خودشناسی در قرآن
سوره حِجر، آیات ۴۵-۴۸
استاد حسین نوروزی
جلسه ۶۳ (۶ خرداد ۱۴۰۲)
«إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ. ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِينَ
وَ نَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَى سُرُرٍ مُتَقَابِلِينَ
لَا يَمَسُّهُمْ فِيهَا نَصَبٌ وَ مَا هُمْ مِنْهَا بِمُخْرَجِينَ»
این آیات، گذشته از اخباری که دارد، از متقین خبر میدهد که آنها چه ویژگیها و چه جایگاهی دارند؛ همچنين این آیات، آیاتی هستند که نشانه به شمار میآیند. یعنی اگر ما بخواهیم بدانیم آیا متقی شدهایم یا نه؟ آیا جزو متقین هستیم یا نه؟ باید ببینیم این نشانهها در ما وجود دارد یا نه؟
مخاطب آیات و روایات
«إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ»
متقین در باغها و چشمهها هستند؛ ما در چه جایگاهی هستیم؟ جالب است که ما نوعاً خودمان را مخاطب قرآن قرار نمیدهیم. میگوییم با ما نبود. آن را مربوط به خودمان نمیدانیم، میگوییم با متّقین بود و ما را نمیگوید. از همان اول حساب خودمان را جدا میکنیم.
چقدر انسان باید نادان باشد که حساب خود را از متقین، از خدا و اولیاء او جدا کند و بگوید من را نمیگوید! اما وقتی که آیات عذاب خوانده میشود، میگوید بله، دارد من را میگوید. عجب! وقتی به آیات بهشت و باغها و جنات و عیون و آیهی «أُدْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِینَ»، میرسد، میگوید: «به متقین مربوط است. به ما چه ارتباطی دارد؟» اما وقتی صحبت از گرزهای آتشین و مانند آن میشود، میگوید: «این درباره من است، و منظور از آن من هستم».
چقدر انسان باید ظلوم و جهول باشد. هر چه فحش است، آن را برای خود میداند؛ هر چه از حرفهای قشنگ و خوب است، به خود مربوط نمیداند؛ چرا ما اینگونه شدهایم؟ چه چیزی باعث شده تا خودمان و حساب خودمان را از متقین جدا کنیم و بگوییم اینها به ما ارتباطی ندارد؟
خطبه همام در نهج البلاغه یکی از خطبههای امیرالمومنین (ع) است که خطبه متقین نام دارد. میگوییم اینها به متقین ارتباط دارد، این خطبه برای متقین است و به ما ارتباطی ندارد. اصلا نمیگوییم که این متقین یعنی من، یعنی شما، یعنی ایشان، یعنی خودمان، همین ما هستیم که باید متقی باشیم.
همهی صفاتی را که حضرت در مورد متقین فرمودند، باید مشمول خودمان بدانيم. باید خودمان را مخاطب آن قرار دهیم و بگوییم ما را میگوید. بعد یک نگاه به خودمان کنیم، ببینیم اینگونه شدهایم یا نه.
چشمههای جوشان فهم
«إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ»
اگر باغها و چشمهها از ما بپرسند که شما چه دارید؟ میگوییم من؟ من یک خانه هم ندارم، چه برسد به باغ! مستأجر هستم. چه برسد به باغها! یک باغ هم ندارم، میخواهی چشمه داشته باشم؟! نه بابا، یک چاه دارد، آن چاه هم آب ندارد، اگر هم آب داشته باشد، اجازه ندارم از آن استفاده کنم، میگویند ممنوع است. کدام باغ؟ کدام چشمه؟ در حالی که خداوند متعال میفرماید: متقین این گونه هستند؛ باغها دارند. ما کجای کار هستیم؟ متقین چشمهها دارند؛ متقین آنهایی هستند که تمام سلولهای بدنشان یک چشمه است که از آن فهم، شعور و معرفت میجوشد؛ بیخودی میفهمند.
چشمه را دیدی که بیخودی میجوشد؟ هر چه نگاه میکنی و میاندیشی که چرا میجوشد؟ آیا کسی آن زیر است و دارد فوت می کند؟ آیا پمپ گذاشتهاند؟ نگذاشتنهاند. به خودی خود دارد میجوشد.
