خودشناسی در قرآن
سورۀ حِجر، آیات ۳۹-۴۰
استاد حسین نوروزی
جلسۀ ۲۹ (۵ شهریور ۱۴۰۱»
*** ویراستاری – مرحله 3 از ۵
«لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ»
شیطان به خدا عرض میکند: «خدایا بهخاطر اینکه من را اغوا کردی، به طور حتم و قطعی برای مردم در زمین زینت میکنم و با قطع و یقین همۀ مردم را گمراه میکنم. مراد از زمین این نیست که اگر ما در زمین نباشیم و به کرۀ ماه برویم دیگر شیطان راهی ندارد و نمیتواند ما را گمراه کند بلکه مراد از زمین، عالم دنیایِ پستِ پایین است یعنی همۀ کسانی که اهل دنیا هستند و چشم دنیابین آنها باز است و هنوز از عالم دنیِ پستِ دنیا بالاتر نیامدهاند و چشم آخرتبین آنها باز نشده است گمراه میکنم. «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ» زینت میدهم؛ همین زینتهایی که ما در دنیا ایجاد میکنیم و خودمان را زینت میکنیم. کالا را تزیین میکنیم اما در دنیا دخل و تصرفی نمیکنیم. شیطان در عالم واقعیت دنیا دخل و تصرفی نمیکند.
شیطان در ذهن ما دخل و تصرف میکند بلکه تنها دنیا را جلوه میدهد و زینت میکند یعنی کاری میکند که ما آنچه را که در ذهنمان از دنیا مشاهده میکنیم غیر از آن چیزی که حقیقتاً در دنیا هست ببینیم. چشم سر ما چیزی میبیند؛ چشم خیال و ذهن ما هم چیز دیگر میبیند. دو نفر یک چیز را میبینند و نگاه میکنند؛ هر دو هم چشم سرشان سالم است اما یکی آنچه را که دیده است اینگونه تعریف میکند: «به به! عجب منظرهای! چقدر زیباست!» اما دیگری از آنچه که دیده است بدگویی میکند میگوید: «اصلاً هم خوب نیست! اصلاً هم قشنگ نیست!» پس ما غیر از چشم سر، چشم دیگری هم به نام چشم خیال داریم. شیطان، در چشم سر ما تصرف نمیکند. حتی در چیزهای مرئی که نگاه میکنیم هم دست نمیبرد بلکه در قوۀ خیال ما تصرف میکند. دو نفر نگاه میکنند هر دو آب میبینند؛ چشم سرشان میگوید: «آب است!» یکی به چشم سر خود اعتماد میکند اما دیگری اعتماد نمیکند؛ میگوید: «نه! این سراب است!» آنچه که چشم سر میبیند مهم نیست بلکه آنچه که چشم خیال برداشت میکند مهم است که آیا با آنچه که واقعاً هست مطابقت دارد یا ندارد! آنچه که من خیال کردم هست آیا واقعاً همانگونه که خیال کردم هست یا خیال من تحت اغوای شیطان است؟ شیطان در ذهن و قوۀ خیال من بهگونهای تصرف کرد و آن چیز را تزیین کرد و آراست؛ آنرا بیش از آنچه که هست جلوه داد. چهرهها در نظر یک جوان مجرد، ازدواج نکردهای که غرق در نیاز شهوی و جنسی است با کسی که این مرحله را طی کرده و به تعبیر ما: «خرش از پل گذشته است» خیلی فرق میکند. او چیزی میبیند و آن شخص هم چیز دیگری میبیند. ما برای این چشم سر خیلی حساب باز کردهایم؛ بیش از آن مقداری که ارزش دارد!
