خودشناسی در قرآن
سوره حِجر، آیه ۲
استاد حسین نوروزی
جلسه ۳ (۱۳ آذر ۱۴۰۰)
*** ویراستاری – مرحله 3 از ۵
«رُبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ»
بسا کسانی که کافر شدند، آرزو کنند ای کاش مسلمان بودند. آنها را رها کن تا بخورند و بهره گیرند و آرزوها غافل و سرگرمشان کند؛ ولی به زودی خواهند دانست.
« رُبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ»
کفار آرزو خواهند کرد که ای کاش ما کافر نبودیم، ای کاش کفران حق نمیکردیم و در برابر حق تسلیم بودیم. حق را ندیدن؛ فقط در این نعمت بودنش حق را ببینیم. یعنی خیال کنیم که تا وقتی نعمتی در اختیار ماست حق است؛ این درسته. اما اگر این نعمت را از ما بگیرند و از دست ما برود این دیگر حق نیست؛ این نادرست است. به این میگوییم نادیده گرفتن حق. کسی که هر چه که اتفاق میافتد را حق میداند و میگوید همین درست است، خوب شد اینجوری شد، به آنچه که خدای متعال برای او تقدیر میکند راضی و شاکر است. چه نعمتی بدهد چه نعمتی بگیرد، در هر دو صورت و در هر دو حال این شخص راضی است و میگوید خوب شد، درستش هم همین بود؛ نه اینکه فقط میگوید؛ بلکه با همه وجودش این حقیقت رو درک میکند، میفهمد که نباید غیر از این میشد. ما در دنیا نسبت به امور دنیا خیلی نارضایتی داریم، خیلی باید و نباید میگوییم و چونوچرا میکنیم؛ یک وقت سوال داریم، یک وقت اعتراض داریم، یک وقت میخواهیم بدانیم چرا اینجوری شد، یک وقت نه، ناراحتیم، گلهمندیم، ناراضیم. نشان میدهد که هنوز حقیقت را ندیدهایم. کفران حق میکنیم. این هم یک مرتبهای از مراتب کفر است؛ ولو اینکه ما به حسب لغت و اصطلاح که رایج است، کافر نیستیم، مسلمانیم. اما مسلمانی که به زبان نیست چونکه در عمل حق را منکر شدیم. مسلمان نیستیم. همهی کسانی که کافرند در هر مرتبهای از مراتب کفر که باشند، چه کفر اعتقادی، چه کفر اخلاقی و چه کفر عملی، اینها یک روزی پشیمان میشوند و میگویند: «کاش ما مسلمان بودیم و حق را میدیدیم و در برابر حق تسلیم میشدیم.»
« لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ»
میگویند: «کاش ما مسلمان بودیم و بهخاطر دنیا اینقدر غصه نمیخوردیم.» مسلمان یعنی کسی که تسلیم در برابر حق است. کی میتواند تسلیم در برابر حق باشد؟ کسی که حق را بشناسد. کسی که در دنیا به دنبال حق میگردد و از دنیا انتظار دارد که حقیقتی که او، فطرتش و جانش تشنهی آن است به اوبدهد، معلوم است که نمیتواند به رضایت برسد، نمیتواند تسلیم باشد و آرامش داشته باشد. دنیا جای این نیست که حقیقتی که فطرت ما تشنهی آن است، به جان تشنهی ما عرضه کند. دنیا محل ظلم، فساد و بیعدالتی است. اگر از دنیا بیش از این انتظار داشته باشید، لطمه میخورید و باید شب و روز غصه بخورید که چرا اینجوری شد چرا اونجوری نشد. همهی اینها بهخاطر این است که دنیا را نشناختید؛ یعنی حقیقت را نشناختید. دنیا همینی است که هست و همین هم باید باشد. اصلاً دنیا یعنی جایگاه دنی، جایگاه پست. مگر وقتی خدای متعال انسان را خلق کرد، ملائکه نگفتند که میخواهید موجودی خلق کنید. انسان یعنی موجودی که وارد دنیا شده است.
«یسفک الدماء»
خونریزی میکند و در زمین فساد میکند.
« ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْر ِ بِما کَسَبَتْ أ َیْدِی النَّاس»
خود این مردم با دست خودشان در این دنیا فساد ایجاد میکنند. اینها را خدا به ما گفته است. منتها ما وقتی حق را درک نمیکنیم، به همان خدایی که این دنیا را آفریده و این انسان را خلق کرده و این خصلتها را در انسان قرار داده و این ویژگیها را به این عالم دنیا بخشیده، به همان خدا گله میکنیم. خدای متعال بخواهد به ما جواب بدهد میگوید: «خب چرا اینجوری نشه؟ من که گفته بودم که میخواهم شماها را بیاورم تو دنیا، آمدید تو دنیا.» شما هم دارای ابعاد مختلف هستید؛ بعد دنیایی و حیوانی دارید. انسانی که چنین ابعادی دارد در یک چنین دنیا با این شرایط و وضعیت علیالقاعده خب همین میشود دیگر. باید همینجور بشود؛ هیچی سر جایش نباشد و هیچی راست و ریس در نیاید. الان ما اینجا که هستیم خب یعنی چی؟ یعنی جاهای دیگه نیست. این خصلت دنیاست. دلمان چه میخواهد؟ دلمان میخواهد همهجا باشیم! آنهایی که اینجا نیستند ممکن است دلشان پیش ما باشد و بگویند: «ما دلمان میخواست اینجا باشیم.» این محدودیت عالم دنیاست. اگر دنیا رو شناختیم؛ یعنی حق رو شناختیم و تسلیم حق میشویم. تسلیم که شدیم آرامش پیدا میکنیم و خیالمان راحت است. میگوییم: «خب بیشتر از این انتظار نمیرفت.» علت مسلمان نبودن ما نشناختن حق و کفر ورزیدن است. وقتی حق رو نمیشناسیم سطح انتظارات ما هماهنگی و تطابق با واقعیات و حقایق عالم ندارد. از کسی که نباید انتظار داشته باشید، انتظار دارید. وقتی انتظارتان را برآورده نمیکند بهم میریزید و ناراحت میشوید. میگویید: «من از این توقع نداشتم، این دنیا خیلی بیوفا شده است.» میگویند: «آقا این دنیا بیوفا نشده، این از اولش بیوفا بود. تو نمیدانستی و خیال میکردی که قابلاعتماد است.» سطح انتظار با واقعیت تطابق نداشت. حالا بر خلاف میل و بر خلاف انتظارت از کار درآمد. به کسی که فرض میکردید مورد اعتماد است پول دادید ولی این پولت رفت و حالا ناراحتید و میگویید چرا رفت! کسانی که دنیا را میشناسند میگویند: «چرا نرود؟ همینجوری است دیگر. گاهی میرود، گاهی نمیرود.» اگر نرفت جا دارد که شما بگویید: «عجب! پولمان نرفت!» اگر دیدید دنیا به شما وفا کرد باید تعجب کنید، اگر وفا نکرد که وفا نکرده، چرا غصه بخورید؟ دنیا همین است. اگر وفا کرد ذوق کن. بگو : «دنیا به هیچکس وفا نمیکند اما به ما وفا کرد!» البته به خودت هم شک کن. چه شد که دنیا به شما وفا کرده؟ دنیا به هیچکس وفا نمیکند، به اولیاء و انبیایش وفا نکرد.این دنیا به بهترین خلق خدا وفا نکرد؛ اما به من اتفاقاً وفا کرده! چه مشکلی دارم چی گیری تو کاره؟
«رُّبَمَا يَوَدُّ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لَو كَانُواْ مُسلِمِينَ»
کسانی که کفر میورزند یک روزی میآید که میگویند: «کاش ما مسلمان بودیم، بیخودی اینقدر بهخاطر چیزایی که ارزش غصه خوردن را نداشت غصه نمیخوردیم. میگفتیم هر چه پیش آید خوش آید.» اینجا صحبت، صحبت عملکرد نیست که یعنی ما هیچ کاری نمیکردیم. نه، ما وظایفی داریم و باید به وظایفمان عمل کنیم. یکی از وظایف ما این است که در برابر ظلم و فساد بایستیم. خودمان ظلم نکنیم، خودمان فساد ایجاد نکنیم. اینها جزء وظایف ماست، مربوطه به عمل است. اما نتیجه چه میشود؟ خب ما حالا تلاشمان را کردیم، به نتیجه رسید رسید، نرسید نرسید. هر چه پیش آید خوش آید.