متقین اینگونه هستند؛ مملو از چشمههای جوشان فهم، شعور و معرفت. بیخودی میفهمند.
دیدهاید بعضیها بیخودی خوش هستند؟ میگویی: «آخر چرا تو این قدر راحتی؟ چرا اینقدر خوشحالی؟» میگوید: «چرا خوشحال نباشم؟» شما هم به حرفهای او میخندید. در سختترین شرایط زندگی او راحت است، خوشحال است، و فقط میخندد و ذوق می کند. لازم نیست که حتما چند باغ به نامش باشد، سندش نیز منگولهدار باشد، نه، او همینجوری بهتنهایی خودش کلی باغ است و هر کسی میخواهد برود باغ، می گویند: «برویم و فلانی را هم با خودمان ببریم، چون آن باغی که ما میرویم بدون فلانی مزه و صفا ندارد، فلانی را هم ببریم که صفای آن باغ به اوست». اگر او هم در آن باغ باشد به ما مزه میدهد، از هر کلامش بهخودیخود چند باغ میریزد.
ایمان
ایمان یعنی رسیدن به جایگاهی که فقط ذهن و فکر ما نباشد که بفهمد، فهم فقط مختص به فکر و ذهن ما نباشد بلکه همهی اعضا و جوارح ما به فهم و شعور برسند. چشمههای جوشان معرفت بشوند و شهادت به وحدانیت حق تعالی بدهند. ببینیم آیا این گونه شدهایم؟
فرق آن کسی که به تازگی در حال یادگیری رانندگی است با کسی که یک عمر در حال رانندگی میباشد، در چیست؟ فرقش در این است، آن که به تازگی در حال یادگیری رانندگی است باید با ذهن و فکرش رانندگی کند و تمام حواسش جمع باشد تا با کسی برخورد نکند. همه حواسش جمع باشد که بیجا ترمز نکند، بیجا گاز ندهد، دنده را به جا عوض کند، چه وقت دنده یک و چه وقت دنده دو را عوض کند، درباره همه این مسائل باید فکر کند. میخواهد دنده دو را جا بیندازد، باید فکر کند دنده دو کدام طرف است؟ تازه باید نگاه هم کند. در ابتدا که میخواهد رانندگی کند، به او میگویند: برو دنده دو، پس سریع سرش را پایین میآورد و به دنده نگاه میکند. افسر راهنمایی رانندگی به او میگوید: کنار بزن، برو پایین، تو راننده نیستی. راننده که نباید نگاه کند.
خب اگر من نگاه نکنم، خوب چه کار کنم؟ چطوری دنده عوض کنم؟ میگوید: باید دستت، خودش راننده شده باشد. من اگر نگاه نکنم چطوری ترمز بگیرم؟ میگوید: باید پاهایت خودش راننده شده باشند. رانندگی باید از دست، پا، چشم و گوش و همهی وجود تو بجوشد. باید چشمههای رانندگی بجوشد. ناخودآگاه بدون اینکه فکر کنی، همینجوری رانندگی کنی. اصلا داری راجع به یک چیز دیگر فکر میکنی! حواست کاملاً جای دیگری است اما رانندگی هم داری میکنی. بهترین رانندگی هم داری میکنی. لازم نیست با فکرت رانندگی کنی، با دستت رانندگی میکنی، دستت خودش میفهمد. دست تو میتواند، بفهمد. پا میتواند بفهمد. تکتک سلولهای بدن ما میتواند بفهمد. میتوانیم فهم را به آن برسانیم. پس برسانیم دیگر!
