خودشناسی در قرآن
سورۀ کهف، آیه ۶
استاد حسین نوروزی
جلسۀ ۱۷ (۲۰ بهمن ۱۴۰۳)
*** ویراستاری – مرحله 3 از ۵
خداوند متعال در این آیه پیامبر خود را به ما معرفی میکند و جایگاه و مقام بلند و عالی پیامبر را به ما نشان میدهد. میفرماید: «لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ» تو جزو کسانی هستی که بایسته، شایسته و امید است که نفست را هلاک کنی. این آخرین مرحلهای است که وقتی طی میشود انسان به اوج کمال خود که لقاء خداست میرسد که نفسش هلاک میشود. «لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ» نفست هلاک میشود. دیگر از منیتش چیزی باقی نمیماند؛ بهجایی می رسد که جز خدا و حق و عدل در عالم باقی نمیماند. در ادامه میفرماید: «لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَىٰ آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَٰذَا الْحَدِيثِ أَسَفًا» چه میشود که انسان به چنین جایگاه و مقامی میرسد که نفسش هلاک میشود؟ من و منیّتش از بین میرود یعنی دیگر من و خدایی نخواهد بود؟ فقط خدا باقی میماند؟ این من تا وقتی هست خواسته دارد؛ این را میخواهم! آنرا میخواهم! این خواستهها لازمۀ رشد و تکامل انسان است. انسانی که خواستهای نداشته باشد یا هنوز متولد نشده یا به اوج کمال خود رسیده است. دو دسته شبیه هم هستند؛ یک دسته کسانی که هنوز بزرگ و بالغ نشدهاند؛ یک دسته هم کسانی که خیلی بزرگ شدهاند؛ شبیه هم میشوند. یکی از جاهایی که شبیه هم میشوند در مورد خواستههاست.
بچه خواسته دارد؛ چیزهایی را میخواهد؛ مطالباتی دارد؛ البته این خواستههایش رو به تکامل است و کم کم تغییر میکند. ابتدا چیزهایی میخواهد بعد چیزهای دیگری میخواهد بعد چیزهای بعدی میخواهد. تکامل انسان به تکامل همین خواستههای انسان است تا بهجایی میرسد که خواستههایش انسانی میشود. ابتدا بچه است؛ خواستههای غریزی و حیوانی دارد؛ غذا، آب، لباس، خواب و… میخواهد. این خواستهها کمکم تغییر و رشد میکند و رو به تکامل میرود. به سن بلوغ جنسی که میرسد خواستۀ جدیدی پیدا میکند که این خواسته قبلاً نبوده است.
مرحله به مرحله که رشد میکند به جایی میرسد که خواستههای انسانی پیدا میشود. قبل از این به او میگفتند: «چه میخواهی؟» میگفت: «غذای خوشمزه میخواهم یا یک بازی سرگرمکننده میخواهم!» بعد از مدّت زمانی به او میگویند: «چه میخواهی؟» میگوید: «سوالی دارم؛ دنبال کسی میگردم که جواب این سوال من را بدهد!» این خواسته سنخیّتی با خواستههای قبلی که در بچگی داشت ندارد. فازش تغییر میکند. ظاهراً او همان کسی است که میگفت: «من خوراکی و پوشاک میخواهم!» نه اینکه الان آنها را نخواهد؛ این چیزها را هم میخواهد اما به خواستههای قبلی اضافه شده و خواستههای جدیدی پیدا کرده است. میگوید: «میخواهم بدانم از کجا آمدهام؟ برای چه آمدهام؟ کجا قرار است بروم؟»
«ز کجا آمدهام آمدنم بهرچه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم.»
سؤالش این است. این سؤال و این خواسته، انسانی است. معلوم می شود این انسان در حال رشد است؛ دارد بالا میآید؛ تغییرش رو به تکامل است. اینقدر که از شنیدن جواب این سؤالات انسانی لذت میبرد از خوردن، خوابیدن و شهوترانی آنقدر لذت نمیبرد در حالی که قبلاً چنین لذتی اصلاً برای او معنا نداشت بلکه خسته کننده هم بود؛ میگفت: «اینها چه میگویند؟!» غیر از شکم و شهوت چیز دیگری متوجه نمیشد. حالا خواستۀ جدید پیدا کرده است که خواستۀ انسانی است.
این خواستهها مرحله به مرحله تغییر میکند. انسان که رشد میکند تغییر میکند و متناسب با رشد او خواستههایش هم تغییر میکند. خواستهها که تغییر کرد لذتهای بیشتری را درک میکند. قبل از اینکه به بلوغ جنسی برسد، لذت جنسی را درک نمیکرد؛ چنین خواستهای هم نداشت تا بخواهد لذت آنرا درک کند. وقتی که به سن بلوغ رسید برای او خواستۀ جدیدی پیدا میشود در نتیجه لذت جدیدی هم برای او حاصل میشود. حرکت تکاملی انسان در بستر خواستههای انسان است. این خواستهها تکامل پیدا میکند و به دنبال تکامل این خواستهها لذتهای انسان هم رشد میکند و اضافه میشود؛ انسان لذتهای جدیدی را تجربه میکند؛ لذت فهمیدن، دانستن، علم، هدایت شدن و… ممکن است عدهای که مخاطب ما هستند بگویند: «ما که هنوز این چیزها را تجربه نکردهایم؛ فهمیدن، هدایت شدن و پاسخ این سوالات که «ز کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود؟!» «من أین فی أین إلی أین»؛ ما از اینها لذتی نمیبریم! میدانیم به ما هم گفتهاند اما از آنها لذت نبردهایم! کیفی ندارد!»