یک پزشک با همین چشم سر خود نگاه میکند و انواع و اقسام بیماریها را در فرد شناسایی میکند؛ به جنس مخالف نگاه میکند اما ذرهای هم تحریک جنسی نمیشود؛ با همین چشم فقط بیماری میبیند اما شخصی دیگر با همین چشم سر به جنس مخالف نگاه میکند و جز شهوت چیزی نمیبیند. این کدام دیدن است؟ آیا دیدن چشم سر است؟ این دیدن چشم سر نیست بلکه دیدن و نگاه دیگری است. ما از آن نگاه بسیار غافل هستیم. شیطان هم از همین غفلت ما وارد میشود. ما خیال میکنیم چشم سر ما سالم است پس هر چه میبیند واقعیت و حقیقت است؛ شیطان از همین نادانی ما استفاده میکند. میگوید: «به چشم سر خود اعتماد کردی؟ کاری میکنم که به همان چیزی که اعتماد داری از همانجا ضربه بخوری!» به دل خود اهمیت نمیدهی! تمام نگاه مربوط به دل است؛ مربوط به چشم سر نیست. این طور نیست که همه با این چشم همان چیزی را که هست میبینند. اکثر انسانها «لایعقلون» هستند. یعنی با چشم دل میبینند. این کدام دل است؟ همان هوای نفس است. همان دلی که مملو از خواستههای غیر واقعی است.
همان دلی که میگوید: «دلم میخواهد!» کاری به حق و باطل ندارد. با همانی که میگوید: دلم میخواهد با آن چشم دارد نگاه میکند ولی آن چشم پیدا نیست! دلش میخواهد ازدواج کند. کسی که دلش میخواهد ازدواج کند وقتی خواستگاری میرود با چشم سر خود نگاه نمیکند بلکه این چشم دل است که دارد نگاه میکند. واقعیت را آنگونه که هست نمیبیند بلکه آنگونه که دلش میخواهد میبیند. دلت میخواهد چه ببینی، آیا میخواهد خوب ببینی؟ خوب میبینی. آیا دلت میخواهد بد ببینی؟ بد میبینی. بعد سفت، محکم و قرص میایستی قسم میخوری و میگویی: «خوب بود؛ بد بود!» میگویی: «خودم با همین چشمهای سرم دیدم!» حساب نمیکنی که این چشم سر اعتباری ندارد. چشمی که پشت این چشم سر است دارد میبیند و واقعاً کار انجام میدهد؛ شیطان هم از همین راه وارد میشود؛ از آن چشمی وارد میشود که ما برای آن حساب باز نمیکنیم. برای چشم سر خود حساب باز میکنی، میگویی: «چشم من سالم است؛ میبیند. تازه دکتر رفتم؛ گفت: «هیچ عیبی ندارد! کمی ضعیف شده بود! عینک داد!» تمام شد! برای این چشم حساب باز میکنی اما شیطان به این چشم کاری ندارد؛ حواست به این چشم هست؛ اگر ضعیف شد زود دکتر میروی که یک وقت تار و غیر واقعی نبینی. چشم که ضعیف میشود ابتدا اینگونه است؛ دو را سه میبیند؛ سه را دو میبیند؛ نمیتواند دندانهها را تشخیص بدهد؛ غیرواقعی میبیند. منتها زود متوجه میشوی و دکتر میروی اما چشم دل، چشمی است که همیشه واقعی نمیبیند؛ درست قضاوت نمیکند. شیطان هم از همان چشمی وارد میشود که ما از آن غافل هستیم و به آن توجه نداریم. «أکثرهم لا یعقلون» یعنی اکثر مردم با واقعیت سروکار ندارند. خیلی حرف مهمی است. چشم دارند اما آنچه را که باید ببینند نمیبینند؛ گوش دارند اما آنچه را که باید بشنوند نمیشنوند. همۀ ما فرمایشات ائمۀ طاهرین صلوات الله علیهم اجمعین را شنیدهایم. همۀ ما گفتار و فرمایشات انبیاء الهی را شنیدهایم اما هر کسی بهگونهای میشنود و برداشت میکند.