عالِمِ بیعمل یعنی چی؟ چرا این همه از عالم بیعمل بدگویی شده است؟ یعنی کسی که درون ذهنش میداند، میفهمد، بلد است اما این فهم به تمام اعضا و جوارح وی نرسیده است. دستش تبعیت نمیکند، نمیفهمد، دستش آن شعور را ندارد. پاهایش آن شعور را ندارند، نمیفهمند. فلذا، خوب حرف میزند اما موقع عمل کردن خرابکاری میکند. کارهایی میکند که نباید انجام دهد. بعد که مینشیند و فکر میکند، با خود میگوید: خدایا توبه کردم! غلط کردم! بعد ما میگوییم: خب ما نمیتوانیم درکش کنیم. خودش هم میگوید: «من نمیتوانم خودم را درک کنم. یعنی چه؟ من میدانم این کار بد است و نباید انجامش دهم! اما چرا این کار را میکنم؟».
یک وقت میگوییم شخص سواد ندارد، علم ندارد. اما یک وقت میگوییم شخص علم دارد و میداند، اما این علم به همهی قوا و اعضا و جوارح بدن نرسیده است. از اختيار شخص خارج میشود. کارهایی میکند که بعد دربارهاش فکر میکند و پشیمان میشود. میگوید: «نباید این کار را میکردم».
اولش همین است. عیب هم ندارد. همه اینطور هستند. اولش که میخواهند رانندگی یاد بگیرند، هیچکس سرزنش نمیکند.به کسی که تازه میخواهد رانندگی یاد بگیرد، نمیگویند: «تو چرا دستت، پایت و چشمت رانندگی بلد نیستند؟» چون تمرین نکرده است. میگویند: «باید رانندگی کنی تا رانندگیت قرص و محکم شود. جا بیفتد». کجا جا بیفتد؟ در چه چیزی جا بیفتد؟ در وجودت، در اعضا و جوارحت.
تمرکز و حواس جمع
اینجا نشستی، داری من را هم نگاه میکنی اما حواست جای دیگر است. حواس چه هست؟ حواس! حواس پنجگانهات! چشم، گوش دست، اینها حواس هستند. حواست جمع نیست. این حواس متفرق است. هر کدامش دارد یک کاری انجام میهد. اگر بوی بدی بیاید بینیات استشمام میکند. حس بویاییات عمل میکند و حواست به آن سمت میرود. اگر صدای ناجوری از جایی بیاید یا اگر بچهها سر و صدا کنند، گوش میشنود و حواست به سمت گوش میرود.
پس متمرکز نشدهای؛ یعنی تمرین و عادت نکردهای که همهی حواست را یک جا جمع کنی تا پرت نشود. همینها باعث میشود که ما گناه کنیم. وگرنه آدمهای خوب که نباید گناه کنند. میپرسیم: «چرا گناه میکنی؟» میگوید: «نمیدانم چه شد؛ نفهمیدم؛ زورم به خودم نرسید».
آن کسی که حواسش پرت میشود، اگر صدایی را بشنود یا ناگهان کسی از در وارد شود، چشمش به آن شخص بیفتد، حواسش متوجه آن طرف میشود، در نتیجه بحث را از دست میدهد، مطلب از هم گسيخته میشود. بهمحض اینکه چایی بیاورند، مشغول خوردن چایی بشوی، حواست پرت میشود. دیگر گوش نمیدهی، میگویی: «نمیشود! من چطوری هم چایی بخورم و هم گوش کنم؟ نمیشود».
نمیتوانیم اعضا و جوارحمان را کنترل کنیم. حواسمان پرت میشود. حواسمان جمع نیست. متقین آنهایی هستند که حواسشان جمع خداست. حواسشان جمع حق است. همهی حواسشان جمع است که ببینند چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است. چه کاری را که خدا از آن راضی است، باید انجام بدهند. چه کاری را که خدا گفته ترک کن، باید ترک کنند. همهی حواسشان جمع شناخت و معرفت است. حواسشان جمع است یعنی چشمشان میفهمد، گوششان هم میفهمد، دستشان هم میفهمد. بویایی، بینایی، همه حواس و تمام وجودش میفهمد.
دعای عرفه امام حسین علیهالسلام را ببینید. میفرماید: «پروردگارا! تمام اعضا و جوارحم شهادت به وحدانیت تو میدهند. حتی دندانهایم، حتی لثههایم».
