تصویر

جلسه 26 خودشناسی و تدبر در قرآن، سوره کهف، آیه 9

13 اردیبهشت 1404 - استاد حسین نوروزی
 جلسه قبلی جلسه بعدی 
53:38 / 00:00
وضعیت متن این جلسه:
متن اولیه
1
تطبیق صوت
2
ویراست اولیه
3
چک نهایی
4
قالب‌بندی کامل
5
مرحله 3 از 5: این متن یک بار ویراستاری شده اما هنوز چک نهایی و قالب‌بندی نشده.

خودشناسی در قرآن
سورۀ کهف، آیه ۹
استاد حسین نوروزی
جلسۀ ۲۶ (۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۴)
*** ویراستاری – مرحله 3 از ۵

آیا پنداشته‌ای که اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ما بودند؟ یک احتمال این است که خداوند متعال می‌خواهد در این‌جا بفرماید: «ماجرای اصحاب کهف و رقیم جزو آیات عجیب ما نیست بلکه یک ماجرای طبیعی عادی از نگاه خدایی است!» خلاف قانون طبیعت نیست؛ یک مسألۀ خارق‌العاده یا فوق‌العاده و عجیب نیست. اگر هم عجیب است خدا از این عجایب زیاد دارد. وقتی عجایب خدا زیاد شد دیگر عجیب نیست. ماجرای اصحاب کهف چه بود؟ ماجرای اصحاب کهف این بود که آن‌ها به غار کهف پناه بردند؛ خداوند متعال در آن‌جا آیه‌ای نشان داد و آن این است که آن‌ها بیش از سیصد سال به خواب رفتند؛ بعد از سیصد سال از خواب بیدار شدند؛ مردم این را به عنوان آیۀ عجیب گمان می‌کردند.
خداوند متعال در این‌جا می‌فرماید: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا» شما خیال کردید که این جزو آیات عجیب ماست که عده‌ای سیصد سال به خواب بروند و بعد بیدار شوند؟! یک احتمال دیگر که خوابیدن اصحاب کهف به عنوان آیات عجیب حساب نشود این است که خود آن‌ها از آیات عجیب خدا هستند. یعنی چه؟ یعنی اصحاب کهف چه کردند که عملکرد آن‌ها از آیات عجیب خدا شده است که ببینید خدا چه خلق کرده است؛ انسانی خلق کرده است که در اوج خفقان، کفر و شرک در زمان پادشاهی دقیانوس به خود می‌آیند؛ خدای خودشان را می‌خوانند؛ از خدا طلب یاری می‌کنند و از شهر و دیار خودشان به غار کهف پناهنده می‌شوند؛ این جزو آیات عجیب خدا باشد که چطور می‌شود چند نفر در آن شرایط فشار و خفقان و محیط خطرناک زمان دقیانوس و آن همه تبلیغات ضد توحیدی عده‌ای پیدا شوند که در مقابل همۀ کفر و شرک بایستند و زیر بار حرف نامربوط آن‌‌ها نروند و به غار کهف پناه ببرند.
بعید نیست که خداوند متعال می‌خواهد بفرماید: «شما خیال کردید آیا آن‌ها کار مهمی کردند؟» «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا» آیا اصحاب کهف و رقیم جزو آیات عجیب ما هستند؟! نه! آن‌ها جزو آیات عجیب ما نیستند. نباید برای اصحاب کهف خیلی حساب آن‌چنانی باز کنیم. خدا آیات عجیب‌تر از این‌ها هم دارد یعنی همان کسی که سر نیزه این آیه را خواند؛ چه کسی بود؟ امام حسین علیه‌السلام!
«أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا» خیال کردید که اصحاب کهف و رقیم جزو آیات عجیب خدا بودند؟! نه! بیایید ببینید در عاشورا چه خبر است! نگاهی به تاریخ عاشورا بیندازید تا بفهمید که آیۀ عجیب خدا امام حسین است. چه کرده است! چه عاشورایی برپا کرده است! هر دو احتمال هست؛ در هر دو این معنا وجود دارد که این‌ها از آیات عجیب خدا نیست بلکه خداوند متعال آیه‌ای عجیب‌تر از این دارد. فعل، اختیار و نیت انسان از عجایب خلقت خداست.
