدیریت ذهن خود را ندارد. وارد همان جایی میشوم که نقطه ضعف دارد؛ از همانجا به او ضربه میزنم. «هر آنچه دیده بیند دل کند یاد» دلش دست خودش نیست. چشمش میبیند، دلش میرود یعنی ذهنش میرود. حالا شما بگو: «چرا رفت؟» میگوید: «من خودم هم نمیدانم چرا رفت؟! نفهمیدم چه شد؟! دست خودم نبود!» امتحانات الهی همینهاست. یعنی خداوند متعال این موقعیت را برای انسان فراهم کرده است و به شیطان هم مهلت داده است تا از این موقعیت استفاده کند تا معلوم بشود که کدام یک از انسانها عرضه دارند که ذهنشان را کنترل و مدیریت کنند و زمام امور دلشان را به دست بگیرند. خداوند تمام انبیاء و اولیاء خود را فرستاده است که به انسان یاد بدهد که چگونه ذهن خود را مدیریت کند و اختیار ذهن در دست خودش باشد. نباید کسی ذهن تو را در اختیار خودش بگیرد؛ ولایت آنرا دست کسی نده؛ ولایت هر کسی را قبول نکن. قبول ولایت یعنی ذهن تو در اختیار شیطان قرار گرفت.
«ان الذین کفروا أولیاؤهم الطاغوت» اولیای آنها یعنی زمامدار ذهنشان طاغوت است. «یخرجونهم من النور الی الظلمات» آنها را به سمت ظلمت و تاریکی میبرند اما کسانی که اهل ایمان هستند، خدا ولی آنها میشود و تحت ولایت او هستند؛ «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور» خداوند آنها را به سمت نور میبرد. چه میشود که ما به سمت ظلمت یا نور میرویم؟ بهخاطر ذهنمان است. ذهن خود را به خدا بسپار تا نورانی شوی. اگر ذهن خود را به شیطان بسپاری، ظلمانی میشوی. دائم تشویش، نگرانی و دلشوره داری؛ چون دست خدا نیست. خدا نور است. نور هم یکی بیشتر نیست. ظلمت یکی نیست بلکه ظلمات است؛ «یخرجونهم من النور الی الظلمات» از نور که یکی است تو را به سمت ظلمتها که متعدد است میبرند.
«أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» رب خودت را چه کسی قرار میدهی؟ ارباب ذهنت یعنی کسی که صاحب اختیار ذهن تو باشد. آنرا خدا یا طاغوت و شیطان قرار میدهی؟ اگر اختیار ذهن ما به دست شیطان بیفتد، ما را بیچاره میکند؛ همه چیزمان را از ما میگیرد؛ هیچ چیز برایمان نمیگذارد. ما را به سمت کارهایی میکشاند؛ آبرو، پول، آسایش و آرامش ما را میبرد. نمیگذارد یک خواب راحت داشته باشیم. دل بستن به دنیا یعنی ذهن تو سراغ دنیا رفته است. دلت رفت یعنی ذهنت رفت. دل و ذهن یکی است. دلش رفت یعنی دست خودش نبود. این کار در ذهنش بزرگ جلوه کرد و برای آن خیلی حساب باز کرد. هر چه ترس است بهخاطر همین است. از هر چه میترسی خوب به آن فکر کن ببین برای چیزی که از آن ترسیدی، آیا خیلی حساب باز کردی؟ اگر خدا را بشناسی؛ و برای خدا حساب باز کنی و از او بترسی، دیگر از هیچ چیز نمیترسی.
«لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ» پای خدا که وسط میآید، کارها درست میشود. خدا با خودشناسی میآید. اگر انسان خود را بشناسد، خدای خودش را هم میشناسد. دیگر برای غیر خدا حساب باز نمیکند. میفهمد که در جان و فطرت خود، خدا دارد که قابل مقایسه با هیچ چیز و هیچکس نیست. این خدا صمد است یعنی همۀ عالم را پر کرده است؛ غیر خدا هیچ چیز دیگری نیست. در نتیجه برای هیچکس غیر خدا حساب باز نمیکند. اولوا الالباب کسانی هستند که زمام امور دل خودشان را به دست گرفتهاند؛ کنترل ذهنشان را دارند؛ حواسشان هست که دلشان جایی نرود.