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِى جَنَّاتٍ وَعُیُونٍ»
یک نگاه به خودمان کنیم، ببینیم کجای کار هستیم؟ چند تا باغ داریم؟ «جنات»، یعنی از هر بهانهای، از هر آیهای، از هر کلمهای، استفاده میکنند تا وارد باغهای بهشتی شوند.
خداوند مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی را رحمت کند. در همین مسجد، روز شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها بود. آمده بود که به منبر برود. اهل مطالعه هم نبود؛ او کتاب نفسش را مطالعه میکرد. همینجا نشسته بود؛ من هم کنارش بودم. این منبر هم که در اینجاست، رویش به این سمت بود. قرار بود از این پلهها بالا برود، آنجا بنشیند و صحبت کند. موقعی که گفتند: «آقا بفرمایید، بفرمایید صحبت کنید». نگاهی به منبر کرد، رفت بالا و گفت: «من به این منبر نگاه کردم و دیدم که پنج پله دارد». یعنی کلمهی «پنج»، شروع صحبتهایش بود. «پنج تن آل عبا»! از همین جا شروع کرد. در حالی که ما فکر میکردیم باید آیهای از قرآن یا حدیثی بخواند.
انسان متقی از هر چیزی درس میگیرد و درس میدهد. فهم و شعور از همهی در و دیوار عالم به سمت او میبارد. تمام سلولهای بدنش میفهمد. تمام وجودش دنبال فهم است. صداقت در طلب دارد؛ یعنی میخواهد که بفهمد.
در مجلس دیگری نشسته بودیم. یک نفر شروع کرد به صحبت کردن دربارهی اینکه آدم باید بچه را ببوسد. یک بچهای هم آمده بود، نمیدانم بچهاش یا نوهاش بود، بچه را بغل کرد و بوسید. آن شب همین کلمهی «بوسیدن»، موضوع سخنرانی حاج اسماعیل دولابی شد. گفت بوسیدن چیست؟ شروع شد. فهم و شعور و معرفت و حقیقت دربارهی خدا، پیغمبر، امام، آخرت و بهشت شروع شد با یک بوسه، با بوسیدن بچه.
آيا ما میتوانیم؟ آيا ما اینطوری هستیم؟ اگر یک بچه بیاید از اینجا رد شود، حواسمان پرت میشود. ما حواسمان پرت میشود اما او حواسش جمع میشود. ما اگر یک مصیبتی برایمان پیش بیاید بهم میریزیم. او تازه حواسش جمعتر میشود. فرق ما با این اشخاص در همین است!
ایشان یک بار هم میگفت در مکه مسئلهای پیش آمد که همیان همراهش بود و در آن پول بود. (حجاج پولهایشان را در همیانشان میگذاشتند و به کمرشان میبستند). شخصی آمد، دست انداخت که آن را بیرون بکِشد و ببرد؛ ایشان هم مچ دستش را گرفته بود. (حاج اسماعیل کشاورز بود، دست و بازوی قویای داشت. دستهایش درشت و محکم بود). مأمور آمد. این شخص گفت: این مال من بوده و این شخص دزدی کرده. مدعی هم شد!
حاج اسماعیل میگفت: «ما را گرفتند و بردند. باید میرفتيم تا تکلیف مشخص میشد. ما را بردند. همه هم برای حج، طواف و اعمال حج رفته بودند، که ما را گرفتند و کلانتری بردند. هیچ کس از همراهانم نبود. و کسی متوجه نشد که من را گرفتهاند و چه اتفاقی افتاده است. همانجا که نشسته بودم، کمی با خودم فکر کردم و با خودم گفتم خدا چقدر من را تحویل گرفته است. به اتهام دزدی، حساب من را از همهی این حاجیها جدا کرد. همه را یک طرف، من را یک طرف از دیگران جدا کرد، برای من حساب جدا باز کرد. مثل اینکه من عزیز دردانهی خدا بودم».