لذتی که خوردن چلوکباب دارد قابل مقایسه با لذت شنیدن این جوابها، بحثها، خودشناسی و خداشناسی نیست؛ اینکه بفهمم من چه کسی هستم؟ هرکسی هستم؛ هرچه هستم فعلاً من از غذا خوردن و بازی کردن لذت میبرم. به سن و سال هم نیست بلکه رشد و تکامل یک انسان به رشد و تکامل خواستههایش است به تعبیر دیگر به رشد و تکامل لذتهایش است. از چه چیزی لذت میبری؟ کجای کار هستی؟ آیا میخواهی بدانی کجای مرحله و در چه سطحی هستی؟ ببین از چه چیزی بیشتر از همه لذت میبری؟ خدواند متعال در قرآن میفرماید: «کسانی که درجۀ ایمانشان بالا میرود «أشدّ حباً لله» میشوند» از همه چیز بیشتر از ارتباط با خدا لذت میبرند؛ دوست دارند و کیف میکنند؛ از ملاقات خدا بیشتر از هر چیزی لذت میبرند.
آیا ما این لذت را تجربه کردهایم یا نه؟! پیش روی ما هست از آن غافل نشویم. بدانیم یک روزی به این لذت میرسیم. «کلُّ نفسٍ ذائقه الموت» همه چنین ذوقی را میکنند؛ وقتی به به خدا میرسند کیف میکنند؛ چنان غرق در لذت میشوند که تمام لذتهای دیگر در مقابل آن لذت میمیرد و از بین میرود؛ چیزی از آنها باقی نمیماند؛ قابل مقایسه با این لذت نیست. این حرکت تکاملی انسان هنوز ادامه دارد. وقتی به لذتهای انسانی رسیدی یعنی خواستههای شما مرتب تغییر کرد تا به اینجا رسیدی که میخواهی بدانی از کجا آمدهای؟ اینجا چه کار داری؟ قرار است کجا بروی؟ خودت و هدفت را میخواهی بشناسی. بعد که هدف خود را شناختی و به این خواسته رسیدی در اینجا پایان پیدا نمیکند. وقتی انسان هدف خود را شناخت بعد از آن میخواهد به هدفی که شناخته برسد. تا اینجا فهمید که هدف و مقصد کجاست؟ خود این خواسته برای او لذت داشته است.
وقتی انسان چیزی را میخواهد و به آن میرسد لذت میبرد. میخواست که بداند قرار است کجا برود؟ وقتی فهمید لذت میبرد اما هنوز به مقصد نرسیده است ؛حالا باید راه را طی کند. تازه آدرس را پیدا کرده است؛ عقیدۀ صحیح پیدا شده است؛ عقیدهاش درست شده، مقصد را شناخته و آدرس دقیق را پیدا کرده است و از اینکه آدرس دقیق دارد کیف میکند. من هستم که توانستم آدرس دقیقی را پیدا کنم! من هستم که توانستم خودم را بشناسم! خودم را بشناسم یعنی در مرحلۀ شناخت عقلی شناخت و عقیدتی هدفم را بشناسم و بدانم که من چه کسی هستم؟! برای چه آمدهام؟! قرار است کجا بروم؟! اما هنوز نرفتهام. زندگی را تا اینجا چگونه میبینی؟ همراه با خواستهها. از ابتدا که به دنیا آمدی نیازهای غریزی و حیوانی داشتی تا کم کم به مرحلهای رسیدی که ذهنت فعال شد و خواستههایی در ذهنت شکل گرفت که این خواستهها همراه با لذتهاست. غذا میخواستی؛ وقتی میخوردی لذت میبردی.
وقتی پاسخ خواستۀ خودت را دریافت میکنی کیف میکنی. گاهی پاسخ درخواست و خواستن شما فعل است خوردن، خوابیدن، شهوترانی کردن و… است گاهی پاسخ درخواست و سؤال شما شنیدنی است. وقتی میشنوی و به شناخت میرسی لذت میبری و کیف میکنی؛ میگویی: «سوالم را یعنی خواستم را شناختم!» همانطور که می گویی: «خواستۀمن خوردن است!» یعنی سؤال من خوردن است؛ سوال و درخواست دارم؛ همانطور وقتی به جایی میرسی که درخواست و خواستهات به صورت سؤال علمی مطرح میشود؛ سؤال ذهنی مطرح میشود؛ ذهنت فعال شده است؛ میگویی: «حالا می خواهم بدانم من چه کسی هستم؟ برای چه خلق شدهام؟!» شنیدن جواب این سؤالات لذت دارد. فریب این را نخوریم که حالا که داریم از شنیدن جواب سؤالاتمان لذت میبریم پس ما به مقصد رسیدهایم؛ نه! این مقصد نیست.