«الخیر فیما وقع»
خیر آن است که پیش میآید. بعضی اوقات خدا نمیخواهد و مقدر نیست؛ دنیا همین است. دنیا اینجوری نیست که هر چه ما میخواهیم باید بشود. خود اینکه میگوییم دنیا عالم تدریج و تدرج و زمان و مکان است، اینها یعنی همه محدودیت است. شما الان یک چیزی بخواهید که بلافاصله محقق نمیشود. عالم دنیا اصلاً گنجایش این را ندارد. حالا شما بگو من همین الان میخواهم؛ اینها بهخاطر نشناختن دنیا وندیدن حق است. بچهها اینجوری هستند. گرسنهاش میشود، میگوید غذا میخواهم. حالا ساعت چند است؟ مثلاً نه صبح است. حالا تازه مامانش میخواهد درست کردن ناهار را شروع کند. بچه میگوید گرسنهام. به او میگویند: «آخر الان وقت ناهار نیست، ما هم غذا نداریم. صبر کن تا من غذا را درست کنم.» میگوید: «من الان گرسنهام. من همین الان غذا را میخواهم.» این خصلت که میگوید من به هیچ چیز کاری ندارم و فقط خودم را میبینم، خواستههای خودم، آن هم خواستههای دلم و شکمم و شهوتم و مرکبم. الان شکمم گرسنه است، غذا میخواهم. گاهی هم تعیین میکند آن غذاهایی که من میخواهم. به او میگویند: «حالا یک لقمه نان و پنیر بخور تا ظهر»، میگوید: «نه، من اون غذایی را که میخواهم باید به من بدهی.» همه ما همینجوری هستیم. به این کفر میگویند. حق را نمیبیند؛ یعنی واقعیات را درک نمیکند که این عالم محدودیتهایی دارد. عالم زمان و مکان و تدریج و تدرج است. متوجه نمیشود فلذا گریه میکند و غصه میخورد. هر چه بهش میگویی: «خب گریه ندارد!»، نه او متوجه میشود که ما چه میگوییم، نه ما میفهمیم او چه میکشد. میگوید: «شماها نمیفهمین من چی میکشم!» راست میگوید! منتها ما یادمان رفته است. فلذا خدا به پیغمبرش چه میفرماید؟ میفرماید که
«ذَر هُم»
رهایشان کن. با این بچه جر و بحث میکنید: «آخر نمیشود، دنیا این است، تو خدا را باید بشناسی، تو کافری، تو ملحدی، تو مشرکی، تو زندیقی، تو چرا تحمل نداری، تو بیصبری!» همینجور برچسبهای بزرگ به پیشانی این بچه طفلک بیگناه میچسبانیم. این بچه هم همینجوری هاج و واج میگوید: « من که چیزی نگفتم! فقط گفتم گرسنهام. حالا گفتم گرسنهام، هم کافر شدم، هم ملحد شدم، هم زندیق شدم، هم منافق شدم، همه چی نسبت به من دادید.» خدای متعال به پیغمبرش نمیگوید بزن تو سرش، بگو گشنته؟ خیلی بیخود میکنی گشنته! یک مشت هم بزن پای چشمش تا درس بگیرد، معرفت پیدا کند، از کفر در بیاید و به اسلام گرویده بشود. نه میفرماید «ذَرۡهُمۡ» رهایشان کنید. خب رهایشان کنم یعنی چه؟
«ذَرۡهُمۡ یأۡکلُواْ»
یعنی برود هر کاری میخواهد بکند، خودش میداند. چرا کتکش میزنید؟ خب نمیفهمد. اگر کسی نفهمید، کتکش بزنید میفهمد؟ باز هم نمیفهمد. با کتک که کسی نمیفهمد، ولش کن.
«ذَرهُم یأکلُواْ وَیتَمَتَّعُواْ»
شما نصیحت خود را کردید؛ تبلیغ کردید، مهلت بدهید. این هنوز وقتش نشده است که این را بفهمد. گاهی میگوییم بزرگ میشود، میفهمد؛ منتها ما نگاه به ظاهر میکنیم. گاهی شصت سالش است، بزرگ شده ولی باز هم نمیفهمد. خدای متعال به پیغمبرش میفرماید: « نه، اینها هنوز بچه هستند.» وقتی نمیفهمد یعنی بچه است دیگر. از نظر جسمی بزرگ شده ولی از نظر عقلی و فهمی بزرگ نشده است. خب حالا چه کار کنیم تا این بفهمد؟ میفرماید «ذَرهُم» رهایش کن. «یأۡکلُواْ» بروند آزاد باشند. «وَیتَمَتَّعُواْ» بهره ببرند از این دنیا «فَسَوۡفَ یعۡلَمُونَ» بعداً میفهمند.