کجا تجلی بیشتری داشته است؟ در اولیاء خاص خودش؛ در امام حسین علیه‌السلام حسن انتخاب و حسن اختیار را چنان ظهور، بروز و نشان می‌دهد که معیار و شاخصی برای معرفی انسان‌های حسن انتخابی می‌شود. به هر مقداری که امام حسین را دوست داشته باشند به همان مقدار حسن انتخاب دارند؛ کسانی که کمترین درجۀ حسن انتخاب را داشته باشند نمی‌توانند در دلشان محبت امام حسین را نداشته باشند؛ نمی‌توانند ماجرای عاشورا را بشنوند اما دلشان نلرزد و هیچ واکنش قلبی نداشته باشند؛ نمی‌شود! حتی کسانی که کمترین درجۀ حسن انتخاب را دارند. این شاخص، معیار و میزانی برای سنجش است. به‌طور کلی آیۀ عجیب خدا، انسان و عملکرد انسان است؛ عملکرد متناقض و خلاف باور و انتظار که انسان باورش نمی‌شود. مگر می‌شود انسان این‌طوری باشد؟ مگر می‌شود انسانی چنین عمل کند؟!
آخر چطور می‌شود که یک انسان اینقدر خوب باشد و از آن‌طرف، چطور می‌شود یک انسان اینقدر بد باشد؟! هر دو طرف وجود دارد. بنابراین خیلی‌ها منکر دو طرف هستند. خیلی‌ها می‌گویند: «مگر می‌شود انسانی به مقام عصمت برسد؛ پاک باشد و معصوم زندگی کند؟! نمی‌شود!» یک عده هم می‌گویند: «مگر می‌شود انسان اینقدر پلید و زشت شود که جنایاتی مرتکب شود مانند جنایات دشمنان امام حسین که در ماجرای عاشورا مرتکب شدند؟!» نمی‌شود! باور نمی‌کنند! می‌گویند: «نمی‌شود یک انسان اینقدر پلید شود!!» بنابراین نمی‌توانند معنای اختیار را متوجه شوند. می‌گویند: «مگر می‌شود کسی خودش با دست خودش، خودش را جهنمی کند؟!! خودش بخواهد جهنم برود؟!» آدم‌های خوب و بهشتی نمی‌توانند جهنمی‌ها را وجدان کنند. آدم‌های بد و جهنمی هم نمی‌توانند آدم‌های بهشتی بهشتی و خیلی بهشتی را وجدان کنند که این‌ها یعنی چه؟ چگونه می‌شود؟ این از آیات عجیب خداست.
وجود اختیار در انسان از آیات عجیب خداست که انسان با وجود این‌که فطرتش الهی و خدایی است و از پیش خدا آمده است: «إنّا لله» در عین حال خدا را فراموش کرده و با او دشمنی می‌کند. با وجود این‌که انسان خودش را از همۀ موجودات عالم بیشتر دوست دارد و نمی‌تواند کمتر دوست داشته باشد؛ نمی تواند بیشتر دوست نداشته باشد؛ امکان ندارد شدنی نیست؛ در عین‌حال به خودش ظلم می‌کند. با توجه به این‌که انسان فطرتش خودشناس است؛ خودش را خوب می‌شناسد؛ خودش است کس دیگری نیست. همۀ انسان‌ها فطرتاً خودشان را می‌شناسند؛ به دنیا آمده است اما در عین‌حال خودش را گم می‌کند. کمتر کسی را پیدا می‌کنیم که خودش را بشناسد؛ خودش را گم نکرده باشد و نسبت به خودش جاهل نباشد.
این یک حقیقت است که انسان نمی‌تواند خودش را دوست نداشته باشد و نمی‌تواند کسی یا چیزی را از خودش بیشتر دوست داشته باشد؛ نمی‌تواند یعنی جبر است؛ ناچار و ناگزیر است؛ حب به ذات دارد و خودش را از همه چیز و همه کس بیشتر دوست دارد. خیال می‌کند که می‌تواند کس دیگری را بیشتر از خودش دوست داشته باشد اما تمام این‌ها توهم می‌شود. خیال می‌کند که می‌تواند!! خیال می‌کند می‌تواند به خودش آسیبی بزند که منتهی به خودکشی شود. می‌گویند: «فلانی خودش را کشت!» امکان ندارد کسی بتواند خودکشی کند. هیچ یک از ما که الان این‌جا هستیم دیگر نمی‌توانیم کاری کنیم که نباشیم. آمده‌ایم پس باید باشیم؛ که باشیم؛ که باشیم! نمی‌توانیم کاری کنیم که نباشیم. کسانی که می‌میرند دیگر نیستند! تازه قشنگ‌تر هستند چرا که یک پرده از روی وجودشان کنار رفته است؛ خوشگل‌تر رو آمده‌اند؛ تازه خودشان معلوم شده است. جسمش کنار رفته است؛ جسمش را کشت؛ جسمش مرد؛ خودش را که نمی‌تواند بکشد! نه فقط خودت را نمی‌توانی بکشی بلکه هیچ‌کس دیگری را هم نمی‌توانی بکشی.