تمام زندگی ما آمیخته به این خواستهها و لذتهاست. مرحله به مرحله هم این خواستههای ما تعالی پیدا میکند و لذتهای ما متناسب با خواستههای ما رشد میکند و جدید میشود. چیزهایی را میفهمیم و از آن لذت میبریم؛ کیف میکنیم اما هنوز این پایان راه نیست بلکه راه ادامه دارد. آخرین خواستۀ انسان جایی است که بفهمد و به جایی برسد که دیگر هیچ خواستهای نداشته باشد. از خواستههای حیوانی شروع شد و به خواستههای انسانی رسید کم کم جلو میآید تا به جایی میرسد که دیگر هیچ خواستهای ندارد. می گویند: «چه میخواهی؟» میگوید: «هرچه شما بخواهی!» «یکی درد و یکی درمان پسندد!» پسندد یعنی میخواهد «یکی وصل و یکی هجران پسندد» اولی غریزی و حیوانی است اما دومی انسانی است. درد و درمان مربوط به حیوان است اما وصل و هجران مربوط به انسان است.
«من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد»
یعنی هیچ چیزی نمیخواهم. اینکه در اینجا هم میگوید: «پسندم!» در لفظ است، چه کار کند؟! باید یک چیزی بگوییم؛ باید این معنا را بهگونهای منتقل کند. «پسندم آنچه را جانان پسندد» نه اینکه من یک پسندی دارم؛ هنوز یک پسندی برای من مانده است. نه! دیگر برای من هیچ پسندی نمانده است. پسند من با پسند خدا یکی شده است. میگوییم: «با خدا ندار و قاطی شدهایم!» دو نفر که خیلی با همدیگر ایاق، رفیق و صمیمی میشوند دربارۀ آنها میگویند: «با هم ندار هستند! دیگر هر کاری کنند به همدیگر عیب نمیگیرند!» خدا هر کاری میکند اگر بگویند: «چطور بود؟» میگوید: «خوب عالی است!» میگویند: «آخر تو را مریض کرده است!» میگوید: «خوب کاری کرد! دستش درد نکند! خودم کردم؛ من و خدا نداریم! اگر من، خودم را مریض کنم؛ خودم دیگر خودم هستم؛ آیا به خودم اعتراض میکنم که چرا خودت را مریض کردی؟ خب اگر میخواستم اعتراض کنم که این کار را نمیکردم. خدا میکند یعنی انگار خودم کردهام؛ فرق ندارد! من و خدا نداریم؛ با هم یکی شدهایم. اینجاست که خدا میفرماید: «اگر خواستههای من خواستۀ تو شد، خواستۀ تو هم خواستۀ من میشود؛ هرچه میخواهی، من هم برآورده میکنم؛ تمام خواستههایت، خواستههای من میشود؛ من هم همان را میخواهم که تو میخواهی. چرا اینگونه می شود؟ چون یکی شده است. یکی شده آیا به این معناست که یکی من هستم، یکی هم خدا هست؟! یا با همدیگر متحد شدهایم؟! نه! یعنی من کنار رفتم؛ دیگر منی درکار نیست؛ من هلاک شدم. «لعلک باخع نفسک» این من و نفس من، دیگر کنار رفت. من چیزی نمیخواهم. چه شد که «منِ» من کنار رفت؟ حالا بیان میکنیم.
ببینید تا اینجا مسیری که با خواستهها طی شد ما رشد کردیم و جلو آمدیم. خواستهها همراه با لذتها بود یعنی تا الان غرق در لذت بودیم. اگر کسی بفهمد زندگی یعنی چه؟ آنگاه میفهمد که زندگی چقدر شیرین است. اگر خواستهها را پیدا کند و بشناسد و پاسخ این خواستهها را پیدا کند و به آن برسد دائم در لذت زندگی میکند. هیچ مصیبتی نمیتواند او را از لذت بردن محروم کند. گرفتار و مصیبت زده میشود اما از آن مصیبتی که همه در آن رنج میبرند او لذت میبرد.
اینکه میفرماید: «مومن در هر حالی الحمدالله علی کل حال میگوید. کل حال یعنی اگر حالم خوب بود میگویم: «الحمدلله!» اگر هم بد بود باز میگویم: «الحمدلله!» چرا میگوید الحمدلله؟ نه فقط الحمدلله میگوید بلکه حساب حال خودش از حال جسمش جدا شده است؛ خودش یک حالی دارد جسمش هم یک حال دیگر. شما وقتی ماه رمضان میشود و روزه میگیری تحت فشار جسم خود تشنه و گرسنه هستی؛ وقتی تابستان هم باشد در گرما تحت فشار جسم خود خیلی تشنه میشوی اما خودت کیف میکنی میگویی: «من هستم که روزه گرفتم! من هستم که میتوانم به دلم، شکم و نیاز جسمم بگویم حالا وقتش نشده است! تا افطار صبر کن!» وقتی که روزه را تا افطار نگه میداری کیف میکنی میگویی: «من بودم که روزه گرفتم؛ توانستم امساک کنم! اسیر خواستۀ شکم و شهوتم نباشم!» احساس آزادی داری.