اگر برای ما چنين اتفاقی پیش بیاید، چقدر به خدا بد و بیراه میگوییم؟! میگوییم: «خدایا! آخر من آمدم اینجا مثلاً برای پابوست! آیا این درست بود ما را بگیرند و به اتهام دزدی اینجا بیاورند؟» در حالی که حاج اسماعیل با خودش گفته بود: «ببین خدا چقدر من را دوست داشته که من را از همه این حاجیها جدا کرده است. خدا کار جداگانهای با من دارد. میخواهد چیزی به من بگوید، آنجا شلوغ بود، نمیشد. اینجا که خلوت است، من را آورده و کاری با من دارد».
انتقال فهم
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِى جَنَّاتٍ وَعُیُونٍ»
متقین از همهی وجودشان معرفت میبارد؛ فهم میجوشد. چشمهها و باغها دارند؛ آنقدر درخت کاشتهاند که باغها دارند. مانند ما نیستند که زورمان میآید یک درخت هم بکاریم.
درخت بکار! بذرِ خوبی بپاش! در زمینِ دلِ انسانها بذرِ «خوبی» بپاش! بگذار درخت و شجرهی طیبه[1] رشد کند.
چرا ما دلمان نمیآید فهم خودمان را به دیگران منتقل کنیم؟ اگر چیزی را میفهمی، خب بگو! تا از این درختی که داری میکاری دیگران هم بتوانند بهره ببرند و از آن استفاده کنند! انسانی که متّقی است دنيايش هم اینگونه است. اگر دستش برسد درختی بکارد، حتماً میکارد. بعضیها باغشان خشک است. در همین دنیا، باغ دارد اما یک درخت میوه در آن ندارد. آخر این چه باغی است که شما درست کردهاید؟ لااقل چهار تا درخت در آن بکار. ما درخت نمیکاریم، اما میگوییم: چرا باغ نداریم؟ میگوییم: چرا چشمه نداریم؟
«إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِى جَنَّاتٍ وَعُیُونٍ»
متقین چقدر باغ دارند! چون هر جا رسیدهاند، معرفت منتقل کردهاند. بذر معرفت را به هر بهانهای و بدون هيچ دليلی پاشیدهاند. اینجوری بگوییم بهتر است: بدون هيچ دليلی!
عبرت
ما خیال میکنیم باید حتماً یک آیه از قرآن يا حدیثی را بخوانیم تا خدا را نشان بدهیم. حضرت علی علیهالسلام میفرماید:
«مَا أَكْثَرَ الْعِبَرَ و أَقَلَّ الِاعْتِبَارَ»
چقدر عبرتها زیاد است
اما کجاست کسی که عبرت بگیرد ؟!
ما آنقدر از در و دیوار عالَم عبرت نگرفتهایم تا اینکه خدای متعال مجبور شده است قرآن را نازل کند. آیاتی را بفرستد که ما لااقل با شنیدن آنها، عبرت بگیریم و فهم پیدا کنیم. پیغمبر کسی بود که خداوند قرآن را بر او نازل کرد اما بر ما که نازل نشد. او لیاقت داشت که از در و دیوار عبرت بگیرد. پیامبر در کوه به غار میرفت و در آنجا عبادت میکرد. یعنی در کوه هم میشود؛ در غار هم میشود آدم به فهم و معرفت برسد. اینجاست که میگویند: صدها چراغ است و بیراهه میرود.
از در و دیوار عبرت بگیرید. درخت را میبینید، عبرت بگیرید. یک شخصی ماه را نگاه میکند، می گوید: مانند داس است. داس برای چه استفاده میشود؟ برای درو کردن! مزرعه را نگاه میکند، یاد مزرعهی آخرت میافتد. آیهی قرآن برایش خوانده نشدهها! همین مزرعهی دنیاست. اصلاً این آدم اجازه نمیدهد که کار به جایی بکشد که برایش آیه قرآن و حدیث بخوانند! اینطور شعرش را سروده:
مزرعِ سبزِ فلک دیدم و داسِ مهِ نو
یادم از کِشتهی خویش آمد و هنگام درو
در حالی که ما نیاز داریم تا حتما برایمان آیات و روایات بخوانند.البته خدا نکند ما آنطور باشیم. اما عدهای، بالاخره هستند به تعبير قرآن که میفرماید:
«أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ»
اکثر مردم تعقل نمی کنند
این همه آیه نازل شده است؛ این همه احادیث و روایات داریم. نهج البلاغه پر از مواعظ و عبرت و درس است اما درس گیرنده نیست و پیدا نمیشود.