کسانی که کسی را می‌کشند خودش را که نمی‌کشند بلکه اسب و مرکبش را می‌کشند! اسب و مرکبش را هم نمی‌کشند؛ می‌‌میرد یعنی جدا می‌شود نه این‌که نابود می‌شود. کاری می‌کنند که مرکبش از خودش جدا می‌شود؛ همین! خودش هنوز خودش است. هیچ‌کس نمی‌تواند کاری کند که خودش از خودش جدا شود. معنا ندارد! هیچ‌کس نمی‌تواند کاری کند که یکی دیگر از خود او جدا شود؛ نمی‌شود! هر موجودی، خودش خودش است. خودت، خودت هستی! جدا شدن یعنی مردن؛ مردن یعنی جدا شدن. انسان نمی‌تواند کاری کند که دیگر نباشد. خب حالا که هستیم و هستیم که هستیم که هستیم؛ می‌فهمیم که باید به‌گونه‌ای زندگی کنیم که متناسب با یک عمر جاوید و بی‌نهایت باشد؛ بنابراین فرموده‌اند: «کُن لدنیاک کانّک تعییش فیها ابدا» یعنی به‌گونه‌ای زندگی کن گویا ‌که همیشه هستی؛ کار دنیا را امروز و فردا کن؛ بگو: «حالا وقت بسیار است! حالا انجام می‌شود! انجام می‌دهیم!»
«و کن لآخرتک» اما نسبت به آخرتت یعنی خودت آخرتت یعنی همان خودت که مردنی نیست چون خودت هستی. چه چیزی می‌خواهد از چه چیزی جدا شود؟! چیزی نمانده است که بخواهد جدا شود. خودت هستی. «کأَنک تموت غداً» به‌گونه‌ای در دنیا زندگی که گویا فردا داری می‌روی؛ این بدن از شما جدا می‌شود. بدنی که قرار است فردا از شما جدا شود برایش چقدر حساب باز می‌کنی و وقت صرف می‌کنی؟ چقدر دلشوره‌ و دغدغه‌اش را داری و غصه‌اش را می‌خوری؟! «کانک تموت غدا» یعنی این بدن شما فردا از خود شما جدا می‌شود. اگر ما واقعاً این حدیث را بین دو چشم‌مان نصب کنیم و دائم به آن توجه کنیم دنیا فردا تمام می‌شود.
چقدر باید وقت صرفش کنم؟! چقدر باید دغدغه‌اش را داشته باشم؟! چقدر باید غصه‌اش را بخورم؟! چقدر باید برایش حرص بزنم؟! تمام غم و غصه‌های انسان زائل می‌شود! تمام شد. دیگر حاضر نمی‌شود به‌خاطر دنیا و منافع دنیایی خودش که مربوط به اسب، خر و مرکبش است هر کاری را انجام بدهد که در آخرتش که جهان جاوید است عذاب ببیند و عذاب وجدان پیدا کند. می‌گوید: «به من چه؟! شد که شد نشد که نشد! وظیفه‌ای دارم که باید انجام بدهم!» دغدغۀ انجام وظیفه دارد نه رسیدن به نتیجه! نتیجه دنیایی‌اش مهم نیست!! شد که شد نشد که نشد. من وظیفۀ الهی، آخرتی و انسانی دارم که باید به آن عمل کنم! آیا باید با ظلم مقابله کنم؟ مقابله می‌کنم اما اگر به نتیجه رسید که رسید اما اگر هم نرسید؛ نرسید. باید با فساد مبارزه کنم به نتیجه رسید که رسید؛ اگر هم نرسید که نرسید.