بنابراین فرمودهاند: «مومن روزهدار دو لذت دارد. یکی «عندالافطار» موقعی که افطار میکند؛ یکی هم «عند لقاء الله» موقعی که با خدا ملاقات میکند.» خب لقاء خدا که سر جای خودش است؛ اما عندالافطار یعنی چه؟ یعنی میگوید: «من بودم که وانستم شهوتم و بُعد حیوانی و نیازهای غریزی خودم را کنترل و مدیریت کنم و تا افطار برسانم!» الحمدلله علی کل حال. لذت میبرد که من بودم اما اگر نتواند در مقابل شهوت، شکم و میل جنسی مقاومت، مقابله و مدیریت کند بعد از مدتی خودش هم از خودش حالش بههم میخورد؛ از خودش بدش می آید؛ برایش جهنم میشود. به این جهنم و به آن بهشت میگویند. چقدر این بحث مهم است که معنی بهشت و جهنم را بفهمیم. ما خیال میکنیم گرسنگی کشیدن در ماه رمضان اسمش بهشت است. نه! گرسنگی کشیدن که من فقط گرسنه باشم بلکه آن گرسنگی کشیدنی که شما را به این آزادی می رساند و به این احساس که من توانستم در برابر هواهای نفسانی، خواستههای شکم، شهوت و دلم بایستم و مقاومت کنم؛ آنها را تحت کنترل خودم قرار بدهم. منِ خود را به خودت اثبات میکنی. این بهشت میشود؛ کیف و لذت دارد.
چقدر در زندگی دنیا برای ما موقعیت پیش میآید که از این لذتها بهره ببریم و کیف کنیم! دائم پیش میآید. اما کجاست کسی که استفاده کند؟! همه لذت خوردن، خوابیدن و شهوترانی کردن را مقدم میکنند بر لذت اثبات وجود خودم که من بودم که توانستم کنترل کنم؛ من بودم توانستم روزه بگیرم. همه از این لذت غافل هستند. اینجاست که میگوییم باید این من تقویت شود. کسانی که هنوز این لذت را نچشیدهاند هنوز من ندارند که از آن لذت ببرند. نباید این من را سرکوب کرد بلکه باید این من را تقویت کرد و رشد داد یعنی انسان باید در زندگی خود هدف داشته باشد و به دنبال حرّیت باشد.
«لاتکن عبد غیرک» عبد شکم، شهوت و بنده غیر خودت نباش! یعنی خود داشته باش! من داشته باش! حرّ باش. «قد جعلک الله حرّا» خدا تو رو حر آفریده است. لذت حریت را نمیچشیم! خیال میکنیم همۀ لذتها در خوردن و خوابیدن است. گفت:
«اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت نخوانی!»
ما هنوز آن لذت را نچشیدهایم چرا که این لذتهای حیوانی و غریزی در نظر ما بزرگ جلوه کرده است؛ خیال میکنیم این لذات چیزی است. بچه هستیم. بچهها اینگونه هستند. هنوز بزرگ نشدهاند که لذت ترک لذت را درک کند؛ نمیتواند لذت اثبات خودش که من بودم که توانستم عبادت و بندگی خدا کنم و از خدا اطاعت کنم را درک کند.
این خواستهها انسان را به تکامل میرساند تا به جایی میرسد که میگوید: «هیچ خواستهای ندارم جز خواست خدا!» «ما یشاؤون إلَّا أن یشاءالله» چه میشود که اینگونه میشود؟! در ادامۀ آیه علت آنرا بیان میکند که چه شد که نفس پیامبر هلاک شد؟! نفسش کنار رفت! از منیتش بیرون رفت! این مربوط به کسی است که منیتش را رشد داده است. اول میگفت: «غذا میخواهم!» بعد میگفت: «شهوت میخواهم!» بعد میگفت: «پاسخ سوالات انسانی را میخواهمً» همینطور جلو آمد؛ ایمان میخواهم. درجات ایمان را یکی یکی طی کرد؛ آرامش معنوی میخواهم. بچهها اینگونه هستند. هنوز بزرگ نشده است که آن لذت ترک لذت را درک کند؛ لذت اثبات خودش که من بودم که توانستم خدا را عبادت کنم و بندگی و اطاعت خدا کنم. این خواستهها، انسان را به تکامل می برد تا به جایی میرسد که دیگر میگوید: «هیچ خواستهای جز خواست خدا ندارم.!»