ما گاهی مهلت نمیدهیم که وقتش برسد. این هم به خاطر کفر ماست؛ از بس ما کافریم یعنی حقیقت را نمیشناسیم. نمیدانیم انسان چه موجودی است. نمیدانیم که فهمیدن هم یک زمانی دارد. ما در یک عالمی زندگی میکنیم که عالم زمان و مکان و تدریج و تدرج است. خودت هم همین را متوجه شو. شما که دارید به بچه میگویید: «خواستههای تو ممکن است در این دنیا محقق نشود.» خودت را هم آماده کن، صبور باش، متحمل باش. چرا به او میگویید خواستههای تو ممکن است در این عالم محقق نشود؟ برای اینکه میخواهید حقیقت را به او نشان بدهید. بگویید حقیقت این است، دنیا این است. حالا وقتی میخواهید این را به او بگویید، لزوماً این حرفها را با گفتن متوجه نمیشود چون در عالم دنیا به او میگویید. دنیا عالم تدریج و تدرج است. به او مهلت بدهید. خودت هم بفهم که دنیا اینجور نیست که تو یک چیزی را بخواهی و بشود. شما دلت میخواهد او هدایت شود، دلت میخواهد که او بفهمد، خب وقتش نرسیده است. بچه که بچه است. چهجوری میخواهد بفهمد؟ باید صبر کنید، به او غذا بدهید، به او تفریح بدهید، خواب بدهید، امکانات در اختیارش قرار دهید تا اینکه یواشیواش بزرگ بشود و بفهمد.
«فَسَوۡفَ یعۡلَمُونَ» بعداً میفهمند. اگر شما برای اینکه کسی چیزی را بفهمد دارید به او زور میگویید، معلوم است خودتان نفهمترین نفهمهای عالم هستید. با زور گفتن میخواهید بفهمد؟ فهم چیزی است که خدا باید بدهد. پای خدا را که میکشیم وسط یعنی خودت را کنار بکش. برای اینکه بفهمیم فهم یعنی چه، خود این هم فهم میخواهد. یهکم کار سخت شد. منم الان اگر که به زور بخواهم بگویم که فهم یعنی چه، خود من هم جزء همان نفهمها میروم. زوری نیست. فهم یه چیزی است که باید داشته باشید تا بیاید. یک وقت نمیآید. هر چه میگویند باز نمیفهمد. گاهی هرچه بگویید بیشتر نمیفهمد، بیشتر گیج میشود! بخواهیم بفهمیم باید درس بخوانیم؟ بیشتر درس بخوانیم؟ اینقدر کسانی هستند که زیاد درس خواندند ولی خیلی هم نفهمند. کمتر درس بخونیم؟ خیلیها هم هستند کمتر درس خواندند ولی باز هم نفهم هستند. نه، همه جورهاش را داریم. کلیشهای ندارد که ما تکلیفمان را بفهمیم که چه کار کنیم که بفهمیم. این فهم فقط یک صداقت باطنی و درونی میخواهد، باید بخواهیم که بفهمیم. خدا هم به دلت نگاه میکند. آن فهم و نور علم را میتاباند. یک وقت میبینید نشد، نمیتاباند. دیگر هیچ کاری نمیتوانید بکنید، خودت باید حواست جمع خودت باشد. اما از بیرون کسی کاری نمیتواند انجام بدهد.