همه هم میگویند: «من شنیدم!» اما با کدام گوش شنیدی؟ با این گوش ظاهری شنیدی؟ این گوش اعتباری ندارد. گوش دیگری به نام گوش خیال و گوش برزخی در ما وجود دارد که بعد از اینکه شما چیزی را شنیدی آن گوش به تو میگوید چه شنیدی و گوینده چه گفت. صدایی از گوینده میآید، به پردۀ صماخ گوش شما برخورد میکند و به مغز منتقل میشود؛ و مغز فرمان میدهد و کارهایی انجام میشود. این مسأله سر جای خودش است اما یک گوش دیگر وجود دارد که اینگونه عمل میکند. پشت گوش ظاهری قرار دارد. بنابراین مسائلی که در آن اختلاف ایجاد میشود بهخاطر همین مسأله است. دو نفر هر دو یک مطلب را شنیدهاند اما وقتی به آنها میگوییم: «بگو آقا چه گفت؟» هر کدام چیزی میگویند. این میگوید: «داشت من را تأیید !» او میگوید: «نه! داشت من را تأیید میکرد!» چرا؟ چون هر دو دلشان میخواهد مورد تأیید واقع شوند. به خود آقا میگوییم: «آقا شما داشتی چه میگفتی؟ کدام یک از این دو نفر را تأیید میکردی؟» میگوید: «من اصلاً اینها را آدم حساب نمیکنم که بخواهم آنها را تأیید یا رد کنم! اصلاً راجع به آنها فکر نمیکردم!! حقیقتی را فهمیده بودم، داشتم آنرا میگفتم. آنها اصلاً در ذهن من محلی از اعراب ندارند که به آنها بگویم تو را تأیید یا رد میکنم!!» پس چرا آنها اینگونه برداشت کردند؟ هر دو هم میگویند: «من خودم شنیدم» میگویی: «نه! دوباره گوش کن!» هر دو دوباره همان صدا را گوش میکنند باز این میگوید: «دیدی داشت من را تأیید میکرد!» آن یکی میگوید: «دیدی داشت من را تأیید میکرد!»
شیطان که سراغ این گوش نمیآید بلکه سراغ گوشی میرود که پشت این گوش ظاهری است؛ کاری میکند که واقعیت را نشنوی و آنرا نبینی؛ واقعیت را لمس نکنی. ما خیال میکنیم حس لامسه کارهای است در حالیکه پشت آن، لامسۀ دیگری وجود دارد؛ بستگی به این دارد که دلت چه بخواهد و شیطان به تو گفته باشد چه حسی داشته باشی و چه چیزی را حس کنی. اگر کسی بتواند حواس پنجگانهای را که پشت این حواس ظاهری است کنترل کند آنگاه میتواند درست، مطابق با حق و بدون غرض و مرض برداشت و قضاوت کند و واقعیت را آنگونه که هست ببیند، بشنود و بچشد. ذائقهها با هم متفاوت است؛ دلت میخواهد بگویی این غذا خوب و خوشمزه بود؛ غذا را که میخوری میبینی خوشمزه است؛ دلت میخواهد بگویی غذا بدمزه بود؛ میخوری میگویی: «غذا بدمزه است!» ما هستیم و این حواس پنجگانه ظاهری غیر قابل اعتماد. چه کنیم؟ چه خاکی بر سرمان بریزیم؟
شیطانی که مأموریت پیدا کرده و به خودش تعهد داده و قسم خورده است که «لأغوینهم اجمعین» همه را گمراه میکنم؛ چون مردم به این حواس پنجگانه اعتماد دارند در حالیکه قابل اعتماد نیست. درک واقعیات به واسطۀ حواس پنجگانه نیست بلکه چیز دیگری میخواهد. قرآن میفرماید: «ان تتق الله یجعل لکم فرقانا» آیا میخواهی واقعیت را آنگونه که هست درک کنی؟ تقوا پیشه کن. نمیفرماید: «پیش دکتر چشم پزشک برو تا چشم تو را معاینه کند ببیند سالم است یا نیست. گوشهایت را بررسی کن ببین درجۀ شنوایی آن چقدر است؟ کم زیاد شده است؟! آیا صدای زیر و بم را تشخیص میدهد؟! همه را بررسی کن!!» شما یک جای قرآن را پیدا کنید که از این چیزها گفته باشد. طرف نابیناست اما امام زمان خود را میبیند و با او ملاقات میکند؛ طرف بیناست یعنی چشمش سالم است؛ با امام زمانش روبرو میشود اما نمیبیند. میگوییم این شخص حواسپرت است؛ حواسش نبود. چشمش هم سالم بود و با چشم خود دید. به او میگوید: «به تو سلام کردم اما جواب ندادی!»