ما میگوييم: «از در و دیوار، از آسمان و زمین، از ماه و مزرعه و… عبرت بگیر! نه؟! لااقل از قرآن عبرت بگیر!» خداوند در قرآن به صراحت می فرماید و اولیاء خدا در روایات به صراحت این مطلب را تصریح کردهاند که از آنها عبرت بگیریم. اما عبرت نمیگیریم. آنقدر کوچک و بچه هستیم که زود حواسمان پرت میشود؛ زود سرگرم میشويم.
بچه ها را دیدهاید؟! میگوید یک چیزی را می خواهم! ولی شما صلاح نمیدانی که آن را به او بدهید. خیلی راحت و خیلی زود حواسش را پرت میکنید. او جدی آن را میخواهد و برایش گریه هم میکند. مثلا پفک میخواهد اما برایش ضرر دارد. سريع میگویید: «جی جی را دیدی، ببین جی جی را»، همین! تمام شد! حواسش پرت شد. میگوید: «کجا؟ کدام جی جی؟! کجاست؟!» (تازه اگر حقيقت هم داشته باشد!)
ما خیال میکنیم بزرگ شدهایم؛ در حالی که هنوز بزرگ نشدهایم، هنوز بچه هستیم. هر چه به ما میگویند: «آقا عبرت بگیر، این شدائد، گرفتاریها، مصیبتها، محرومیتها، بحرانها، مشکلات اقتصادی، بدبختیها و… همهی اینها برای این است که تو خودت را پیدا کنی! به خود بیا!». میگوییم: «بله راست میگویید»
دیگری میآید و مثلا میگوید: «قرار است رئیس جمهور عوض شود، اگر رئیس جمهور عوض شود، اوضاع درست میشود. میگوییم: «جدی میگویی؟! حالا چه چیزی باید بخرم؟! طلا بخرم یا دلار؟ چی بخرم؟! قیمتها پایین میرود یا بالا؟! بفروشم یا بخرم؟!» . حواسمان پرت شد؛ تمام شد!
بزرگترین معلم
عبرت بگیریم و حواسمان را جمع کنیم؛ قبلا گفتیم که در این مصیبتها و بدبختیها، کسانی که ظلم و فساد و اختلاس میکنند و در حق شما بدی میکنند، خدا میخواهد با جهنمی کردن آنها شما را هدایت کند. قدرش را بدان! او دارد خودش را جهنمی می کند که تو خودت را پیدا کنی و بفهمی که دنیا وفا ندارد، تو بفهمی که به دنیا نباید دل بست و دنیا جای دل بستن نیست، دنیا ارزش ندارد. در این دنیایی که به این راحتی می توانند مال تو را ببرند، به این راحتی می توانند به تو ظلم کنند و به این راحتی می توانند تو را بکُشند، آيا این دنیا ارزش دل بستن دارد؟!
بعضی مواقع انسان نمیتواند قربان صدقه برود. بله باید واقعا جانمان را فدای اهل بیت کنیم آنقدر که اهل بيت زيبا حرف میزدند؛ امام صادق (ع) میفرماید:
«اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ أَنْ تُكْرِمَنِي بِهَوَانِ مَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِكَ»
یعنی خدایا به من کرامت کن. به من عقل و شعور عطا کن و من را بهشتی کن؛ به چه قیمت را من کار ندارم، به من ارتباطی ندارد! حتی به قیمت اینکه کسانی که به من ظلم و بدی میکنند، اینها جهنم بروند. «بِهَوَانِ مَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِكَ» یعنی به قیمت جهنمی شدن همهی آنها. عیبی ندارد؛ خودش انتخاب کرده است، خودش دارد به خودش ظلم می کند. او دارد به خودش ظلم میکند اما خدا ظلم او به خودش را وسیلهای قرار داده برای هدایت من و تو، که ما به خود بیاییم و خودمان را پیدا کنیم.