«اَلْقَلْبُ حَرَمُ اَللَّهِ فَلاَ تُسْكِنْ حَرَمَ اَللَّهِ غَيْرَ اَللَّه»ِ قلب حرم خداست در این حرم غیر خدا را راه ندهید. غیر خدا را راه میدهی، بعد دچار تشویش میشوی؛ بیچاره و گرفتار میشوی. میگویی: «حالا چه کنم؟» راهش این است که برای غیر خدا حساب باز نکنی. یعنی چیزی نخواه! همین تمام شد. میگویند: «چه میخواهی؟» بگو: «همان چیزی را میخواهم که خدا میخواهد.» خدا چه میخواهد؟ هر چه میخواهد من هم همان را میخواهم. تو چه میخواهی؟ من که هستم که چیزی بخواهم؟ همۀ گرفتاریها از اینجا شروع میشود که میگویم: «من این را میخواهم! دلم میخواهد اینطور بشود!» دل را کنار بگذار. به شیطان راه ندهیم؛ برای شیطان رد پا نگذاریم که پایش را بگذارد. وقتی میگویی: «این را میخواهم!» برای شیطان جای پا درست میکنی و شیطان شروع به فعالیت میکند و میگوید: «اگر به آن نرسی، اگر نشود، میدانی چه میشود؟» تو را میترساند، تهدید و تطمیع میکند.
میگوید: «اگر میخواهی به این برسی، باید کارهایی که من میگویم انجام بدهی. باید حق را ناحق کنی؛ این ظلم و جنایت را مرتکب شوی!» اما وقتی گفتی: «من هیچ چیز نمیخواهم!» دیگر رد پایی برای شیطان باقی نگذاشتهای. شیطان میخواهد گولت بزند که چه، که چکار کنیم؟ میگوید من هیچ کاری نمیخواهم بکنم. من هر کاری خدا بگوید بکن میکنم. نگوید، نمیکنم. نمیخواهم اصلاً. به من چه.
«جهان به کامم اگر شد که شد نشد که نشد
سپهر رامم اگر شد که شد نشد که نشد
به قسمت ازلی راضیم زمین و زمان همه
به نامم اگر شد که شد نشد که نشد
به درک واجب و فعل حرام تقدیری
ز خاص و عامم اگر شد که شد نشد که نشد»
من بندگی خدا را میکنم، اگر کسی تقدیر و تشکر کرد که کرد؛ اگر هم نکرد که نکرد. وقتی هیچ چیز نمیخواهی دیگر برای تو هیچ چیز هم فرق نمیکند. امروز سِمَتی به تو دادند؛ اگر آن مسؤولیت را گرفتی، انجام وظیفه کردی، فردا میگویند: «آقا دیگر شما را نمیخواهیم، برو!» باید بروی دیگر تمام شد.
یک سال دمغ است که چرا این سمت و پست را از من گرفتند؟ هر چه میکشیم از همین دل میکشیم. اینقدر جایگاه این دل مهم است که باید برای آن وقت بگذاری. از چشم، گوش، دست، زبان، پا، از همۀ قوا، عمرمان و وقتمان باید استفاده کنیم، اجازه ندهیم محبت غیر خدا در دلمان وارد بشود. نباید غیر خدا ولایت دلمان را بر عهده بگیرد. باید جلوی آنرا بگیریم. هر حرفی را گوش نکنیم. چون یکی از راههای ورود شیطان به دل ما همین است. کنار ما مینشیند و شروع به نق زدن میکند: «همه رفتند، همه بردند، همه خوردند، تو چه شدی؟ تو هیچ چیز نداری. تو کیستی؟ تو فلان هستی فلانی را ببین!»
