تصویر

جلسه 58 خودشناسی در قرآن، سوره حجر، آیات 45-48

تدبری در قرآن 1402/01/26 - استاد حسین نوروزی
 جلسه قبلی جلسه بعدی 
خلاصه:

همه‌ی عالم دارد به عشق خدا می‌چرخد و می‎گردد و حیات دارد و زنده است و زندگی می‎‌کند.
انسان می‎تواند بفهمد که برای چه خلق شده و به عشق چه کسی و چه هدفی و چه مقصدی آفریده شده. ولی اغلب انسان‎ها توجه به این معنا ندارند
متّقین (انسان‌های با تقوا) یعنی کسانی که همیشه خدا را در همه‌ی امور زندگی‎شان مد نظر دارند.
انسان فقط خدا را می‌خواهد. اما مدام دنبال غیر خدا می‌گردد.

54:38 / 00:00

خودشناسی در قرآن

سوره حجر، آیات ۴۵-۴۸  (۲۶ فروردین ۱۴۰۲)

استاد حسین نوروزی

خدای متعال می‌فرماید:

« إِنَّ ٱلمُتَّقِينَ فِي جَنَّـٰتٖ وَعُيُونٍ (45) ٱدخُلُوهَا بِسَلَٰمٍ ءَامِنِينَ (46) وَنَزَعنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنۡ غِلٍّ إِخوَٰنًا عَلَىٰ سُرُرٖ مُّتَقَٰبِلِينَ (47) لَا يَمَسُّهُم فِيهَا نَصَب وَمَا هُم مِّنهَا بِمُخرَجِينَ (48) [1]»

«متقین در باغ‌ها و چشمه‌سارانند، به آن‌ها گویند که به سلامت و ایمنی داخل آن شوید و هر کینه‌ای را از سینه‌ی آن‌ها بر کَنیم که برادروار در تخت‌ها روبروی هم قرار گیرند. در آن‌جا رنجی به ایشان نمی‌رسد و هرگز از آن‌جا بیرون رانده نمی‌شوند»

مُتّقین (انسان‌های با تقوا)

خداوند در این آیات سفارش به تقوا دارد و از متّقین تعریف فرموده. متّقین یعنی کسانی که همیشه خدا را در همه‌ی امور زندگی‎شان مد نظر دارند؛ برای خدا در زندگی و در همه‌ی کارها حساب باز می‎کنند و از خدا حساب می‎برند. کسانی که هدف و مقصدی جز خدا ندارند. آن‌هایی که به عشق خدا زندگی می‎کنند؛ به عشق خدا سخن می‎گویند و عمل می‎کنند؛ به عشق خدا می‌خورند و به عشق او می‎خوابند یا حرکت می‎کنند؛ هدف و مقصد و چرایی همه‌ی زندگی آنها خداست؛ که اگر از آن‌ها بپرسند چرا؟ می‎گویند: «خدا».

همه‌ی عالم دارد به عشق خدا می‌چرخد و می‎گردد و حیات دارد و زنده است و زندگی می‎کند. همه‎ی موجودات، جمادات، نباتات، حیوانات و انسان‎ها دارند به عشق و امید خدا زندگی می‌کنند.

تفاوت انسان با سایر موجودات این است که آن‎ها این را نمی‎دانند، نمی‎فهمند. توجه ندارند که هدف نهایی همه‌ی آن‌ها خداست. و نمی‎توانند هم این را بفهمند.

 خدای متعال انسان را چنان آفریده که ، یک چیزی اضافه تر از سایر موجودات دارد؛ و آن عقل است. انسان می‎تواند بفهمد که برای چه خلق شده و به عشق چه کسی و چه هدفی و چه مقصدی آفریده شده. ولی اغلب انسان‎ها توجه به این معنا ندارند.

متّقین آنهایی هستند که به این معنا توجه دارند. می‎دانند که برای خدا دارند زندگی می‎کنند. می‌دانند که امیدشان در زندگی خداست. می‎فهمند که اگر خدا از زندگی آن‌ها کنار برود، هیچ چیز باقی نمی‌ماند. 

علت غایی

هر حرکتی مبدأ و منتهایی دارد. حرکت یعنی انتقال از جایی به جایی. یا از جایگاهی به جایگاهی. پس حرکت نیازمند «از» و «به» است.

«إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ»

یعنی ما داریم به سوی خدا حرکت می‌کنیم.