میگوید: «کِی؟ کجا؟» میگوید: «در خیابان همدیگر را دیدیم؛ روبروی من بودی داشتی نگاه میکردی؛ سلام کردم؛ گوش و چشمت سالم بود!» میگوید: «حواسم نبود!» حواسم نبود دیگر چیست؟ این از کجا آمد؟ ما هستیم و حواسی که گاهی هست و گاهی نیست. با آن چه کار کنیم؟ خدا میفرماید: «اگر تقوا پیشه کنید واقعیات را آنگونه که هست میبینید» اما اگر تقوا پیشه نکنید حتی اگر چشمت هم سالم باشد، درست نمیبینی؛ اگر گوش تو هم سالم باشد درست نمیشنوی. «لهم أعین لا یبصرون بها» چشم دارند اما نمیبینند. «لهم آذان لا یسمعون بها» گوش دارن اما نمیشنوند. اگر ما این مسائل را متوجه نشویم دیگر چیزی باقی نمیماند. اصلاً چه چیزی را متوجه شدهایم؟ تا حالا کجا بودیم؟ آن اندازه که از چشم سرمان مراقبت کردیم آیا از چشم باطنمان هم مراقبت کردهایم که اشتباهی نبیند؟ باید چه کار کنیم که چشم باطن اشتباهی نبیند؟ چه کار کنیم که سراب را آب نبیند و درست قضاوت کند؟ همه خیال میکنند که اگر چهار ستون بدنشان سالم باشد دیگر کار تمام است. میگوید: «همه جای من سالم است. گوشم ضعیف شده است اما رفتم سمعک گرفتم؛ خوب میشنوم. صدایش را زیاد میکنم هر کسی هم یواشکی و در گوش هم صحبت کند همه را میشنوم!» اما نمیداند که این گوش خود ما نیست بلکه گوش خر ماست.
«گوش خر بفروش دیگر گوش خر!»
گوشی که نمیشود به آن اعتماد کرد. من چه کار کنم که وقتی مطلبی را میشنوم آنرا درست، مطابق با واقع و حقیقت بشنوم؟ چه کار کنم که وقتی نگاه میکنم درست و مطابق با واقع ببینم؟ «اللهم أرنا الأشیاء کما هی» خدایا همه چیز را آنگونه که هست به من بنمایان. معلوم میشود پس غالب ما انسانها همه چیز را آنگونه که هست نمیبینند بلکه آنگونه که دلشان میخواهد و آنگونه که شیطان اغوا کرده، تزیین کرده، آراسته و زینت کرده است میبینند. به همین خاطر دنیا جایگاه بسیار جذاب و دلبستنی شده است؛ همه هم دل میبندیم و بهگونهای به دنیا نگاه میکنیم که شیطان میخواهد نه آنگونه که خدا میخواهد.
شیطان میگوید: «این دنیا تمام نمیشود؛ ماندنی است! برای تو باقی است!» شما هم دلت میخواهد باقی باشد. اگر همۀ انبیاء الهی هم که گفتند: «دنیا فانی است!» باز هم قبول نمیکند؛ چرا که دلش میخواهد این دنیا تمام نشود. آنقدر دلش میخواهد دنیا تمام نشود که کاری میکند از فرمایشات انبیاء الهی هم نتیجه بگیرد که دنیا تمام نمیشود؛ میگوید: «ما حتّی اگر بمیریم دوباره برمیگردیم!!» چون مردن را نمیتواند انکار کند. بالاخره میبیند که همه دارند میمیرند. میآید کاری میکند میگوید: «درست است که میمیریم اما دوباره برمیگردیم؛ بعد که برگشتیم هر چه دلمان خواست انجام میدهیم! حالا نشد کاری کنیم عیبی ندارد؛ غصهاش را نخور! دوباره برمیگردیم!» این حرفها را همین آدمهای متدین دارند میگویند. آدمهایی که ظاهرالصلاح، متدین، مذهبی و خوب هستند. میگویند: «اگر دوباره برگشتی و هر کاری دلت خواست انجام دادی؛ دوباره میمیری آنوقت چه کار میکنی؟!» میگوید: «باشد باز هم میمیرم و دوباره برمیگردم! اصلاً مردنی در کار نیست. هیچ وقت تمام نمیشود؛ ما اصلاً نمیمیریم! دوباره برمیگردیم و هر آتشی خواستیم میسوزانیم! هر کاری دلمان خواست انجام میدهیم!» شیطان اینگونه وارد میشود.