همۀ زندگیهایی که به هم میخورد بهخاطر همین ذهن است. ماجرای ذهن است. زن میگوید: «تو لیاقت من را نداری!» مرد هم میگوید: «تو لیاقت من را نداری! خانۀ پدرت برو! من هم خانۀ ننهام میروم!» تمام شد؛ از هم جدا شدند. شیطان از همینجا وارد میشود. شیطان میگوید: «من زینت میکنم؛ چیزهایی که بزرگ نیست را بزرگ جلوه میدهم؛ چیزهایی هم که بزرگ است، کوچک میکنم. نمیگذارم آب خوش از گلویتان پایین برود!» کافی است ما فقط این را بفهمیم که داریم از کجا داریم ضربه میخوریم. از ذهن است. ذهن خود را کنترل کن یعنی برای چیزهایی که خیلی ارزش ندارد، حساب باز نکن. آنرا رها کن؛ به آن فکر نکن! مهم نیست! شد که شد نشد که نشد. یاد بگیریم که بگوییم: «مهم نیست!»
شخصی به عیادت مریضها میرفت. مثلاً میگفت: «حاج حسین چطوری؟» شخص بیمار میگفت: «حالم خوب نیست!» جواب میداد: «فدای سرم که خوب نیست! دنیا همین است دیگر! بالاخره یک روز خوب و یک روز بد است. دست آخر هم میمیریم!» گفتند: «فلانی مُرد!» گفت: «فدای سرم!» خلاصه هر جا رفته بود همین را گفته بود بنابراین همۀ رفیق، رفقا و دوستان منتظر بودند که این آدم مریض بشود! اتفاقاً زد و سخت مریض شد. گفتند: «برای عیادت به خانهاش میرویم. میگوییم: «چطوری؟» اگر گفت دارم میمیرم. میگوییم: «فدای سرمان!» داغ دلمان را خالی میکنیم. یک عمر به همه گفته است: «فدای سرم!» به عیادتش رفتند. به او گفتند: «چطوری؟» گفت: «دارم فدای سر همۀ شما میشوم!» فکر کردند که چه بگویند؛ خودش دارد میگوید: «من دارم فدای سر همۀ شما میشوم!» خودش هم برای بدن خود و این دنیا حساب باز نمیکند. نه فقط برای شما بلکه برای خودش هم حساب باز نمیکند. اگر مریض شدی، میگوید: «مبارک است! به سلامتی! الحمدالله! این هدیۀ الهی است!» خودش هم که مریض میشود، همین را میگوید. میگوید: «خدا این را به من هدیه داده است که بفهمم دنیا قابل اتکا نیست. نمیشود به آن دل داد! ارزش دل دادن ندارد!»
دزد مال او را برده است اما میگوید: «الحمدلله! قبل از اینکه بمیرم و همه را از دست بدهم، فهمیدم. خدا به من حالی کرد که اگر این مال تو بود که دزدها نمیتوانستند آنرا ببرند. مال تو نبود که بردند!» دست من شکسته بود، گفتم: «اگر دستم مال من بود که نمیگذاشتم بشکند!» اگر من مالک این اموال بودم دزد نمیتوانست آنرا ببرد. پس من مالک نبودم. اسمش مالک را گذاشتم. ذهن، من را فریب داده است که میگویم: «این مال من است!» این مالکیت برای این است که بتوانیم زندگی دنیا را اداره کنیم وگرنه حقیقت ملکیتی در کار نیست. من مالک آن نیستم.
امیر المؤمنین علیه السلام در دعای کمیل میفرماید: «یا سریع الرضا اغفر لمن لا یملک إلا الدعاء» ای خدایی که زود راضی میشوی، از من که هیچ چیز غیر از دعا ندارم زود راضی شو. مالک هیچ چیز نیستم غیر از اینکه بخواهم. این خواستن مال من و شما است؛ اختیار آن دست ماست. چه میخواهی؟ ما مالک دعای خودمان هستیم. حالا این بشود یا نشود، دست ما نیست. دنیا دست ما نیست.
0 نظر ثبت شده