«الیه المصیر»

یعنی بازگشت همه‎ی ما به سوی خداست. یعنی همه‌ی ما به عشق خدا در تحرّک هستیم. زندگی یعنی حرکت. همه‎ی این عالم در حرکت است. این حرکت چه در جمادات، گیاهان، حیوانات و چه در انسان هست. این عالمْ، عالمِ حرکت است. همه‎ی این حرکت‎ها منتها و هدف غایی و مقصد نهایی ‎اش خداست؛ با عشق رسیدن به او حرکت آغاز می‎شود و دوام می‎یابد.

هدف آن‌طور نیست که بگوییم  «الان که ما نرسیدیم، پس اثری ندارد. وقتی رسیدیم تازه  اثر گذار می‎شود». نه؛ هدف، علت غایی است و انگیزه می‌شود برای حرکت شما. اگر نباشد، شما حرکت نمی‎کنی.

شما وقتی می‎خواهی حرکتی داشته باشی در همین عالم دنیا، مقصدت را تعیین می‎کنی بعد راه می‎افتی. نگاه به مقصد و دیدن و تعیین آن، در همان اول راه منشاء اثر می‎شود. یعنی شما را به حرکت وادار می‌کند. محرک شماست. به شما انگیزه می‎دهد. از جا بلندت می‎کند و می‎گوید «بلند شو برویم. برویم مسجد. برویم دانشگاه. برویم اینجا. برویم آنجا». باعث می‎شود آنجا را نگاه کنی. هنوز نرفتی. بعداً می‎روی. اما اول کار به آن نگاه می‎کنی. آن را می‎بینی. آن نگاه به هدف، باعث می‎شود در شما شوق و ذوق و عشق و علاقه و میل و اراده و انگیزه و حرکت به وجود می‎آید. بر می‎خیزی و راه می‌افتی. می‌گویی: «بروم که برسم».

به این می‌گوییم علت غایی. هم علت (یعنی اول کار) است (یعنی اگر نباشد حرکتی انجام نمی‎شود) و هم غایت (یعنی نهایت کار) است

امتحان ایمان

خداوند متعال می‎فرماید:

«أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ»[2]

«احسب الناس ان یترکوا…» یعنی آیا شما خیال کردید رها شده‎اید؟ انسان‎ها گمان کرده‌اند که رها شده‌اند تا بی‌هدف برای خود در این عالم پرسه بزنند و کار کنند و به این سو و آن سو بروند. آخرش  چه؟

اکثر کسانی که می‎گویند «آمنا» خیال می‎کنند که ایمان چیزی شبیه به یکی از امور دنیاست. انگار که یک کار را به کسی قول می‎دهید و بعد به دنبال کار خود می‎روید.

«… و هم لایُفتننون». گمان می‌کنند هیچ مقصد و هدفی ندارند که برای رسیدن به آن امتحان یا آزمایش شوند، تا مشخص شود چه کسی در مسیر رسیدن به این مقصد قرار گرفته و چه کسی از دیگری سبقت می‎گیرد، چه کسی عقب می‎افتد.

«احسب الناس… ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون» یعنی این‎ها گفتند «آمنا»، منظورشان این بود که «ما ایمان آوردیم. همین و بس!» .

مشکل اینجاست که این کلمه را نمی‎توانیم بفهمیم و کسی پیدا نمی‎شود که این کلمه را برای ما معنا کند! «آمنا» یعنی هدف. ایمان به خدا یعنی هدفمان را خدا قرار دادیم و هدف ما در زندگی فقط خدا شد.

گفتن این سخن آسان است. خیلی راحت می‎گوییم: «شما گفتی ایمان بیار، ما هم گفتیم به روی چشم. ایمان آوردیم. حالا بریم به کار و زندگی برسیم!» همه اینطور برخورد می‌کنند. حتی به پیغمبر خدا می‎گویند «آمنا» بعد می‎بینیم که رفتند! کجا رفتید؟!

«ایمان آوردم» یعنی هدف من با هدف پیغمبر خدا یکی شد و هدف پیامبر، خداست. به وجود خدا ایمان آوردم یعنی «خدا» هدف و مقصد من شد؛ پس در زندگی باید طوری زندگی کنم که هدف و مقصد من خدا باشد و خدا را فراموش نکنم. پس چرا دچار نسیان می‎شوم و خدا را فراموش می‎کنم؟

گفتی «آمنا» اما خیال کردی که آزمایش نمی‎شوی تا مشخص شود واقعاً هدف شما خداست یا واقعا هدفت دنیاست؟

امام حسین (ع) می‌فرماید:

«النَّاسُ عَبِيدُ الدُّنْيَا ، وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ»

نوع مردم بنده‎ی دنیا هستند. نه اینکه اسمی از دین نمی‎آورند. بلکه از دین هم برای دنیای خود خرج می‎کنند! همه‌ی موجودات عالم دارند برای خدا کار می‎کنند. حتی شیطان صفت‎ها و انسان‎های سوء انتخابی نیز دارند برای خدا کار می‎کنند اما نه آگاهانه و نه از روی اختیار! انسان‎های سوء انتخابی سوء اختیار دارند. اصلاً نمی‎خواهند برای خدا کار کنند. اما دارند برای خدا کار می‎کنند. چرا که نمی‎توانند از حکومت خداوند خارج شوند.