قرآن میفرماید: «کلُّ مَن علَیهَا فَانٍ» همه فانی و رفتنی هستند. از همه چیز جدا میشوی. بیخودی به این چیزها دل نبند؛ باطن این دنیا جیفه یعنی مردار گندیده بدبو و لجن است. حالا تو میگویی: «من دوباره به همین لجن برمیگردم؟» دل میخواهد؛ دل گرفتار شده است؛ به این لجن عادت کرده است؛ از آن خوشش آمده است؛ این لجن را لجن نمیبیند بلکه دارد چیز دیگری میبیند. چه میشود که نگاهها متفاوت میشود. وقتی امیر المؤمنین به دنیا نگاه میکند آنرا لجن، مردار و جیفه میبیند اما معاویه به دنیا نگاه میکند زیبایی و قشنگی میبیند؛ مرتب میگوید: «چگونه از این دنیا جدا شوم؟!» امیر المؤمنین به دنیا نگاه میکند میگوید: «کِی میشود من بروم!» «لولا الأجل الذی کتب الله علیهم لم تستقر أرواحهم فی أجسادهم طرفة عین» یکی دیگر نگاه میکند میگوید: «خدا نکند من از دنیا بروم!» ولی میداند که از دنیا میرود. میگوییم: «بعد از صد و بیست سال که از دنیا رفتی چه میشود؟» میگوید: «غصهاش را نخور دوباره برمیگردی!!» اما یکی دیگر میگوید: «من همین الان هم زیادی عمر کردم اگر خدا زمان مرگ را تعیین نکرده بود انس من به مرگ بیشتر از به دنیا بود!» هر دو دارند یک چیز را میبینند و یک چیز را میشنوند؛ هر دو همین حواس پنجگانه را دارند. هر دو یک چیز را میبینند اما چرا نگاه آنها با هم تفاوت دارد؟ آن شخص با کدام چشم دارد نگاه میکند که دنیا را جیفه میبیند؟! او با کدام چشم نگاه میکند که اینقدر دل بستۀ دنیا شده است؟!
«لأزینن لهم فی الارض» شیطان میگوید: «من برای مردم در زمین تزیین میکنم!» در زمین به این معنا نیست که شیطان به کسانی که در جای دیگری غیر از زمین هستند کاری ندارد بلکه منظور عالم دنیا است؛ شیطان، کسانی که اهل دنیا باشند و به چشم سرشان اعتماد کنند و از چشم عقل، فطرت و باطنشان غفلت کنند، گمراه میکند. چشم واقعبین ما این نیست؛ گوش واقعشنو ما این گوش نیست؛ حواس پنجگانۀ واقعی ما که بتواند با واقعیت ارتباط بگیرد این حواس نیست. حالا این مطلب را چگونه بیان کنیم؟ انبیاء الهی آمدند همین مطالب را بگویند. قرآن دارد همین مطالب را میگوید. از قول شیطان هم گفته است: «من از این راه وارد میشوم!» علت اینکه ما نمیخواهیم قبول کنیم این حواس پنجگانۀ ظاهری ماست که قابل اعتماد نیست. اگر این حواس پنجگانۀ ظاهری را را کنار بگذاریم دیگری چیزی برای ما باقی نمیماند چون حواس پنجگانۀ واقعی ما فعال نشده است؛ کار نمیکند! عقل داریم اما از آن استفاده نکردهایم؛ دست نخورده مانده است! همۀ انسانها ریاضیدان هستند به شرط اینکه استفاده کنند.