حالا چه موقع می‌رسد؟ خدا می‌داند! خدا دارد دنیا را اداره می کند. به من چه که می‌شود یا نمی‌شود؟! شدن دست من نیست اما خواستنش دست من است. سعی و تلاشش در حد توان، مقدور و وسع با من است. «لیس للانسان إلا ما سعیٰ» این سعی من است. سعی من هرچه هست. «لا یکلف الله نفسا الا وسعها» وظیفه‌ای بیشتر از توان، وسع و طاقتم ندارم. طاقت یکی بیشتر و طاقت یکی کمتر است؛ کسی که طاقتش بیشتر است وظیفه‌‌اش هم سنگین‌تر است. وقتی کسی که طاقتش کمتر است به او نگاه می‌کند می‌‌گوید: «کار او خیلی سخت است!» نه؛ برای تو سخت است اما برای خودش سخت نیست. «لایکلف الله نفساً الا وسعها» یعنی وسع خودش نه وسع دیگری!
وقتی کلاس دوم دبستان بودیم به ما می‌گفتند: «درس‌های کلاس سوم نمی‌دانی، خیلی سخت است! جدول ضرب دارد!» اما وقتی کلاس سوم رفتیم دیدیم عین همان کلاس اول و دوم است. چون توان ما هم بالاتر رفته بود. اما اگر کسی را که کلاس اول است بخواهی سر کلاس سوم بنشانی برای او خیلی سخت است اما وقتی پله به پله آمد دیگر برای او سخت نیست. اگر به کسی که پلۀ اول است بگویی: «پایت را روی پلۀ دهم بگذار!» برایش خیلی سخت است اما اگر پلۀ اول بود و به او گفتی: «پایت را روی پلۀ دوم بگذار!» این کار برایش سخت نیست؛ پایش را یکی یکی روی پله‌ها تا به پلۀ نهم می‌رسد؛ حالا به او بگو: «پایت را روی پلۀ دهم بگذار!» همۀ پله‌ها شبیه هم استاین یک پله را هم بالا می‌رود. سختی‌اش یک اندازه بیشتر نیست. همه با هم مساوی است. سخت‌تر ندارد! خداوند متعال به کسانی که حسن انتخابی هستند بیش از توانشان بار تحمیل نمی‌کند. حساب سوء انتخابی‌ها از باب عذاب و تعجیل در عقوبت جداست.
اگر بخواهند به اندازۀ توانشان عقاب شوند دیگر عقاب معنا ندارد؛ باید فوق توانش باشد تا عقاب شود. اگر یک بار سنگین‌تر از توانت را روی دوشت بگذارند عذاب می‌شود. تمام جهنمی را که ما خودمان در اثر نادانی و نفهمی خودمان برای خودمان در دنیا می‌سازیم به‌خاطر این است که زیر باری می‌رویم که توان و تحملش را نداریم؛ این عذاب می‌شود. در دنیا خواسته‌هایی داریم که می‌خواهیم به آن‌ها برسیم و می‌خواهیم بشود. بشود یعنی شدنی که کار خداست نه کار ما؛ در حد توان ما نیست. برای این‌که خواسته‌ای که در دنیا محقق شود و اتفاق بیفتد چه عواملی باید دست به دست هم بدهد تا آن حادثه در دنیا رخ بدهد؟ اینقدر عوامل زیاد است که نه تنها مغز ما بلکه بالاتر ابر کامپیوترهای دنیا هم هنگ می‌کند. چه عواملی باید در عالم دنیا دست به دست هم بدهد تا یک اتفاقی رخ بدهد!
چقدر باید نسبت به علل و عوامل دخیل در تحقق یک حادثه در دنیا علم داشته باشیم تا بتوانیم همۀ آن‌ها را بشناسیم؛ ببینیم و بدانیم! چقدر باید قدرت داشته باشیم! یعنی باید خدا باشیم تا وقتی که چیزی را می‌خواهیم آن چیز محقق شود. «إنَّ اللهَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیر» خداست که فقط بر هر کاری قادر است یعنی هرچیزی بخواهد می‌شود. ما می‌خواهیم با این وسع کم و توان ضعیف به هر چیزی برسیم. «خلق الانسان ضعیفا» این انسان ضعیف می‌خواهد مثل خدا «علی کل شیءٍ» قادر باشد. یعنی چه می‌خواهد؟! یعنی زیر بار می‌رود؛ خود را در معرض انجام کاری که توانش را ندارد قرار می‌دهد در نتیجه چون قدرت و علمش، قدرت و علم خدا نیست و صلاحیت ادارۀ کل دنیا را ندارد کم می آورد؛ بار سنگین‌تر از توانش برمی‌دارد و در نتیجه زیر این بار می‌ماند. می‌ماند یعنی چه؟
یعنی ناله‌اش در می‌آید؛ شب و روز گریه می‌کند. می‌پرسند: «چه شده است؟!» می‌گوید: «دلم می‌خواست فلان شود اما نشد! دلم نمی‌خواست فلان شود اما شد! هرچه می خواستم شود؛ نشد! هرچه می‌خواستم نشود؛ شد!» بی‌خود کردی که دلت خواست؛ بی‌خود کردی که بار سنگین‌تر از توانت برداشتی! چه کسی گفته است تو مدیر عالم هستی؟! چه کسی گفته است دنیا دست تو است؟! چه کسی گفته است هرچه بخواهی در دنیا می‌شود؟! شما یک نفر را پیدا کن که چنین حرفی زده باشد. هیچ کس نگفته است.