«ما یشاؤون إلا أن یشاء الله» چه می شود که اینگونه میشود؟! در ادامۀ آیه علت آنرا بیان میکند که چه شد که نفس پیامبر هلاک شد؟! نفسش کنار رفت؛ از منیتش بیرون رفت؛ این مربوط به کسی است که منیتش را رشد داده است. اول میگفت: «غذا میخواهم!» بعد میگفت: «شهوت میخواهم!» بعد میگفت: «پاسخ سوالات انسانی را میخواهم!» همینطور جلو آمد؛ ایمان میخواهم. درجات ایمان را یکی یکی طی کرد؛ آرامش معنوی میخواهم نه آسایش حیوانی. آسایش حیوانی مربوط به دوران طفولیت من بود. بالاتر آمدم؛ رشد کردم حالا آرامش انسانی میخواهم تا به جایی میرسد که دیگر نمیگوید: «من آرامش میخواهم!» نمیگوید: «من لذت میخواهم!» بلکه میگوید: «میخواهم خود لذت باشم! میخواهم خود آرامش شوم!» و میشود.
به این مقام یقین میگویند. به جایی میرسد که از درجات ایمان هم عبور میکند. تا حالا لذت میبرد یعنی من چیزی بودم! لذتِ یک چیز دیگر بود؛ لذت را من می بردم اما به جایی می رسد که دیگر همۀ وجودش لذت و آرامش میشود. خب چه میشود که آدم اینگونه میشود؟
«لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَىٰ آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَٰذَا الْحَدِيثِ أَسَفًا» وقتی که شما در مسیر هدایت دیگران قرار بگیری. خودت هم هدایت شدهای؛ بسیار عالی! حالا باید دنبال هدایت کردن دیگران بروی؛ وقتی دیگران هدایت میشوند لذت میبری و کیف میکنی اما وقتی هدایت نمیشوند و ایمان نمیآورند رنج میبری؛ زجر میکشی و تأسف میخوری؛ «أسفا» چنان تأسف میخوری که نفست هلاک میشود؛ مرحلۀ آخر را هم طی میکنی. این مربوط به مرحلۀ آخر است. آنقدر باید هدایت کنیم و در مسیر هدایت حرکت کنیم و جان بکنیم تا جانمان در بیاید یعنی لقاء خدا حاصل شود؛ دیگر غیر خدا هیچ چیزی نماند. گفتن آن یک مسأله است؛ رفتن و رسیدن به آن هم یک مسألۀ دیگر است که آدم آنقدر غصه دیگران را بخورد تا هرچه غصه است تمام شود؛ به جایی برسد که دیگر هیچ چیزی نخواهد؛ همه را به خدا واگذار کند. به خدا بگوید: «خدایا من همانی را میخواهم که تو میخواهی!» یعنی هیچ چیزی نمیخواهم. اگر خدا بخواهد من هم میخواهم؛ اگر نخواهد من هم نمیخواهم. دیگر من و خدا نداریم. با خدا قاطی شدهایم. به لقاء خدا نائل شده است. راهش چیست؟
راهش این است که اینقدر در مسیر هدایت دیگران تلاش کند و عدهای ایمان نیاورند؛ وقتی مردم ایمان میآورند او لذت میبرد؛ به بهشت میرود؛ به این بهشت میگوییم یعنی خواستۀ من اجابت شد؛ من میخواستم آنها هدایت شوند و ایمان بیاورند، آنها هم هدایت شدند! کیف میکنم! برای او بهشت میشود. بهشت این است. اما وقتی ایمان نمیآورند من غصه و تأسف میخورم؛ شدتش هم آنقدر بالاست که میفرماید: «نزدیک است که دیگر جانت را بدهی! داری جان میکنی!» این جهنم میشود. این جهنم حسن انتخابیهاست؛ حالا جهنم سوء انتخابیها بماند. حسن انتخابیها بهشت دارند؛ جهنم هم دارند. «الدنیا سجن المؤمن و جنت الکافر» دنیا زندان مومن و بهشت کافر است. در مقابل بهشت، جهنم است. سجن یعنی جهنم است. مؤمن هم جهنم دارد؛ منتها جهنم مومن چیست؟ عبوری است.
«إن منکم إلا واردها» همۀ شما باید از این جهنم عبور کنید منتها یکی زودتر میرود؛ یکی هم دیرتر! یکی کند و یکی تند حرکت میکند. این هم تابع خواستهشان است. در روایات دارد که اولیاء و انبیاء «کالبرق اللامع» مثل برق میآیند و مثل برق رد میشوند. مثل برق رد شدن آنها را دارند برای ما در اینجا تدریجاً بیان میکنند که اینگونه بود؛ یاد بگیرید راهشان این است؛ مسیر شما باید از اینجا بگذرد و به اینجاها میرسد.
فعلاً مشغول خوردن و خوابیدن باشید اما رشد کنید؛ بالاتر میآیید و به اینجا هم میرسید. ممکن است کسی حسن انتخابی باشد اما درجۀ خواست او پایین یا کم باشد؛ خیلی نمیخواهد؛ شد شد نشد هم نشد! بالاخره درجۀ بهشت ما عالی عالی نباشد کمی پایینتر باشد؛ در طویلهاش هم که باشیم کافی است اما بعضیها می گویند: «درجۀ خواست ما بالاست! ما به این حدها قانع نیستیم! ما میخواهیم کنار پیغمبر باشیم! ما میخواهیم پیش خود خدا برویم! لقاء خدا را میخواهیم! به کمتر از لقاء خدا راضی نیستیم!» البته همه به لقاء خدا میرسند اما درجۀ خواستها باعث می شود که بهره و لذتی که از لقاء خدا میبرند متفاوت باشد.