چه میشود کسی مدرسه میرود، درس میخواند و ریاضیدان میشود؟ استعدادش شکوفا میشود و از استعداد ریاضیدان شدن خود استفاده میکند اما دیگران که به مدرسه نمیروند، از استعداد خود استفاده نمیکنند و ریاضیدان نمیشود البته معنایش این نیست که استعداد ندارند بلکه اگر آنها هم به مدرسه میرفتند و مربی و معلم داشتند و آموزش میدیدند ریاضیدان میشدند. حالا این مهم نیست که ریاضیدان نشدند در نهایت هر کجا گیر کردیم میتوانیم در جستجوگر گوگل آنرا پیدا کنیم اما مهم این است که باید خودت را بشناسی. متأسفانه ما از این استعداد تعقل کردن استفاده نکردهایم. انبیاء الهی آمدند که به ما بگویند: «این دنیا و این حواس ظاهری شما قابل اعتماد نیست!» نتیجه چه میشود؟ نتیجه این میشود که ما احساس زیر پا خالی شدن میکنیم. میگوییم: «آخر زیر پای ما را که خالی کردی! چیزی باقی نگذاشتی!» بهجای اینکه تلاش کنیم که از درون خودمان راهی برای برقراری ارتباط با حقیقت عالم پیدا کنیم با انبیاء و اولیاء خدا مقابله میکنیم.
مردم همیشه با انبیاء درگیر شدند که: «آقا شما چه میگویید؟! این حرفها چیست میزنید؟!» الان اگر شما جرأت داری در فضای دنیای کنونی فریاد بزن و بگو: «این حواس پنجگانه قابل اعتماد نیست!» ببین چقدر مخالفت میشود؛ علت مخالفت با انبیاء همین بوده است که انسان نمیخواهد از جایی که هست حرکت و رشد کند و بالا بیاید. به این خاصیت ماندن میگویند. میخواهد همانجایی که هست بماند. شما اگر شیئی را حرکت بدهی که کمی حرکت کند تا وقتی انرژی پشت این شء وجود دارد حرکت میکند اما کمی بعد میایستد. چه باعث میشود بایستد؟ انرژی میخواهد که آنرا دائم حرکت بدهد. آن انرژی چیست؟ خواست خود ماست. کسانی که خودشان بخواهند حرکت کنند، هرگز نمیایستند؛ راه میافتند تمام موانع را کنار میزنند. هیچ کس هم نمیتواند غیر از خود شما انگیزۀ واقعی برای حرکت درونی را در شما ایجاد کند. فقط خودت هستی که میتوانی بخواهی و با خواستن خودت حرکت کنی؛ نهایتاً از بیرون فقط به شما توجه و تذکّر بدهند که: «ایستادی! متوقف شدی! بلند شو حرکت کن!» همین! بیشتر از این نیست. اینکه بخواهی که بلند شوی و حرکت کنی دست خودت است.
اگر به حقایقی که امشب فهمیدیم واقعاً ملتزم باشیم یعنی واقعاً فهمیده باشیم که چه اتفاقی افتاده است دیگر نمیتوانیم مثل سابق راجع به قضاوتهایی که در طول عمرمان داشتیم و راجع به هر چیزی، هر کسی، هر اتفاق و حادثهای مثل سابق با خیال راحت اعتماد کنیم بلکه میگوییم: «شاید ما اشتباه کردیم! پشتوانۀ این قضاوت ما چه بوده است؟ قرآن میفرماید: «إن تتقوا الله یجعل لکم فرقانا» آیا تقوا داری؟ یعنی نباید دلت چیزی بخواهد! تا وقتی دلت چیزی را میخواهد به قضاوتها، نظرات و برداشتهای خود اعتماد نکن چون قابل اعتماد نیست. هر موقع دلت نخواست، خداوند برای تو فرقان قرار میدهد. چشم دل و چشم حقیقتبین تو را باز میکند. باید دلت چیزی را نخواهد تا حقیقت و واقعیت را آنگونه که هست ببینی. حالا شما مرتب بگو حق با کیست؟ به چه درد میخورد که من بگویم حق با کیست؟ شخصی آمد از امیر المؤمنین پرسید: «آقا حق با کیست؟ حق با شماست یا با کسانی که دشمنان شما هستند و میخواهند با شما بجنگند؟ طلحه و زبیر و عایشه و…