همه می‌گویند این‌گونه نیست که دنیا دست ما باشد؛ دنیا دست خداست. خیلی چیزها هست که ما می خواهیم اما نمی‌شود؛ خیلی چیزها هم هست که نمی‌خواهیم اما می‌شود؛ ولی در عین حال باز هم با این‌که هیچ کس این حرف را نگفته است و خودمان هم می‌دانیم که کار دست ما نیست اما نمی‌خواهیم باور و قبول کنیم؛ نمی‌خواهیم زیر بار این حرف برویم که باید کار را به کاردان و صاحبش بسپاریم؛ یعنی به خدا بسپاریم!
«کارها گر شده دشوار به من چه به تو چه؟
حق گشاید گره از کار به من چه به تو چه؟
صاحب ما غم دین می‌خورد ای دل چه به من؟
کو بود بر همه غمخوار به من چه به تو چه؟»
خدا خودش خلق کرده است خودش هم مدیریت می‌کند؛ دارد خلق خود را مدیریت می‌کند. شما آرام و ساکت باش و تماشا کن! زندگی کن! به خود باش! بی‌خود نباش! بعد می‌بینی که دنیا دارد خیلی قشنگ اداره می‌شود؛ همه چیز سر جایش است.
کمی خوب فکر می‌کنی؛ ابتدا به هم می‌ریزی اما کمی بعد می‌گویی: «آخر این چه وضعش است!! آن چه وضعش است!! این مردم واقعاً گناه دارند! چرا این‌طوری شد؟!» بعد کمی خوب فکر می‌کنی می‌گویی: «نه! مثل این‌که حقشان است! خلایق هرچه لایق»! این ضرب المثل مربوط به همین است؛ از همین جا آمده است یعنی خدا جای حق نشسته است. هرچیزی سر هرکسی می‌آید حقش است. حقش است آیا به این معناست که دنیا مهم است؟ یکی روزی زیادی نصیبش می‌شود؛ یکی روزی کمی نصیبش می‌شود! کسی که روزی زیاد نصیبش شده است حقش است؛ کسی هم که روزی کمی نصیبش شده است؛ حقش است. یعنی فرقی با هم ندارند؛ هر دو حقشان است. حقشان است یعنی حق و درست است. او باید روزی زیادی نصیبش می‌شد؛ آن یکی هم باید روزی کمی نصیبش می‌شد. خداوند روزی را تقسیم کرده است؛ خدا هم همان حق است. یعنی هرچیزی نصیب هرکسی شد حقش است. آیا این به این معناست که در دنیا ناحقی وجود ندارد؟! این همه ناحق می‌بینیم. تمام آن ناحقی‌ها هم حق و سر جایش است.
«دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداست ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و از ما بگذشت!»
او هم حقش است که ناحقی کند و خودش را جهنمی کند؛ می‌خواست نکند. ما داریم غصۀ دنیا را می‌خوریم که ناحق می‌بینیم. ما خیال می‌کنیم دنیا، خبری است. نه! هیچ چیزی نیست؛ دنیا ربطی به ما ندارد. چه موقع می‌فهمیم؟ وقتی از خواب غفلت دنیا بیدار می‌شویم می‌فهمیم که دنیا هیچ چیزی نبود؛ حسرت این‌که چرا حسرت خوردیم به دلمان می‌ماند!