هدف جبری عالَم

همه‌ی اجزاء این عالم در حال حرکت هستند. حرکت، مقصد می‌خواهد. مقصدش کجاست؟ یعنی به عشق چه کسی و چه چیزی حرکت می‎کنند؟ اما حرکت جبری است و اختیاری نیست.

این حرکت جبری مقصد جبری هم دارد. مقصد جبری اش کجاست ؟ یعنی چرا زنده است؟ چرا حیات دارد؟ چرا وجود دارد؟ جواب این «چرا‎»، «خداست» یعنی به عشق خدا. همه‌ی عالم عاشق خداست و نمی‌تواند بدون عشق خدا زندگی کند. اگر عشق به خدا را از عالم بگیریم، همه‌ی عالم فرو می‌پاشد. یعنی اگر مقصد نداشته باشد و هدف واقعی حقیقی الهی نداشته باشد، پوچ می‌شود. پوچ که به وجود نمی‌آید و تحقق نمی‌یابد. هدفی که پوچ باشد که حرکتی ایجاد نمی‌کند و اثری ندارد. پوچی، نیستی است. اما هستی و خداست که مقصد است و عامل حرکت است و ایجاد انگیزه می‌کند و وجود می‌دهد؛ عالم به وجود و عشق او حرکت می‌کند، زنده می‎شود، زندگی می‌کند و جریان دارد.

عشق، کشش می‎آورد و مقصد، جاذبه دارد و به سمت خود می‎کشد و حرکت را به وجود می‎آورد. اگر نکِشد حرکتی اتفاق نمی‎افتد.

‎ همین اکنون که اینجاییم، همه زنده‎ایم و زندگی می‎کنیم و امیدواریم به زندگی و هدف داریم و در حرکت و تکاپو و فعالیتیم. لذا معلوم می‎شود هدف داریم‎.

زندگی همه‌ی ما، پر از تلاش و حرکت و کوشش و تلاطم و جریان است. لذا معلوم می‎شود همه‎ی ما هدف داریم. و الا برای چه چیزی و چه کسی می‌کوشیم؟ می‎خواهیم کجا برویم و به کجا برسیم؟

مشکل ما این است که نمی‎دانیم باید به کجا برسیم! یعنی هدف ما آگاهانه نیست. البته هدف داریم؛ وگرنه از حرکت متوقف می‎شدیم و نمی‌توانستیم قدم از قدم برداریم؛ و الا به عشق چه کسی و چه چیزی زنده‌ می‌بودیم؟! می‌پرسیدیم: «چرا زنده بمانم؟ چرا زندگی کنم؟» قلب من می‌‌گفت: «من برای چه بتپم؟» کبد می‎گفت: «برای چه کار کنم؟» کلیه می‎گفت: «به من چه ارتباطی دارد؟ کار کنم که چه شود؟!» همه‎ی قوا و اعضاء و جوارح، کار را رها می‎کردند.

آن نیرویی که باید این‌ها را به حرکت در بیاورد، همان مقصد است. این‌ها به یک عشقی کار می‎کنند و با یک امیدی گردش دارند و فعال و در حرکتند، گرچه نمی‌فهمند این مقصد کجاست و چیست. اما جاذبه دارد و آن‌ها را به سمت خود می‌کشد.

همه‌ی عالم به سمت خداوند و حق در حرکت است. «به سمت خدا می‌رود. یعنی علت غایی عالم خلقت، حق است و باطل نیست».

هدف اختیاری انسان

انسان می‌تواند بفهمد جایی که دارد او را به سمت خود می‌کشد کجاست. همه‌ی پیامبران الهی آمدند که بگویند: ای انسان، بفهم که مقصد تو کجاست و کجا می‌روی. بفهم که به عشق که زنده‌ای و این امید و انگیزه را در زندگی از کجا داری!

انبیاء الهی نمی‌خواهند به ما عشق، امید و هدف بدهند. چرا که همه‌ی ما هدف داریم و به سمت آن نیز در حرکتیم! شب و روز، کار و تلاش و حرکت می‌کنیم. به اصطلاح «می‌دویم!» اما نمی‌دانیم برای چه کسی! به سمت چه کسی!