«لَیسَ ألعِلمُ بِکِثرَةِ ألَتعلیمِ و ألتَعَلُّمِ»
علم به درس خواندن زیادی نیست. ببینید ما در زندگیمان مرتب درحال قضاوت و اظهار نظر راجع به همه چیز هستیم. به هر آدمی که برمیخوریم یک اظهار نظری راجع به او داریم و او را قضاوت میکنیم. این قضاوت در درونمان است حالا گاهی به بیرون هم سرایت میکند. فهم و عقل آن است که قضاوتش و اظهار نظرش مطابق با واقع است. باید از روی فهم نظر بدهید، از روی عقل اظهارنظر کنید و در مورد همه چیز قضاوت کنید؛ مثلاً الان در مملکت ما مشکلات زیادی وجود دارد. میگویند آقا راهحلش چیست؟ هر کسی هم یک راهحلی میدهد. از کجا میخواهید بفهمید که کدام از اینها درست است؟ همهی آنها هم کارشناس هستند، همهی آنها هم درس خواندهاند. هر کدام هم یک راهحل جدا میدهند. این شخص آن را قبول نمیکند. آن یکی هم این را قبول نمیکند. آن میگوید راهحل تو غلط است. آن میگوید راهحل تو غلط است. هر چه بیشتر بحث میکنند، بیشتر اختلاف پیدا میکنند. قضاوت و اظهارنظر کدامشان درسته است؟ شما با کجای وجودت میخواهید قضاوت کنید و نظر بدهید؟ به درس خواندن نیست؛ چون مسئله مسئله حفظ کردن و تقلید کردن از دیگران نیست. یک درسهایی است که میروید میخوانید، حفظ میکنید. شما الان میخواهید تطبیق بدهید بر مورد، که بگویید الان این مشکل است و این مشکل این درمان را دارد. این را با کجایتان میخواهید اظهارنظر کنید؟ به این عقل میگویند. عقل میخواهد. ما به جای اینکه نگاه عقلبین داشته باشیم، معمولاً نگاه علمبین داریم؛ مثل علوم حفظی و دانشگاهی و حوزوی و مدارک تحصیلی. نگاه عقلبین نداریم. با نگاه عقلبین نگاه نمیکنیم. این نگاه، نگاه نور الهی است.
«الْمُوْمِنَ یَنْظُرُ بِنُورِ الله»
با نور الهی نگاه کند. این نور الهی چیست؟ از کجا میآید که ما با آن نور نگاه کنیم؟ شما نگاه میکنید یک کسی را میبینید که خیلی نماز میخواند. میگویید: «به به، چه پسر خوبی، چه دختر خوبی، ماشاءالله! کارش درسته.» یک شخص دیگرکه حکیم و عاقل است نگاه میکند و میگوید: «این عاقبت بخیر نمیشود.» میگوید: «چطور میشود این عاقبت بخیر نشود؟» میگوید: «این کارش خیلی خراب است.» بابا خیلی نماز میخواند. خوارج خیلی نماز میخواندند به طوریکه هر کسی میدید، میگفت پیشانی آنها پینه بسته است. امیرالمؤمنین فرمود: «کارشان خراب است.» چهجوری دارید آخر قضاوت میکنید؟ با چه دارید قضاوت میکنید؟ با نماز؟ خب نماز که دارد میخواند! از حضرت بپرسید میگوید: «بله، من هم بهخاطر نمازش دارم میگویم.» یعنی همان نماز را یکی نگاه میکند و میگوید خیلی کارش درست است؛ ولی یکی دیگر نگاه میکند میگوید خیلی کارش خراب است. با همان نماز متوجه میشوند؛ یعنی یکی عقل دارد یکی عقل ندارد! یکی با نور الهی نگاه میکند، یکی نور الهی را ندارد. از او میپرسند: «آقا از نمازش که زیاد نماز میخواند تو چهجوری فهمیدی آدم عوضی است؟» میگوید: «خود این که زیاد نماز میخواند معلوم است کارش خراب است، اهل فکر و تفکر و اندیشه نیست. فقط دنبال این است که دولا راست شود همین. هیچ چیز دیگر حالیش نیست.» اهل معرفت نیست. آدمی که اهل معرفت باشد اینقدر وظایف سنگینتری دوروبر خودش میبیند که وقت نمیکند تا این حد نماز بخواند. یکی میآید به شما محبت میکند و شما میگویید عجب آدم خوبی است، ولی خیلی محبت میکند و خیلی لطف بیش از اندازه میکند. یکی دیگر از دور نگاه میکند و میگوید: «این یک جای کارش ایراد دارد چون زیادی دارد محبت میکند. این میخواهد خرت کند خلاصهاش.» از کجا فهمید؟ حالا هر کسی زیادی محبت کرد یعنی این کلیشه را دارد؟ ما این کلیشهها را بیندازیم بگوییم دیگر تمام شد، فرمولش آمد دستم! هر کسی محبت کند آدم بدی است. یعنی چه؟ این چه حرفی است! هر کسی محبت کرد آدم بدی است؟ این همه آدمهای خوب. آدمهای خوب اتفاقاً واقعاً محبت میکنند، خیلی هم محبت میکنند. رو چه حسابی میگویید این بد است؟ میگوید: «دیگر فهمیدم، دیگر معلوم است. یکهو نشانم داد خدا. از اون مدلش، از رفتارش، از چهرهاش.» میگوید: «آخر کجای چهرهاش نوشته؟» یعنی ما هیچ کلیشهای نداریم.