حضرت نگفت: «حق با من است!» چون فایده ندارد. اگر بگوید: «حق با من است» چه فایده دارد؟ وقتی شما قدرت تشخیص حق و باطل را نداری اگر به تو بگویند: «حق با من است!» دو قدم آن طرفتر میروی میگویی: «به چه دلیل حق با او بود؟ چرا هر چه او میگوید من باید گوش کنم؟ پیش طلحه و زبیر میرود و به آنها میگوید: «حق با کیست؟» آنها هم بگویند: «حق با ماست!» تا وقتی که کنار آنها است میگوید: «درستاست حق با شماست!» اما اگر دو قدم آن طرفتر رفت باز میگوید: «به چه دلیل من باید بگویم درست است؟!» باز میماند. شخصی آمده بود گفت: «برایم استخاره بگیر!» استخاره گرفتیم خوب آمد؛ میگوید: «حالا خوب آمد یعنی باید عمل کنم؟!» میگویم: «میخواهی مشورت کنی چرا استخاره گرفتی؟ اگر میخواستی مشورت کنی قبل از اینکه استخاره بگیریم مشورت میکردی؛ اگر هم آمدی استخاره بگیری که جواب استخاره خوب است!» میگوید: «درست است که استخار خوب آمد اما باز هم شک دارم!» این را چه کار میشود کرد؟ میگویم: «میخواهی استخارۀ دیگری بگیرم؟» دوباره استخاره خوب میآید اما شک باز هم میکند. میگوید: «من به چه دلیل باید به این عمل کنم؟!» تمامی که ندارد؛ این راه انتها ندارد. آمده بود استخاره بگیرد که انجام بدهم یا ندهم. این ماجرا که میگویم واقعی است.
حضرت فرمود: برو حق را بشناس «اعرف الحق تعرف أهله» حق را بشناس؛ اهل حق را میشناسی «و اعرف الباطل» اهل باطل را هم میشناسی. ما میگوییم: «برویم حق را بشناسیم!» پیش چه کسی حق را بشناسیم. کسی که نمیخواهد بفهمد نمیفهمد. هر کاری کنی دست آخر میگوید: «حالا استخاره کن برویم حق را بشناسیم یا نرویم!» پیش چه کسی بروم حق را بشناسم؟ اهل حق را به من معرفی کن که من بروم پیش آنها حق را بشناسم!» این شخص هنوز در بیرون دنبال حق میگردد. میگوید: «من اگر اهل حق را نشناسم نمیتوانم حق را بشناسم! در حالیکه در دعا میخوانیم: «اللهم عرفنی نفسک» خدایا اول خودت را به من معرفی کن! بدون پیغمبر و امام! من که هنوز پیغمبر و امام را نشناختهام؛ هنوز دین ندارم اولین قدمی که باید بردارم میگویم: «اللهم عرفنی نفسک» خدای خودت را به من معرفی کن. اول باید از خدا و حق شروع کنیم «فإنکإ لم تعرفنی نفسک لم أعرف رسولک»
خدایا! اگر من تو را نشناسم پیغمبرت را چگونه بشناسم؟ من باید پیغمبر را با محک حق بشناسم. وقتی من حق را نمیشناسم چگونه پیغمبر را بشناسم؟! به او میگوییم: «آقا برو حق را بشناس!» میگوید: «حق کیلو چند است؟ حق کجاست؟ حق چیست که من بروم بشناسم؟ پیش چه کسی بروم حق را بشناسم؟» میگویم: «پیش من بیا تا به تو بگویم حق چیست!» میگوید: «چرا پیش تو بیایم؟ میخواهم پیش فلانی بروم! جای دیگر بروم!» تا میآید برود دوباره میگوید: «برای چه پیش او بروم؟» همینطور حیران و سرگردان میماند که کجا بروم؟ حق کجاست که من آن را بشناسم؟ خودشناسی پاسخ این سؤالات را میدهد. میگوید: «حق کجاست؟» خودشناسی میگوید: «حق در خودت است؛ جای دیگر نیست؛ جایی نرو!» هرجا هم خواستی بروی ببین آیا خودشناسی میگوید به آنجا بروی یا نمیگوید!