«وَ لا تُهِنِّي بِكَرَامَةِ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ »
بار خدایا! برای اینکه عدهای از اولیاء خود را بهشتی کنی، بالا ببری و عزت بدهی، مرا خوار و خفیف و جهنمی نکن. مبادا من در مقابل اولیائت قرار بگیرم! اینطور نباشد آنها بالا بروند و من به آنها ظلم کنم!
خدایا اگر میخواهی به امام حسین (ع) مقام شهادت نصیب کنی، کاری کن شیطان و شمر جهنمی بشوند، عمر سعد و ابن زیاد و یزید جهنمی شوند؛ نه من. آن ملعونین، مورد لعن واقع شوند که امام حسین (ع) مورد رحمت واقع شود؛ اما من جزو اینها نباشم.
خدایا وقتی خواستی یکی از اولیائت را به مقام انسانی فهم و شعور و معرفت برسانی، من را خوار و ذلیل و ظلوم و جهنمی نکنی!
یعنی حواست جمع باشد. اگر کسی دارد بدی و ظلم می کند، بدان که او درواقع دارد به خودش بدی میکند و به تو خوبی میکند. آيا این را می توانیم بفهمیم؟ بله می توانیم بفهمیم.
اما دو روز دیگر وعدهای به شما می دهند و شما یادتان می رود و تمام میشود! مثلا میگویند: «این مصیبتها تمام میشود. قرار است برجام را تصویب کنند».
پس این همه بحث و فهم و شعور و معرفت و… را که داشتیم، چه شد؟! ما دنبال باغهای دیگر بودیم، چه شد که دنبال باغ دیگری رفتیم؟! اینکه قرآن می فرماید: «إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ» خداوند این باغ های موقت دنیایی را نمی فرماید.
هر کس هر کجای عالم بدی کند، به خودش بدی کرده است.
«دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و از ما بگذشت»
به خودش بدی کرده است، بر گردن او میماند اما از ما بگذشت! به ما چه ارتباطی دارد؟ او با این کار به ما خوبی کرده است. او نمیخواست به ما خوبی کند، بلکه میخواست به ما بدی کند اما خدا کاری کرد که بدی او برای ما تبدیل به خوبی شد، باعث کمال و فهم و شعور ما شد؛ یعنی ما خودمان را پیدا کردیم و میفهمیم که دنیا قابل اعتنا نیست و دنیا وفا ندارد.
«عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد»
عدو یعنی دشمن، یعنی عوضی! شیطان که نیت خیر ندارد. اما عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. شیطان میخواهد به ما آسیب برساند اما باعث رشد ما میشود، به شرطی که ما از تهدیدها فرصت بسازیم، زرنگ و اهل عبرت گرفتن باشیم و از در و دیوار درس بگیریم.
گفتند: «ادب از که آموختی؟» خب همه میگویند: لابد از فلان استاد، فلان معلم اخلاق، فلان انسان مؤدب. گفت: «از بی ادبان!»
گفتند: «آخر چطور از بیادبان درس گرفتی؟!» گفت: «نگاه کردم و دیدم که اینها که بیادبی میکنند چقدر رفتارشان بد است، من دیگر آن کارها را نکردم».
بزرگترین معلم در زندگی هر انسانی همین است؛ اگر کسی به خودش راست بگوید و واقعا بخواهد درس بگیرد، بزرگترین معلم و مربی او همین آدمهای بیادب و بیشعور و نفهم و نادان و عوضی هستند. چون شما به چشم خود بدی کردن را در آنها می بینی و نگاه میکنی و میبینی که حالت دارد از آنها به هم می خورد، خب تو هم آگاه شو! تو هم تکرار نکن! معلوم می شود که کار بدی است.
دیدید کسانی که خیلی از خودشان تعریف می کنند، همین که کنار آنها مینشینید شروع می کنند از خود تعریف کردن که: «من کی هستم، کی بودم، من چنان و چنین هستم، مقامم چیست، پستم چیست، پولم کجاست، خانه ام کجاست! ويلايم چیست، ماشینم و …» . به بهانه های مختلف شروع می کنند از خود تعریف کردن! و تو حالت به هم میخورد و میگویی: ول کن دیگر!