خیلی مسئله مسئله مهمی است که ما بفهمیم عقل یعنی چه؟ عقل را یا دارید یا ندارید. اگر ندارید باید به خدای خودتان التماس کنید، صادقانه از او بخواهید به شما بدهد. تمام. هیچ چیز دیگر نمیشود گفت. هیچ حرف دیگری نمیشود زد. ممکن است همین بحثهایی که الآن ما داریم میکنیم را یکی گوش کند و بگوید: «عجب حرفهای بهدردبخوری!» ولی یکی دیگر گوش میکند و میگوید: «این عجب چیزهای عوضی دارد میگوید. چه میگوید؟ خیلی کارش خراب است!» چه کارش میخواهید بکنید؟ یکی با قرآن مواجه میشود، با کلمه و کلام انبیا الهی روبرو میشود ولی نمیپذیرد. همان کسانی که خدا مرتب میگوید در قرآن که حرفهای پیغمبر را میشنیدند بعد میگفتند که این ساحر است. روی چه حسابی میگویید ساحر است؟
«إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» در آیه بعدی. میگویند مجنون است. چه ندارد، گیر کارش کجاست؟ چرا خدا به پیغمبر میفرماید «ذَرهُم» ولشان کنید. زوری نیست، فهم زوری نیست. «فَسَوۡفَ یعۡلَمُونَ» بعداً میفهمند. عقل که روی کار میآید، دیگر حساب و کتاب و دو دو تا چهارتا کنار میرود. خوب دقت کنید. نمیتوانید بگویید که مثل دو دو تا چهار تا بیاورید، ریاضی تحویل بدهید. آن که همه ازش تعریف میکنند، این میگوید کارش خراب است. بر چه حسابی؟ حسابش در خودت است. اسمش عقل است. دارید میفهمید، ندارید التماس دعا. گفت: «اگر که دولا بشوید آب بخورید، عقلت کم میشود.» گفت: «عقل چیست؟» گفت: «هیچی بخور.»
«ذَرهُم» ولشان کنید. پیغمبر خدا آمد و مردم را دعوت به تعقل میکند. میگوید: «تعقل کنید.» میگویند: «عقل چیست؟» خدا به پیغمبرش میگوید ولشان کنید. هیچی، غذایتان را بخورید، خوابتان را بکنید، زندگیتان را بکنید.
«يُلۡهِهِمُ ٱلۡأَمَلُ»
اینها یک آرزوهایی دارند و در دنیا میخواهند به پستی، مقامی، ثروتی و یا شهرتی برسند. دنبال چیزهایی هستند که الان اینها حالیشان نمیشود، اصلاً نمیفهمند عقل یعنی چه. «فَسَوۡفَ یعۡلَمُونَ»
بالاخره این دنیا همیشه یک جور نمیماند. این دنیا را خدا جوری آفریده است که آنهایی را که بخواهند بفهمند خدا به آنها میفهماند و باطن دنیا را به آنها نشان میدهد. دنیا یک ظاهری دارد که آدم را گول میزند و یک باطنی دارد. اگر همیشه غرق در نعمات دنیا باشید ظاهر دنیا گولتان میزند. فکر میکنید که اینجا دار باقی است؛ همیشه هستید و اینجا میمانید و هیچ مشکلی هم نیست و اصلاً ما آمدهایم برای اینکه همین بخوریم و بخوابیم و بچریم! خدا به دل کسانی که حسن انتخاب دارند نگاه میکند و اینها را رها نمیکند. میگوید حالا وقتش نرسیده ولی من بلدم چه کار کنم؛ فشارها، سختیها و محرومیتها را سرشان میریزد یعنی باطن دنیا را به آنها نشان میدهد. میگوید خودت که نفهمیدی، خودت که نرفتی دنبالش که بفهمی، هر چه هم گفتم گوش نکردی، حالا بهت میچشانم. در مورد موت قرآن همین تعبیر را دارد.
«کل نفس ذائقه الموت»
همهی انسانها مرگ را میچشند. آنجا دیگر نصیحت و تبلیغ نیست؛یعنی باطن عالم و بیوفایی دنیا و بیارزشی دنیا و جیفه بودن دنیا را به او میچشانند. «فَسَوۡفَ یعۡلَمُونَ» بعداً میفهمند. حالا یا در دنیا میفهمند یا موقع مردن میفهمند. بستگی به آدمش دارد که چقدر بخواهد، چقدر تشنه باشد.