اگر خودشناسی میگوید: «برو!» کار تو راه میافتد اما اگر خودشناسی، خداشناسی، پیغمبرشناسی، امامشناسی، دینشناسی، مذهبشناسی و… به تو گفت، بدان که کار تو راه نمیافتد؛ مشکل تو حل نمیشود چون وقتی او پیش رفتی میگویی: «برای چه پیش این بروم؟ پیش کسی دیگر میروم!» باید پیش کسی بروی که به تو بگوید کجا باید بروی و از کجا باید شروع کنی؟ در خودشناسی معلوم میشود چون حقایق در خودمان است؛ آنکه به خودت دعوت میکند و خودت را به تو نشان بدهد. چرا به خدایی که بیرون از من است او اعتماد کنم؟ چگونه خدایی را که بیرون از من است ببینم؟ چگونه صدای او را بشنوم؟ چگونه با او ارتباط بگیرم؟ میگویی: «توسط پیغمبر!» قرار شد اول خودش را بشناسم بعد پیغمبر را بشناسم؛ من هنوز خودش را نشناختهام چگونه بفهمم که این پیغمبرش است؟
«اللهم عرفنی نفسک» خدایا اول خودت را به من معرفی کن! میدانم حرفهایی را که میگویم به درد اکثریت مردم نمیخورد؛ میگویند: «چه میگوید؟ همینطوری دارد میگوید: «این را بشناس! آنرا نشناس! از اینجا شروع کن؛ از آنجا شروع کن! به چه درد میخورد؟ اصلاً این حرفها را نمیخواهیم! ببین دلار چند شده است؟» نخواستیم که امام زمان علیه السلام غایب شده است. حضرت میگوید: «من بیایم چه کار کنم؟ مردم میخواهند قیمت دلار پایین بیاید! آنها دنبال من نیستند؛ دین را برای دنیا میخواهند!» مگر امام حسین علیهالسلام نفرمود: «الناس عبید الدنیا» مردم بندۀ دنیا هستند؛ نه اینکه دین ندارند «و الدین لعق علی السنتهم» بلکه دین را هم وسیلهای قرار دادهاند؛ دین سر زبانشان است؛ دین برای این است که به دنیا برسند. «یحوطونه ما درت معایشهم» زندگیشان بگردد و بچرخد. زندگی را برای رسیدن به حق نمیخواهند بلکه خدا را برای رسیدن به دنیا میخواهند. امام زمان هم مجبور میشود غایب شود.
نمیآید اما هستند کسانی که میخواهند بفهمند؛ من و شما هم وظیفه داریم که حق را بیان کنیم و تذکر بدهیم. امیر المؤمنین علیهالسلام فرمود: «کن لما لا ترجوا ارجا مما ترجوا» به آنکه امید نداری امیدوارتر باش از کسی که به او امید داری یعنی تو وظیفۀ خود را انجام بده تو؛ حقیقت را بگو! چهکار داری که چه کسی میخواهد و چه کسی نمیخواهد!! تذکر را بده! به همین خاطر خدا یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر فرستاده است با اینکه میداند که: «اکثرهم لا یعقلون» اما خدا ناامید نشده و ناامید نیست. بارها و بارها فرموده است که: «اکثرهم لا یعقلون» اما ناامید نیست. امام زمانش را هم نگه داشته است یعنی اگر یک دانه پیدا بشود همان یک دانه به همه میارزد چون کمی نیست بلکه کیفی است. یک دانه آدم میارزد به یک میلیون الاغ!! آیا نمیارزد؟ اگر شما سوار ماشین باشی؛ به جایی رسیدی که یا باید به یک آدم بزنی یا به ده الاغ، فرمان را کدام طرف میگیری؟ آیا به آدم میزنی؛ میگویی: «الاغها دهتا هستند! اما این یک آدم است باید به آن بزنم!» یا میگویی: «این آدم است! آنها الاغ هستند؛ باید به الاغها بزنم» سمت الاغها میروی بعد میبینی همۀ الاغها در میروند؛ فرمان را میچرخانی که به الاغها بزنی؛ آدم را هم لت و پار میکنی و از بین میبری!!
0 نظر ثبت شده