چقدر حسرت دنیا را خوردیم! مرتب به این و آن نگاه می‌کردیم؛ در دنیا به بالا دست خودمان نگاه می‌کردیم؛ همیشه غصه و حسرت می‌خوردیم؛ بعد حسرت می‌خوریم که چرا حسرت و غصه خوردیم؛ آن عذاب می‌شود. همین الان تمام این غصه‌ها را کنار بگذار! نه آن غصۀ اول و نه آن غصۀ دوم را؛ هیچ کدام را نخور! همه را کنار بریز؛ بفهم! بفهم یعنی چشم عقل خود را باز کن! یعنی بیدار شو؛ از خواب غفلت بیدار شو! الان خواب هستیم که دنیا را بزرگ و مهم می‌بینیم؛ خیال می‌کنیم خبری هست؛ چیزی هست! گرفتند؛ بردند و خوردند! وای که جاماندیم! خواب هستیم. داری خیال می‌کنی که دنیا خبری هست! وظیفه‌ای داری که باید آن‌را انجام بدهی. روزی‌ات که دست خودت نیست.
«هوالرزاق ذوالقوة المتین» خدا روزی را می‌دهد. خودش خلق کرده است؛ خودش هم مدیریت می‌کند و روزی می‌دهد. «هر آن‌کس که دندان دهد نان دهد!» ما فقط در دنیا آمده‌ایم که معلوم شود تا چه وقت و تا چه موقع فریب دنیا را می‌خوریم و خیال کنیم که جدی است. چقدر بازی دنیا را جدی می‌گیریم.
«إنَّما الدُّنیا لعبٌ و لَهو» لهو و لعب یعنی چه؟ یعنی کشک! پشم! دنیا لهو و لعب است. گفت: «فکر نون کن که خربزه آب است» مزۀ خربزه ما را فریب ندهد که خیال کنیم چیزی که داریم می‌خوریم یک حجمی هم دارد. پنج یا ده دقیقه دیگر دست‌شویی می‌روی؛ می‌بینی فقط آب بوده است؛ گرسنه می‌مانی. «فکر نون کن که خربزه آب است!» می‌گویی: «چرا من این حرف‌ها را به بعضی‌ها می‌زنم قبول نمی‌کنند؟!» نباید هم قبول کند. چرا؟ چون هنوز خواب است کسی که هنوز خواب است خبر از بیداری ندارد. مطالبی را که ما می‌گوییم برای این است که ما بیدار شویم.
اگر بیدار شدی خودت می‌بینی اگر هم بیدار نشدی برو که بیدار شوی. زور ندارد؛ زور زدنی نیست! استدلالی، منطقی، فلسفی و اثبات کردنی هم نیست. حقیقت دیدنی، چشیدنی و خوردنی است. خدا که اثبات کردنی نیست. مبادا دلت را به خدایی که برایت اثبات کرده‌اند خوش کنی؛ چرا که آن خدا نیست. تا خدا را ملاقات نکرده‌ای هنوز خدا نداری؛ آن علم به خداست نه خدا! یک علم و یک معلوم داریم. خدا را باید مشاهده و ملاقات کرد. اگر دیدی در جاهایی از زندگی‌ات می‌فهمی، چه کنم چه کنم نداری؛ بذلن که خدا داری؛ این همان خداست. هرجا دیدی چه کنم چه کنم داری؛ نمی‌دانم؛ نمی‌فهمم؛ تکلیفم را نمی‌دانم؛ سردرگم هستم؛ بدان که خودت و خدای خودت را گم کرده‌ای.
همۀ ما در جاهایی از زندگی‌مان خدا را ملاقات کرده‌ایم؛ آن‌جایی که می‌فهمی؛ فهمیده‌ای. می گویی: «این را دیگر فهمیدم!» هر کجا که فهمیدی؛ رسیدی؛ چشیدی و خاطر جمع بودی، گفتی: «این دیگر خودش است؛ بدان که خدا را یافتی؛ در آن‌جا خدا داری و با خدا ملاقات کردی. حقیقت یعنی خدا! اگر با خدا ملاقات نداشته باشی سردرگم خواهی بود. هر کس باید به خودش مراجعه کند و ببیندکه فهم دارد یا ندارد. اگر می‌فهمی که فهم داری یعنی خدا داری؛ همین خداست؛ خدا به تو می‌گوید: «تو با خدا ملاقات کردی!» خدا را مشاهده کردی که به تو گفت: «فهم و شعور داری!» خدا همین است. اگر به تو گفتند: «خدا را به ما معرفی کن!» گفتی: «بنشین تا برایت اثبات کنم!» بدان که خودت هم خدا نداری! خدایی که می خواهی اثباتش کنی، خدا نیست. خدایی است که دلت را به آن خوش کرده‌ای و می‌گویی: «می‌دانی من چه برهان‌ها و استدلال‌هایی بر وجود خدا دارم!» همگی ذهنی است؛ مفاهیمی در ذهنت است؛ دلت را به آن مفاهیم خوش کرده‌ای؛ خدا نیست. خدا فهم، عقل، شعور، حق و عدل است. ببین چقدر می‌فهمی؛ به هر مقدار که می‌فهمی خدا داری! هر چقدر که نمی‌فهمی؛ همان مقدار خدا نداری و از خدا غافل شده‌ای. اگر از خدا غافل نباشی همه چیز را می‌فهمی؛ از در و دیوار عالم برایت فهم، عقل، درک، شعور و معرفت می‌بارد. از تمام سلول‌های بدنت فهم می‌ریزد.