خیلی مهم است که ما بدانیم عقل و فهم و شعور اینجوری نیست که ما برویم در مغازهای پول بدهیم و آنها را بخریم. در روایت داریم «الْعَقْلُ حِبَاءٌ مِنَ اللَّهِ» عقل یک عطیهای از ناحیه حق تعالی است. «الأدبُ کلْفةٌ» اما «الْعَقْلُ حِبَاءٌ مِنَ اللَّهِ» یعنی با زور به دست نمیآید، هرچی زور بیاورید برای اینکه بفهمید، نفهمتر میشوید. این روایت است. آداب و اعمال و چیزهایی که مربوط به عمل ما در بیرون میشوند اینها به دست آوردنی هستند. با تکلیف و کلفت و زحمت و مشقت و فشار آوردن و ریاضت و همه اینها قابل به دست آوردن هستند. آدم میتواند این اعمال را انجام بدهد اما عقل را نه.
«الْعَقْلُ حِبَاءٌ مِنَ اللَّهِ»
هر چه بیشتر فشار بیاورید خنگتر میشوید، نفهمتر میشوید. باید فشارها را از خودتان بردارید تا فهمتان رو بیاید. همه چیز را کنار بزار. هر چقدر خدا بهت فهم داده، اگر تعصباتت را کنار بگذاری، غیر از فهم هیچ چیز دیگر نخواهی و به خدا بگویی خدایا من فقط فهم میخواهم. این را میگوییم صداقت. صادقانه از خدا فهم بخواهید. خدا آن حقیقت فهم است، حقیقت نور.
«الله نور السموات»
به خدا بگوییم خدایا فقط خودت رو میخواهیم. خودت را میخواهیم یعنی فهم میخواهیم، یعنی عقل میخواهیم، یعنی نور میخواهیم. میخواهیم بفهمیم و واقعیات را آن جور که هست ببینیم. به هیچکس نمیشود غیر از فهم اعتماد کرد. ممکن است اشتباه کند؛ عالم است، دانشمند است باشد که باشد. با چه نگاهی نگاه میکند؟
گاهی اوقات ما در زندگی شخصی خودمان دچار سردرگمیهایی میشویم. میگوییم ما از هر راهی که رفتیم نشد! با هر کسی مشورت کردیم، هر چه گفت عمل کردیم نشد؛ یعنی به بنبست میرسیم. بنبست یعنی چه؟ یعنی من خودم عقل نداشتم با هر کسی هم که مشورت کردم او هم عقل نداشت که واقعیت را آنگونه که هست ببینیم. این کار با درس خواندن و با ریاضت کشیدن درست نمیشود. آن یک چیزی است باید بیاید دیگر، باید داشته باشد.
صداقت میخواهد که آدم به خدای خودش راست بگوید که من دنبال فهم هستم و خدا هم فهم را به قلبش بتاباند. تمام. اگر کسی خدا بهش عقل داد همهچی دارد. عقل نداد، هیچ چیز ندارد، اگر هم خیال کند همه چیز داردولی هیچ چیز ندارد. حالا چه کار کنیم؟ زمان باید بگذرد. رها کن. اگر دیدید دارد فشار میآورد، بدانید که عقل ندارد. نشانهها و شواهد نوعی داریم؛ نوعی، ولی کلی نیست. نوعی یعنی غالب. غالباً اینجوری است. کسانی که با زور میخواهند مردم را عاقل کنند و مردم را به بهشت ببرند، اینها معلوم است که نه خودشان عقل دارند، نه خودشان در بهشت هستند. اصلاً بهرهای از بهشت ندارند. معنی بهشت را نفهمیدند. خدا به پیغمبرش میفرماید که
«ذَرۡهُمۡ یأۡکلُواْ وَیتَمَتَّعُواْ وَیلۡهِهِمُ ٱلۡأَمَلُۖ فَسَوۡفَ یعۡلَمُونَ»
اینها آرزوهایی دارند که دنبال آنها هستند. تا آرزوهای آنها به باد فنا نرود، اینها نمیفهمند. فعلاً سرشان گرم به آن آرزوهاست و از حقیقت جان خودشان و خواسته و مطلوب فطری خودشان غافل هستند.
0 نظر ثبت شده