خب درک کنیم که منیت بد است؛ درس بگیریم که «من من» کردن و اینکه مرتب بگوییم من، بد است. خب بگذار کنار دیگر! خدا این همه درس عبرت برای ما قرار داده است. میبینی که شخصی در آن کوچه در چاله افتاد، خب تو دیگر از آن کوچه نرو! باز ما از همان جا میرویم و در همان چاله میافتیم. آنوقت ما برای دیگران درس عبرت میشویم!
راه اصلاح دنیا
تمام این راههایی که مسئولین مملکتی برای رشد و سعادت و راحتی مردم دنیا ارائه می کنند، همهی این راهها، راههای رفته و به نتیجه نرسیده است اما درس نمیگیرند.
امیرالمومنین (ع) می فرمایند که میخواهید دنیا اصلاح شود؟ آخرت خود را اصلاح کنید. بیخودی آنقدر به خودتان زحمت ندهید و خود را خسته نکنید!
مرتب طرح ارائه میدهند. میگویند: «این طرح را اجرا کنیم دیگر وضع اقتصادی عالی میشود!». در طول تاریخ بشریت آنقدر از این طرحها ارائه دادند!
انبیاء الهی آمدهاند که بگویند این جوری درست نمیشود، خیال نکنید به این حرفهاست. شما انسان را نمیشناسید، شما اقتصاددان هستید اما انسانشناس نیستید. آيا گمان میکنی انسان ها گاو و گوسفند هستند که میگویی میخواهم برایشان برنامه اقتصادی پیاده کنم و برای آنها طرح دارم؟!
امیرالمومنین علی (ع) طرحی ارائه میدهد و میفرماید: آخرتت را اصلاح کن، خدا دنیای تو را اصلاح می کند.
حضرت فرمود برای اصلاح دنیا تدبیر نکن، به فکر آخرتت باش!
خداوند میفرماید:
«إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ[2]»
خدا سرنوشت هیچ قومی را به سمت صلاح و درستی تغییر نمیدهد مگر اینکه تمام آدمها خودشان را اصلاح کنند و به فکر خودشان باشند.
توضیح این حرف، شامل تمام مباحث خودشناسی میشود؛ تمام مباحث تدبر در قرآن که داشتیم. همهی این مطالب واضح و روشن است و آنها را میفهمیم. اینطور نیست که چون خدا در قرآن گفته است، ما باید قبول کنیم. نه اینطور نیست. بلکه چون داریم می بینیم و میفهمیم باید قبول کنيم.
انسان را میشناسیم؛ انسان موجودیست که گمشدهای به نام خدا دارد، در واقع به دنبال خودش میگردد. دنبال فطرت الهی خودش میگردد. اگر خدا را به او معرفی نکنید و خودش را نشناسد، خودش را گم میکند، گناه و فساد میکند. ظلم میکند، دست به اختلاس میزند.
«ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ[3]»
این مطلب را نمیگوییم که بگویی چون آیه است، باید قبول کنم؛ نه! چون میفهمی باید قبول کنی، اگر هم نمیفهمی باید تلاش کنی تا بفهمی! خدا نگفته است چون من گفتم تو قبول کن؛ بلکه خدا گفته است تا ما بفهمیم و قبول کنیم. ایمان بیاوریم تا مطالب را بشنويم و بعد از اینکه شنيديم، آن را بفهمیم و قبول کنیم.
«أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ[4]»
آیا نمیخواهیم بفهمیم؟!
خودشناسی در قرآن – استاد حسین نوروزی https://khodshenasi.me
[1] سوره ابراهیم، آیه ۲۴ : «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماء؛ آيا نديدی چگونه خداوند «كلمه طيبه» (گفتار پاكيزه) را به درخت پاكيزه ای تشبيه كرده كه ريشه آن (در زمين) ثابت، و شاخهی آن در آسمان است.»
[2] سوره رعد، آیه ۱۱
[3] سوره روم، آیه ۴۱
[4] سوره محمد، آیه ۲۴
0 نظر ثبت شده