آمده‎اند به ما بگویند مقصد تو خداست. یک وقت اشتباه نگیری که خیال کنی مقصدت پول یا شهوت یا خوش‎گذرانی در دنیاست! نه. این‌ها مقصد نیست، چه مقصد قرار بدهی و چه ندهی، این‌ها «مقصد نیست». شما می‌توانی ثروت را مقصد خودت قرار بدهی. اما آیا واقعاً ثروت، مقصد شما می‌شود؟! در نهایت جاذبه‌ی خداوند شما را به سمت خودش می‌کشد. اگر به سمت ثروت رفتی، و به آن رسیدی ثروتمند هم می‌مانی؟ نه؛ زیرا مرگ که می‌رسد از ثروت جدا می‌شوی!

در نهایت به چه کسی می‌رسی؟ به کسی که واقعاً تو را به سمت خود می‌کشد. چه بفهمی ‌چه نفهمی! چه آن را هدف آگاهانه و اختیاری خود قرار بدهی و چه ندهی! باز هم داری به سمت آن کشیده می‌شوی.

پس بفهم! همین! «بفهم» یعنی: حالا که داری نزد خدا می‌روی و به لقاء او نائل می‌شوی، بفهم و برو، بفهم نزد کسی می‌روی که خالق توست.

«إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ»

یعنی ما خدایی هستیم و به سوی خدا هم بازمی‌گردیم. این را که بفهمیم دیگر در میان دنیا که ظاهراً از خدا و مقصدت غافل شدی، در این غفلت نمی‌مانی و خود را گم نمی‌کنی، خود را اشتباه نمی‌گیری، هویت خود را پیدا می‌کنی، مقصد خودت را می‌شناسی و وطن خود را می‌یابی. یعنی می‎فهمی کجایی هستی و برای کجا خلق شده‌ای.

«مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک،

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم»

در دنیا دیگر هر کاری نمی‌کنی، هر طوری زندگی نمی‌کنی. آگاهانه و هدفمند زندگی می‌کنی. نه حیوانی. حیوانات هم زندگی می‌کنند و به سمت خدا می‌روند. خدا به آن‌ها هم حیات می‌دهد. یعنی آن‌ها را هم به سمت خود می‌کشد اما حرکتشان آگاهانه نیست.

«تا که از جانب معشوق نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد»

اوست که دارد همه‌ی ما را به سمت خودش می‌کشد. مانند این است که همه‌ی ما سوار پله‎های برقی شدیم که خودکار حرکت می‌کند و بالا می‌رود، و ما را هم بالا می‌برد. ما پله را می‌بینیم اما توجه به حرکتش نداریم، حواسمان نیست که این پله برقی است و خودش بالا می‌رود. تو داری به سمت خدا می‌روی؛ حال اگر با اختیار خودت گامهای اختیاری خود را در جهتی که تو را می‌برد روی این پله‎ها برداری، در واقع داری با عالم تکوین و عالم خلقت «همراهی» می‌کنی. اما بعضی‎ها همینطور ایستادند! پله در حال حرکت است! اما هنوز متوجه این حرکت نشدند و با آن همراه نیستند؛یعنی مرگ می‌رسد و او به لقاء خدا می‌رسد اما هنوز گم و ضّال است.

مدام در نماز می‌خوانیم که خدایا ما را جزو «ضّالِّین» قرار نده و می‌گوییم:

«اهدنا الصراط المستقيم، صراطَ الَّذينَ أَنعَمتَ عَلَيهِم غَيرِ المَغضوبِ عَلَيهِم وَلَا الضّالّينَ»

روی پله ایستادیم و نمی‌دانیم که اینجا کجاست. برای چه اینجا ایستادیم و چه کار داریم. حتی توجه نداریم که این پله دارد بالا می‌رود. غافل هستیم.

بعضی‎ها که «سوء انتخابی» اند شروع می‌کنند از این پله پایین آمدن و می‌گویند من اصلاً نمی‌خواهم بالا بروم! من پایین می‌آیم. سر پایینی می‌آید! ولی باز هر چه پایین می‌آید، نگاه می‌کند و می‌بیند که باز دارد به سمت بالا می‌رود! «منتها چشم‎هایش را می‌بندد تا نفهمد».

این‎هایی که سوء انتخابی اند اینگونه اند که چشمان خود را می‌بندند که نبینند که به بالا کشیده می‌شوند و نبینند که دارند به خدا نزدیک می‌شوند. از مرگ خود را غافل می‌کنند.