مثلاً فرض کنید همۀ ما چلوکباب را دوست داریم اما وقتی مشغول خوردن چلو کباب میشویم بعضیها با حرص و ولع بیشتری میخورند و از خوردن کیف میکنند اما بعضیها معمولی میخورند؛ این غذا را هم واقعاً دوست دارند. همه حسن انتخابی هستند و همه هم به لقاء خدا نائل میشوند اما بعضیها وقتی به خدا میرسند خیلی کیف میکنند اما بعضیها کمی کیف میکنند. همۀ آنها هم خوب و بهشتی هستند؛ همه آنها هم به لقاء خدا میرسند؛ مقصد همه یکی است. سوء انتخابی که حسابش جداست مثل کسانی که از کله پاچه بدشان میآید. یک عده این غذا را با حرص و ولع میخورند. از شوق، ذوق، علاقه و میل نمیدانند چطوری این غذا را بخورند اما یک عده هم اگر بوی کله پاچه به شامۀ آنها بخورد فرار میکنند. میگویند: «ما اصلاً اینجا نمیایستیم! اسمش را هم نیاور!»
همه به لقاء خدا میرسیم چه خوب، چه بد؛ چه حسن انتخابی، چه سوء انتخابی. راه اینکه به جایی برسیم که به جز خدا نماند این است که راه را باید طی کنیم؛ نمیشود فقط آدرس راه را بشنویم؛ لذت هم ببریم و کیف کنیم که الحمدالله ما فهمیدیم! فهمیدیم که قرار است کجا برویم! اما راه را طی نمیکنیم. میگویند: «پس چرا نشستی؟! پس چرا بیکار هستی؟! پس چرا اقدامی نمیکنی؟!» مثل این متدینهای بیتفاوت، نمازش را میخواند؛ روزهاش را میگیرد؛ اعمالش را انجام میدهد؛ چندین مرتبه حج رفته است؛ خدا هم گاهی اوقات کاری میکند که دست و بال آنها پر از ثروت و مال میشود و غرق در نعمت دنیا میشوند؛ ما نمیدانیم؛ از نیتها خبر نداریم اما داریم قاعدۀ کلی ارائه میکنیم؛ این افراد نسبت به جامعه، مردم و اطرافشان بیتفاوت هستند؛ در عمل میگویند: «به من چه ربطی دارد؟! ما که وضعمان خوب است! ما که نمازمان را هم داریم میخوانیم؛ روزه هایمان را هم که داریم میگیریم!» اما هر کجا که باید هزینه بدهد عقبنشینی میکند.
هر کجا که باید امتحان خودش را پس بدهد یعنی رشد کند؛ بالا بیاید و دنیای خود را خرج آخرتش کند؛ سفت به دنیا می چسبد؛ میگوید: «نه! ما قرار نیست هزینه بدهیم» امام زمان علیه السلام میآید ایشان قرار است که هزینه بدهد! به ما چه ربطی دارد؟!» حساب خودش را از امام زمانش جدا میکند. جدا کند عیب ندارد. تو راه خودت را برو؛ امام زمان هم راه خودش را می رود؛ اما انتظار نداشته باش که بعداً جزو یاران امام زمان باشی و در آخرت هم در کنار امام زمان در درجات عالی لقاء خدا باشی؛ این انتظار را هم نداشته باش! خودت حسابت را از امام زمان جدا کردی گفتی: «به من چه ربطی دارد؟!» جامعه را فساد، ظلم و جور پر کرده گرفته است؛ میگوید: «به من چه ربطی دارد؟!» گاهی میگویی: «بیشتر از این کاری از دستم بر نمیآید!» آن یک بحث دیگر است. محاسبه و بررسی کردی؛ دغدغه داشتی. انسان، «من» دارد. باید «منِ» تو وسط بیاید و بگوید: «من نمیگذارم کسی ظلم کند! من نمیگذارم کسی فساد ایجاد کند! من نمیگذارم کسی فقیر بماند!»
«اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِالْمُسْلِمینَ اَللّهُمَّ اَغْنِ کُلَّ فَقیرٍ اَللّهُمَّ اَشْبِعْ کُلَّ جایِعٍ» من نمیتوانم ببینم کسی گرسنه سر به بالین بگذارد! من نمیتوانم فساد را تحمل کنم! بلند می شوم حرکت و اقدام میکنم منتها عاقلانه! نگاه میکنم ببینم چقدر میشود کار انجام داد. به مقداری که از من برمیآید کار انجام میدهم. بعضیها خودشان را فریب میدهند؛ میگوید: «الان که از من بر نمیآید؛ من که توانش را ندارم!» اما میتواند تواناییاش را بالا ببرد و بر توان خود اضافه کند! توان خود را اضافه کن آنوقت به مقدار توان خود کار کن. همان مقداری را که می توانی اضافه کنی آن هم جزو توانت است.