بی‌خودی می‌فهمی؛ چرا که فهم دلیل نمی‌خواهد؛ خدا که دلیل نمی‌خواهد. این نفهمی‌های ماست که دلیل می‌خواهد. چرا من نمی‌فهمم؟! برو بگرد دلیلش را پیدا کن! ببین چه حجاب‌هایی روی فهم تو را پوشانده و روی خدا را گرفته است. خدا که حجاب ندارد. «انک لم تحتجب عن خلقک» خدایا تو که حجاب نداری؛ خودت را نپوشانده‌ای؛ این ما هستیم که روی چشم‌مان پوشش است که خدا را نمی‌بینیم. ببین علت این‌که خدا را نمی‌بینی چیست؟ دیدن خدا که دلیل ندارد. اثبات وجود خدا!!
خدا نور، حقیقت و عدل است. خودش ثبوت است. چه چیزی را می‌خواهی اثبات کنی؟! می‌خواهی ثبوت را اثبات کنی؟! این‌جاست که می‌گوییم انسان موجود بسیار عجیبی است. می‌خواهد به نمک، نمک بزند. می‌گوید: «چه کار کنم که این نمک شور شود؟!» نمک شور است شما اگر آن‌را نچشی، مزۀ نمک را نمی‌فهمی؛ ذائقۀ شما خراب شده است؛ ذائقه و حس چشایی خود را اصلاح کن درست می‌شود.
نمک شور است، دیگر نمی‌خواهد به نمک، نمک بزنی. این‌ها از عجایب خلقت انسان است که: «انّه کان ظلوماً جهولا» خیلی ظالم و جاهل است. خودش را هم نمی‌شناسد. به خودش هم ظلم می‌کند نمی‌فهمد که می‌فهمد. این خیلی عجیب است؛ نمی‌فهمد که می‌فهمد؛ نمی‌شناسد که می‌شناسد؛ نمی‌داند که می‌داند؛ نمی‌داند که خدا را می‌شناسد؛ نمی‌داند از پیش خدا آمده است؛ نمی‌داند که فطرتش الهی است. اگر بداند که فطرتش الهی است و از پیش خدا آمده است «الیه راجعون» می‌شود.
«إنَّا لله و إنَّا إلَیهِ راجعون» ما خیال می‌کنیم حتماً باید سنگی به سر ما بخورد که فرق سرمان بشکافد و بمیریم؛ زیر خاک برویم تا «الیه راجعون» شویم. هرکسی که می‌میرد و خبرش به ما می‌رسد می‌گوییم: «انا لله و انا الیه راجعون». درحالی‌که این‌گونه نیست. هر موقع خودت را شناختی: «انا لله و انا الیه راجعون» می‌شوی. خوشا به حال کسانی که «الیه راجعون» شدند؛ از خدا آمدند و به سوی خدا برگشتند. معنایش این نیست که زنده نیستند یا زندگی نمی‌کنند؛ چیزی ندارند؛ کار نمی‌کنند یا کسب و کار ندارند بلکه همه چیز هم دارند؛ خوب هم زندگی می‌کنند اما «الیه راجعون» شده‌اند. برای دنیا حساب ذهنی باز نکرده‌اند؛ برای هیچ چیزی بیش از خودشان، کمال، سعادتو خدای خودشان بیشتر حساب باز نکرده‌اند.

0
2
  جلسه قبلی جلسه بعدی  

0 نظر ثبت شده