می‌گوید مرگ برای همسایه است، من که نه، من که اصلاً نمی‌میرم و اصلاً تصمیم ندارم که بمیرم. توجه نمی‌کنیم که مرگ اصلاً تصمیمی نیست!

«الْمَوْتُ یَأْتِی بَغْتَةً یومیة»

می‌گویی که اصلاً قرار نبود که من بمیرم. من برنامه داشتم، کار داشتم، چقدر نقشه کشیده بودم! چشم را می‌بندیم که واقعیت را نبینیم که این پله دارد به بالا و به سمت خدا می‌رود.

همراه شو! زاد و توشه فراهم کن. تا وقتی رسیدی، لذت ببری. خودت هم مایل شو به رفتن. خود را آماده کن، خود را بساز، با حرکت به بالا انس بگیر!

غفلت

ما فرار می‌کنیم! بزرگ شدیم، سن‎مان زیاد شده. اما مدام دوست داریم با خاطرات بچگی زندگی کنیم. مدام به خاطرات بچگی رجوع می‌کنیم و برمی‌گردیم، یاد بازیهای بچگی می‌افتیم و می‌گوییم: «چقدر خوب بود. کاش بزرگ نمی‌شدیم کاش کوچک می‌ماندیم. کاش بچه بودیم. غم و غصه نداشتیم. برای خود می‌گشتیم و بازی می‌کردیم.» نمی‌خواهیم واقعیت را باور کنیم. تا از دوران جوانی سخن به میان می‌آید، آهی از نهاد ما بلند می‌شود و می‌گوییم «جوانی کجایی که یادت بخیر!» دائم به گذشته می‌اندیشیم.

کودکی دوران جهالت و نادانی و حماقت بود! دوران نفهمی و بی‎شعوری بود. چطور خوشی‎ها و بازی‎ها را می‌بینی، ولی دوره‎ای که شلوار خود را بی اختیار خیس می‌کردی، نمی‌بینی؟! دوران گند کاری و کثافت کاری بود. همه چیز را با هم و در کنار هم ببین.

از اینکه بزرگ شدی، فهمیده شدی، عاقل شدی و حق را شناختی خوشت نمی‌آید؟ خدا و حقیقت و عاقل شدن را دوست نداری؟

 علت این است که با عقل و فهم و شعور انس نگرفته‌ایم. به محض این که جلسه ای برویم که کمی از عقل و فهم و شعور حرف بزنند، کم می‌آوریم و طاقت و تحمل نداریم. حوصله مان سر می‌رود، خسته می‌شویم، می‌خواهیم در برویم و زودتر تمام شود و الفرار!

حواس خود را پرت می‌کنیم که نفهمیم. از فهمیدن خوشمان نمی‌آید. لقاء خدا یعنی ملاقات با عقل،  فهم، شعور ، و رسیدن به حقیقت و روبرو  شدن با آن. با همان که به سمتش با تمام وجود  در حال حرکتیم، اما از آن غافلیم.

چطور داریم به سمت آن حرکت می‌کنیم اما غافل هستیم؟! از آنجا که وقتی از ما می‌پرسند ؛ چه می‌خواهی؟ می‌خواهی کجا بروی و به کجا برسی؟ هر جوابی می‌دهیم به جز خدا، حق، عدل، فهم و شعور. می‌گوییم: پول، خانه، آسایش، شهوت، قدرت، پست، مقام، چه و چه…  از میان کسانی که به دنبال پست و مقام هستند، یکی می‌خواهد وکیل شود، یکی وزیر، یکی رئیس جمهور، یکی چه… از بین کسانی که به دنبال علم اند. یکی می‌خواهد دانشگاه برود، یکی می‌خواهد دکتر شود، یکی می‌خواهد مهندس شود، یکی که در حوزه است و می‌خواهد مجتهد شود، یکی می‌خواهد مرجع شود و …

هر کدام چیزی می‌گوییم. اما هیچکدام نمی‌گوییم ؛ می‌خواهم به حقیقت برسم، اهل فهم و یقین و شعور شوم. به خدا برسم و خدایی شوم. این‌ها را نمی‌گوییم چرا که اصلاً نمی‌فهمیم یعنی چه. در حالی که واقعا غیر از این هم چیز دیگری نمی‌خواهیم!» این از عجایب خلقت انسان است. «انَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهولاً»[3]