مثل این میماند که فقه میگویند: «وقت نماز صبح شده است؛ طلوع آفتاب هم نزدیک است؛ طرف نمازش دارد قضا میشود اما در رختخواب است. میگویند آفتاب دارد میزند نمازت دارد قضا میشود!» میگوید: «من که نمیدانم! من که خورشید را نمیبینم!» این مطلب مربوط به قدیم است! مربوط به حالا نیست. الان دیگر کسی اصلاً طلوع و غروب خورشید را نمیبیند! مربوط به قدیم بود. صبح که ما از خواب بیدار میشدیم اول میدویدیم پنجره را باز میکردیم؛ به بیرون نگاه میکردیم ببینیم خورشید کجاست! طلوع کرده یا نکرده است؟! الان سر خود را از پنجره بیرون کنی اصلاً چیزی وجود ندارد. خورشید سر ظهر هم باشد پیدا نیست چه برسد اول طلوع! تا میدیدیم خورشید طلوع نکرده است سریع میدویدیم وضو و نماز را میچسباندیم. میگفتند: «نماز لب طلایی!» حالا طرف در رختخواب خوابیده است به او میگویند: «بیدار شو نگاه کن!»
میگوید: «من که نمی بینم!» کسی هم که نمیبیند تکلیف ندارد. کسی که نمیبیند که خورشید طلوع کرده یا نکرده است تکلیف ندارد. میگویند: «آقا درست است تو الان در رختخواب هستی نمیتوانی خورشید را ببینی اما اگر از جای خود بلند شوی پنجره را باز کنی و نگاه کنی متوجه میشوی!» لازم نیست که تا برج ایفل بروی یا روی برج میلاد بایستی تا ببینی. یک تکان به خودت بده میبینی؛ میتوانی بفهمی. این هم جزو وسع و توان تو است. وسع مربوط به حالت بالفعل نیست. بالفعل من نمیدانم یا نمیتوانم. خب برو بدان یا برو بتوان! من که الان نمیتوانم با ظلم مقابله کنم. خب راه مقابله با ظلم چیست؟ آیا باید ملا، عالم، دانشمند، وکیل، وزیر یا پولدار شوی؟ هر کاری که باید انجام بدهی که بتوانی، باید بروی انجام بدهی؛ آن هم جزو وظایف است. می گوید: «آخر من؟!» همین حرف را که میزند یعنی هنوز من ندارد. این به درد بهشت رفتن نمیخورد؛ به درد بهشتی که در کنار امیرالمومنین و اولیاء خدا باشد، نمیخورد.
خواستۀ انسان باید قوی و بالا باشد؛ باید بلند بپرد؛ باید خیلی بخواهد. میگوید: «آخر ما که کاری از دستمان برنمیآید!» بعد هم خیال میکند دارد شکسته نفسی میکند. نه آقا! اینها شکسته نفسی نیست؛ اینها ناامیدی از رحمت خداست یعنی خودت را دست کم گرفتهای؛ نه اینکه داری شکسته نفسی میکنی. شکسته نفسی مربوط به امیرالمومنین است. اینقدر بالا رفته است حالا خودش را نازل کرده و شکسته نفسی و تواضع میکند؛ پایین میآید. من و شما هنوز بالا نرفتهایم که بخواهیم شکسته نفسی کنیم. این شکسته نفسی نیست؛ این نفس شکسته است. نفس شکسته با شکسته نفس فرق میکند. شکسته نفس، نفسش بالا و رشد یافته است؛ اینقدر بالا رفته که به خدا رسیده است بعد پایین میآید و نازل میشود. ما پایین ماندهایم اما افتخار هم میکنیم که ببین ما چقدر تواضع داریم در حالیکه این تواضع نیست؛ این وضیع بودن و پست بودن است؛ این کوچکی است.
بچه هستی؛ هنوز بزرگ نشدهای تا بخواهی بچگی کنی. میگوید:
«چون سروکار تو با کودک فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد.»
آقا تو اصلا کودکی هستی. زبان کودکی چیست؟! باید بزرگ شویم. بزرگ شدن ما هم به داشتن خواستههای عالی و متعالی است. ارزش یک انسان به همتش است.
«هر چیز که در جستن آنی آنی
گر در طلب گوهر کانی کانی»
یعنی ارزشت هم برابر با همان سنگ جواهر قیمتی سنگ است.
«گر در طلب گوهر کانی کانی
گر در پی جستجوی جانی جانی.»
خواستهات تغییر کرد؛ از خواست مادی و حیوانی بالاتر آمدی؛ دنبال جستجوی جانی.
«من فاش کنم حقیقت مطلب را
هر چیز که در جستن آنی آنی.»
دنبال چه چیزی هستی؟ دنبال خدا میگردی؟ پس ارزشت برابر با خداست.
«همت بلند دار که مردان روزگار
ز همت بلند به جایی رسیده اند.»
پس فرق ما با امام زمان چیست؟ اگر همۀ ما باید خدا را بخواهیم امام زمان هم خدا را میخواهد بین ما با هم باید یک فرقی باشد. مثلاً امام زمان خدا را بخواهد ما مثلاً باید شیطان را بخواهیم. یک وقت نکند شما خدا را بخواهید چون آنوقت سطح شما با امام زمان یکی میشود؛ در روایت فرمودهاند: «لا یقاس بنا احد» هیچ کس با ما قابل مقایسه نیست یعنی اگر ما خدا را میخواهیم شما دیگر حق ندارید خدا را بخواهید؛ اینگونه هم معنا میکنند. پس ما باید دنبال چه چیزی برویم؟ آیا ما باید دنیال پول برویم؛ پست و مقام بخواهیم؛ برویم ظلم و فساد ایجاد کنیم؛ دنبال دنیا برویم؟! نه! ما هم باید دنبال خدا برویم. آنها امام ما هستند. امام یعنی چه؟ یعنی همان کسی که شما براساس وجود، مقیاس و شاخص او حرکت می کنی.
او شاخص و مقیاس شماست یعنی باید خودت را دائم با او مقایسه کنی و ببینی الان تو کجا هستی او کجاست؟ کجا باید بروی؟ چه کار باید کنی؟ ببینی راه، مقصد و هدفش کجاست؟ همان هدفی را که آن حضرت نشانهگیری کرده است شما هم همان هدف را نشانهگیری کنی؛ این امام میشود. امام وجود ما، هدف وجود ماست. همۀ اعمال، رفتار و زندگی ما، تابع هدف ماست. امام هدف میشود. باید امام هدف ما باشد. «وإیاب الخلق الیکم» همۀ خلق دارند به سوی شما حرکت میکنند؛ شما هدف خلقت هستید. نمیشود بگوییم: «به من چه ربطی دارد؟! من راه خودم را میروم؛ من باید هدف خودم را داشته باشم؛ امام زمان هم هدف خودش را داشته باشد؛ سطح هدف ما که آنقدر نیست که با امام زمان یکی باشد!!» این حرفها شیطانی است.
این وسوسهها فریبهای شیطان است. اگر قرار است ما هم باظلم مبارزه کنیم امام زمان هم که بیاید با فساد و ظلم مبارزه کند؛ پس فرق ما با امام زمان چیست؟! فرق پیغمبر خدا با امام زمان چیست؟ مگر امام و پیغمبر خدا، با ظلم و فساد مبارزه نکرد؟ یعنی گفت: «به من چه ربطی دارد؟» و کنار نشست؟ پس فرق پیغمبر خدا با امام زمان علیهالسلام چیست؟ فرقش این است که پیغمبر خدا با ظلم با فساد مبارزه کرد اما به نتیجۀ جهانی نرسید اما وقتی امام زمان علیهالسلام ظهور بفرمایند با ظلم و فساد مبارزه میکنند و انشاءالله به نتیجۀ جهانی می رسند؛ فرقش این است.
معنایش این نیست که حالا که امام زمان علیهالسلام به نتیجه میرسد پس پیغمبر خدا دیگر به نتیجه نمیرسد و نباید شروع کند.
اینکه وقتی امام زمان علیهالسلام ظهور کند به نتیجه میرسد به خاطر زحماتی است که پیغمبر خدا کشیده؛ ایشان مبارزه کرده و زمینه را آماده و مهیا کرده است تا حضرت که تشریف آوردند بتوانند به نتیجه برسند. اینگونه نیست که حضرت بتواند یکدفعه و بدون مقدمات کاری انجام بدهد. تمام انبیاء و اولیاء خدا که آمدند و برای هدایت مردم تلاش کردند مقدمهای است برای اینکه امام زمان علیهالسلام تشریف بیاورند و بتوانند جهان را پر از عدل و داد کنند. اگر بخواهی اینگونه حساب کنی هیچ یک از انبیاء الهی هم نباید با ظلم و فساد مبارزه میکردند. هر کس باید به قدر توان و وسع خود عاقلانه مبارزه و مجاهده کند.
آیا باید مبارزه و مجاهده کنیم که ظلم و فساد دیگر نباشد؟ آیا هدف این است؟ نه! هدف این نیست. میخواهد ظلم و فساد باشد میخواهد نباشد به ما چه ربطی دارد؟! مبارزه کن برای اینکه آدم باشی؛ برای اینکه آدم شویم.
«بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَىٰ آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَٰذَا الْحَدِيثِ أَسَفًا» برای اینکه به جایی برسیم که نفس ما در این راه هلاک شود یعنی به لقاء خدا برسیم. هدف این است که اگر هدایت شدند که شدند؛ اگر هم نشدند که نشدند. اگر فساد از بین رفت که رفت؛ اگر هم از بین نرفت که از بین نرفت. مگر تا حالا بطور کامل از بین رفته است؟ از بین نرفته است! حالا دیگر چه کار کنیم. ما به قدر وسع خودمان تلاشمان را کردیم؛ این دقیقا آیه بعدی است که خداوند متعال میفرماید اما دیگر فرصت نداریم که آنرا بخوانیم.
0 نظر ثبت شده