عدل خواهی و خدا خواهی

انسان فقط خدا را می‌خواهد. اما مدام دنبال غیر خدا می‌گردد. خدا را می‌خواهد یعنی چه؟! یعنی اگر همه‌ی دنیا را هم به او بدهی، اما یک ناحق ببیند، یا چیزی ببیند که سر جایش نباشد، به هم می‌ریزد. می‌گوید: «چرا اینطور شد؟ این بی‎عدالتی بود! چرا فلان چیز سر جایش نیست، چرا درست نیست، چرا حق نیست، چرا به جا نیست. همه‌ی امکانات در اختیارش است و زندگی اش در آسایش کامل است، اما از همه بیشتر غر می‌زند، نق می‌زند، گِله می‌کند. چرا؟

زیرا دنبال فهم است، دنبال حقیقت است، دنبال این است که همه چیز سر جایش قرار بگیرد، دنبال این است که عدل باشد و ظلم و بی عدالتی نباشد. اینکه عدل و ظلم را می‌فهمد یا نمی‌فهمد این یک بحث دیگر است. اما بر اساس همان فهم غلط و یا فهم ناقصی که از عدل و ظلم دارد، به دنبال عدل و ظلم است. همه‌ی اختلافاتی که بین انسان‎ها وجود دارد، و اینکه انسان نمی‌تواند آرام بنشیند، به خاطر همین فطرت خدا خواهی (یعنی عدل خواهی) انسان است. 

رفتی مغازه خرید کردی، یک جنسی را مثلا ۱۰ هزار تومان خریدی. و این مبلغ هم برای تو اصلاً پولی نیست. اما می‌فهمی این جنسی که خریدی، مثلا قلابی است و به تو انداخته اند. ۱۰ هزار تومان برایت هیچی نیست اما می‌گویی من باید بروم و این را به او پس بدهم. تا نروی و پس ندهی و دعوا نکنی، دلت آرام نمی‌گیرد. می‌گویی این بی عدالتی کرد. آرامش من را به هم زد. چرا آرامشت به هم خورد؟ آسایش که داری! پول که داری.  ۱۰ هزار تومان که پولی نیست برایت. همان فروشنده اگر می‌آمد به شما می‌گفت «من محتاج پول هستم. پول داری به من بدهی؟» می‌پرسیدی «چقدر می‌خواهی؟»، می‎گفت ۱۰ میلیون یا ۱۵ میلیون تومان، اینقدر وضعت خوب بود و دست بده داشتی که بدهی. اما الآن جنسی خریدی به قیمت ۱۰ هزار تومان. چون بی عدالتی است، ناله ات در می‌آید و آرامشت را از دست می‌دهی. اگر موانع خارجی نبود، زد و خورد هم می‌کردی. توی دلت خیال زد و خورد می‌کنی. اما بیرون نمی‌شود. می‌گویی سر من را کلاه گذاشته. به راستی این تصور دیگر از کجا آمد؟ این آشفتگی دیگر برای  چیست؟ با کدام یک از نعمت‌های دنیا می‌شود این را آرام کرد؟ آیا مثلا با پول می‌شود؟

می‌گویی حاضرم از او شکایت کنم. یعنی به وکیل و قاضی پول بدهم و همه وقتم را بگذارم برای اینکه به او ثابت کنم که حق با من بود و تو اشتباه کردی. این دیگر چه فکریست و از کجا می‌آید؟

این همان است که ناخودآگاه در وجودمان داریم و به آن می‌گوییم فطرت الهی. همه‌ی ما داریم با تمام وجودمان فریاد می‌زنیم «خدایا کجایی؟» اما با زبانمان می‌گوییم «ای پول و قدرت کجایی؟»

همه اش دنیا را می‌خواهیم. اما حقیقتاً اگر همه‌ی این‌ها را به ما بدهند، باز هم وقتی بی عدالتی ببینیم، حاضریم همه‌ی این‌ها را خرج کنیم تا عدالت را برقرار کنیم یا در مقابل بی عدالتی بایستیم. نمی‎دانیم این را می‌خواهیم. نمی‎دانیم که انسان هستیم. انسان تشنه‎ی خداست. گمشده‎ی انسان خداست.

می‌گوید: «نه!» من اگر بروم سوئیس، دیگر همه چیز دارم. همه‌ی خواسته ام همین است که بروم آنجا. می‌رود سوئیس و می‌آید. می‎بینیم که باز هم نق می‌زند و می‌گوید: «فلان کس چرا چنین کرد؟ این چه وزیری است؟ آن چه وکیلی است؟ و …». عجب! می‌گوییم مگر تو نگفتی می‌خواهم بروم فلان جا، سوئیس، آمریکا، استرالیا، کشورهای دیگر، رفتی دیگر، چه می‌خواهی دیگر؟ چرا غر می‎زنی، نق می‎زنی؟ بفهم که چه می‎خواهی. شما مگر سوئیس نرفتی؟ ‌این‌ها چیست می‌گویی؟ می‌گوید «چه ربطی دارد؟»

راست می‌گوید. ربطی ندارد. یعنی می‌گوید سوئیس رفتن خواسته‌ای مقطعی بود که افتاد در ذهنم. هوس کردم کاری را انجام دهم، رفتم انجام دادم. اما این عدالت خواهی چیزی است در جان  و فطرت من. نمی‎توانم بی عدالتی را ببینم. صدایم بلند می‎شود و داد می‎کشم. این که درست داد می‎زند یا نه بحث دیگری است. اما واقعاً عدل و ظلم را می‎فهمد یا نه؟ اکثر انسان‎ها نمی‌فهمند. همه‌ی گیر کار اینجاست. با انبیاء الهی درگیر می‎شدند و می‎گفتند شما از جان ما چه می‌خواهید؟

پیامبران می‎گفتند ما آمده ایم شما را به سعادت برسانیم. مردم می‌گفتند ما در سعادت هستیم. با ما چه کار دارید؟ انبیاء الهی می‎فرمودند این سعادت نیست. تو چیز دیگری می‌خواهی. اشتباه گرفتی. مقصد تو این‌ها نیست. اگر بفهمی واقعاً چه می‌خواهی، حاضری تمام دنیا را خرج کنی تا به آن برسی.

«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ»

این نعمتهای دنیا در برابر آن چیزی نیست. آن که تو می‌خواهی، عدل و فهم و عقل و شعور و معرفت و خداست. چون به معرفت نرسیده‎ایم، می‌گوییم این‌ها دیگر چیست؟ این‌ها چه می‎گویند؟ معرفت کیلویی چند است؟

پلو، چلو، گوشت، خورشت، این‌ها را می‎فهمیم. خیلی هم خوشمزه است، معرفت دیگر چیست؟  می‌گویند حلاوت و شیرینی معرفت را نچشیدی. می‎گوید ما غیر از حلوا که شیرین است، شیرینی دیگری را نمی‎فهمیم. شیرینی معرفت؟ حلاوت مناجات با خدا؟ حلاوت شناخت، عقل، شعور؟

اصحاب امام حسین (ع) می‎فهمیدند که چه می‌خواهند. مربی آن‌ها امام حسین(ع) بود. به آن‌ها حالی کرده بود که شما دنیا را نمی‌خواهید، آخرت را می‌خواهید.

وقتی حضرت به یارانش فرمود فردا همگی کشته می‌شوید، نگفتند وای، ای داد. ای بی داد. وا مصیبتا!

گفتند آیا حق با ما هست؟ اصلاً برایمان مهم نیست که کشته می‎شویم یا نه. حق با ما هست یا با ما نیست؟ همین یک کلمه. حضرت فرمودند حق با ماست. گفتند دیگر هیچ چیز برای ما مهم نیست.

حضرت نفرمودند اینطور باش. بلکه خودت اینطور هستی. یعنی برایت غیر از حق هیچ چیز دیگری مهم نیست. فقط این را بفهم. بفهم که چنین موجودی هستی. خدا تو را این گونه خلق کرده که غیر از حق هیچ چیز دیگری نمی‎خواهی.

مثلا خانم خانه اگر وضع مالی همسرش خوب نیست ولی نگاه می‌کند که همسرش تمام تلاش خود را می‎کند. در نهایت صداقت کار و وظیفه اش را انجام می‎دهد، ولی دنیا سخت گرفته و فشار می‎آورد، با همسرش همراهی می‌کند و می‌گوید ناراحت نباشی، من تحمل می‌کنم، می‎سازد و به همسرش چیزی نمی‌گوید و گله و شکایت نمی‌کند.

اما اگر ببیند که همسرش کوتاهی می‌کند و کم می‎گذارد، اگر وضعش هم خوب باشد، می‌گوید چرا سر کار نمی‌روی؟ همسرش می‌گوید مگر من برای تو کم گذاشتم. می‌گوید من به این‌ها کاری ندارم، تو چرا سرکار نمی‌روی، تازه بعضی ها می‌گویند بله کم گذاشتی، ببین این دستم النگو دارد ولی آن دستم خالی است و این را هم باید پر از النگو کنی، و هی اضافه می‌کند. در واقع این خانم النگو نمی‌خواهد و می‌خواهد به همسرش حالی کند که رفتار تو غلط است. رفتارش یعنی این طور که تو زندگی می‌کنی من به هم می‌ریزم. تو داری کوتاهی می‌کنی و از توانت کم می‎گذاری. ما باید این فطرت حق طلبی و عدل خواهی خودمان را در صحنه های مختلف زندگی خودمان ببینیم.

اوایل انقلاب چرا مردم با وجود همه‌ی فشارها و سختی ها و مصیبت‎هایی که داشتند و هر روز هم چند تا شهید می‌آمد، تحمل می‌کردند و عشق هم می‌کردند؟ اصلاً جان می‎دادند. چیزی که الان جوانان امروز نمی‎توانند بفهمند یعنی چه. مگر می‎شود؟ می‌گویند اصلاً مگر چنین اتفاقی افتاده است؟ خیلی هم از آن نگذشته. شما دیر به دنیا آمدی.و الا ما هم زود به دنیا نیامدیم. به موقع به دنیا آمدیم. ما بودیم. دیدیم. شما دیر به دنیا آمدید ندیدید. واقعا ایثار و فداکاری می‌کردند و از جان و دل مایه می‌گذاشتند. یعنی آسایش خودشان را خرج هدفشان می‌کردند. این چطور ممکن است؟ چگونه می‎شود انسانی تمام دار و ندار خودش را برای آرمانش خرج کند؟ آرمان دیگر چیست؟ کجای نعمتهای دنیا است؟

یعنی همینکه احساس می‌کند کار من درست است و باید درست عمل کنم، دیگر چیزی برایش مهم نیست.

همه شما خیال می‌کنید دنبال پول می‎گردید. این‌ها را که قبول ندارید. اما به خدا، به قرآن، به حضرت اباالفضل قسم دنبال پول نیستید. اگر دنبال پول بودید، به هر قیمتی شده می‎رفتید و پول را به دست می‌آوردید. می‎رفتید یک نفر را می‌کشتید و پول هایش را بر می‌داشتید. اختلاس می‌کردید. چرا این کار را نکردید؟  می‌گویی مگر من قاتل و دزد هستم؟ من حاضر نیستم به هر قیمتی هر کاری کنم. عجب! این یک حرف جدید است که حاضر نیستم به هر قیمتی هر کاری بکنم. این از کجا آمد؟ یعنی من می‌خواهم درست عمل کنم. من دنبال درستی و حقیقت و پاکی و خدا هستم. همین را خودمان توجه نداریم که ما این هستیم.

هی به خدا می‌گوییم: خدایا این همه به تو گفتیم پول می‌خواهیم چرا ندادی؟ خداوند می‌گوید آخر تو بی خود می‌گویی. تو پول نمی‎خواهی، تو من را می‌خواهی، تو ارتباط با من را می‌خواهی، اگر به تو پول بدهم دیگر پیش من نمی‌آیی و خودت را گم می‌کنی.

خدا که هیچی، ما هم فهمیدیم تو چه می‌خواهی خدا آن وقت نمی‌فهمد؟ به این می‌گویند نیت خوانی. من قسم به حضرت عباس می‌گویم که شما هیچ کدام‎تان پول نمی‌خواهید. نه اینکه شما پول نیاز ندارید؛ نه؛ حاضر نیستید به هر قیمتی به پول برسید. همه‎ی شما خدا را می‌خواهید.

اگر همین الان به شما بگویند برای رسیدن به پول باید یک بی گناه را بُکشید، می‎گویید اصلاً حرفش را هم نزن. حتی اگر بگویند «تا آخر عمر تو را تامین می‌کنیم. تو بُکش.» می‌گویی نمی‌خواهم. گاهی هارت و پورت می‌کنیم ها! که یعنی انجام می‌دهم به هر قیمتی، اما خدا می‎بیند دل من و شما را. خدا «عالِمُ الغَیبِ وَالشَّهادةِ» است. «یعلم ما فی الضمیر» است یعنی از درون همه‎ی انسان‎ها آگاه است. و چون می‌داند که تو نمی‌خواهی و بیخود رجز می‌خوانی، نمی‌دهد. همه‌ی دعاهای ما همین است و هر دعایی را اگر واقعاً بخواهیم، خدا می‎دهد. خدا نمی‎فرماید که هرچه ظاهرا بخواهی می‎دهم. ولی می‎فرماید هر چه واقعاً بخواهی می‎دهم.

«ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ»

«ادعونی» یعنی مرا  بخوان. منظور این که از من بخواه. «استجب لکم» یعنی  من می‌دهم.

«أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ» ۖ

جواب می‌دهم به آنی که مرا بخواند. یعنی خدا را بخواهد.

خودشناسی در قرآن – استاد حسین نوروزی                        https://khodshenasi.me


[1] سوره حجر

[2] سوره عنکبوت، آیه ۲

[3] سوره احزاب، آیه ۷۲

0
4
  جلسه قبلی جلسه بعدی  

0 نظر ثبت شده