خودشناسی در قرآن
سورۀ حِجر، آیه ۱
استاد حسین نوروزی
جلسۀ ۲ (۶ آذر ۱۴۰۰)
الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ وَقُرْآنٍ مُبِينٍ ﴿۱﴾
این آیات کتاب مبین و روشنگر است.
کتاب و قرآن مبین با آیات آن تفاوت دارد. هر آنچه را که ما میتوانیم ببینیم و قابل اشاره باشد، آیات کتاب و قرآن مبین است، اما خود آن هیچ یک از اینها نیست.
فهرست مطالب [دسترسی سریع]
خلط میان آیات و کتاب
«تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ وَقُرْآنٍ مُبِينٍ»
نباید آیات را با خود کتاب و قرآن اشتباه گرفت. همۀ گرفتاریها و مشکلات بشر از خلط میان آیات و کتاب شروع میشود. اینکه انسان، کتاب و قرآن مبین را در جای خودش نمیبیند و حقیقت آنرا گم کرده و در آیات جستجو میکند. از این نکته غافل میشود که هر چه را بشود به آن اشاره کرد، خود کتاب نیست بلکه آیات الکتاب است. کتاب و قرآن مبین، فطرت الهی خود ماست. همۀ انسانها دارای فطرت الهی هستند.
«كُلُّ مَولودٍ يُولَدُ على الفِطرَةِ.»
«يُولَدُ على التَّوحید»
در عبارت «آیات الکتاب» واژۀ آیات جمع، متعدد و متکثّر است اما واژۀ کتاب، جمع نیست بلکه مفرد است؛ یک کتاب بیشتر نیست. آنجا که میفرماید: «إقرأ کتابَکَ» کتاب خود را بخوان. «کفی بنفسک» همه چیز در کتاب خودت هست؛ هیچ چیز کم و کاستی ندارد؛ سر چشمۀ حقیقت است و هر چه غیر آن که قابل اشاره است، همه آیات الکتاب است. دارد به آن کتاب اشاره میکند. شما را به سوی آن حقیقت که در فطرت و جان شماست و مبین، روشن و روشنگر است، راهنمایی میکند.
اقرار به وجود فطرت الهی
اگر ما این حقیقت و این فطرت الهی و توحیدی را در خودمان نداشتیم هیچوقت موفق به شناخت و درک چیزی نمیشدیم. هیچ چیزی را نمیفهمیدیم و نمیشناختیم. وجود این فطرت الهی که همۀ حقایق در آن هست باعث شده که ما با مراجعه به فطرتمان سایر چیزها را درک کنیم، بفهمیم و نسبت به آنها شناخت پیدا کنیم. وگرنه، اصلاً یقین، اطمینان و اعتمادی باقی نمیماند. پایه و اساس همۀ شناختها، یقینها، درکها، اعتمادها و باورها همین فطرت الهی ماست.
اگر از شما بپرسم: «چرا آنچه را که حواس پنجگانه میدانید همچون لمس کردن، بو کردن، چشیدن و… واقعیت و حقیقت دارد و توهم نیست؟» هیچ جوابی جز این نداری که بگویی: «میفهمم! میدانم! کسی یا منبع و سرچشمهای در وجود من هست که به من میگوید واقعیت و حقیقت دارد و توهم نیست. راست و درست است!» اگر ما این فطرت را نداشتیم هیچ شاخص، محک و سنجشی در کار نبود. همه چیز یکسان میشد. بهگونهای که هیچ چیز قابلاعتماد، اطمینان، ایمان و یقین نبود. نمیتوانستی بگویی: «من میدانم و میفهمم» وقتی میگویی: «میفهمم!» یعنی فطرت الهی دارم. هرکس که در مقام فهمیدن و فهماندن دیگران بر میآید، در حقیقت دارد به وجود فطرت الهی خود اقرار میکند؛ میگوید: «حقیقتِ کتاب، فطرت من است. کتابِ فطرت من، حقیقت قرآن است. یعنی قرآن مبین است. این فطرت من است که اگر نباشد، هیچ چیز دیگری قابل فهمیدن نیست.» دیگر فهمی در کار نیست.
پس همۀ انسانها علی الخصوص کسانی که بخواهند با ما بحث کنند و مطلبی را برای ما ثابت کنند، (البته مهم نیست موضوع بحث چه باشد) یعنی بگوید: «این حرفم حق است»، حق یعنی ثابت. وقتی شما میخواهی به کسی چیزی را ثابت کنی و بگویی: «این حرف درست است»، این حق و درست بودن همان ثابت کردن است؛ یعنی به وجود حق در خود معتقد شده است. میگوید: «در وجود من، حق هست. میخواهم آن را برای تو بیان کنم. در وجود تو هم حق هست و میتوانی به آن مراجعه کنی» او میخواهد با ما بحث کند و چیزی را برای ما اثبات نماید؛ اینکه چه چیزی را میخواهد ثابت کند فرقی نمیکند؛ ممکن است آن شخص اصلاً به وجود حق معتقد نباشد یعنی معتقد است خدا، حق، فهم، شعور، عقل و فطرت الهی وجود ندارد. میخواهد این مسائل را اثبات کند اما معنای خودِ بحث کردن او این است که خدا و حق وجود دارد و فطرت خودش الهی است. فطرت طرف مقابل را هم که دارد با او بحث میکند الهی میداند.
میخواهد ثابت کند که ثابتی وجود ندارد. اگر وجود ندارد، پس چرا بحث میکنی و میخواهی ثابت کنی؟! ثابت کنی یعنی میخواهی بگویی: «ثابتی هست که میخواهم آنرا برای تو اثبات کنم.» بنابراین هیچکس نمیتواند از زیر بار این عقیده خارج شود؛ حق را نادیده بگیرد و بگوید: «حق و خدایی نیست.» برای خودش حق قائل است و به واسطۀ این حق میخواهد حق شما را نشان دهد و بگوید: «تو هم این حق را میفهمی». در واقع از فهم و خدای خود کمک میگیرد تا خدا را به شما نشان دهد در نتیجه خدای او برای من آیه میشود. خدا و فطرت من دیگر برای من آیه نیست؛ این خود کتاب و قرآن مبین است.
این بحثی است که اصلاً نمیشود منکر آن شد و آنرا نادیده گرفت. به محض اینکه منکر بشوی و بخواهی آن را اثبات کنی و بگویی: «من عقیدهام چنین است و این عقیده درست است» تا گفتی درست است معلوم میشود معتقدی که چیز درستی وجود دارد و در وجود شما حقیقتی هست که درست و حق است. بحث شروع نشده تمام میشود. بنابراین میگوییم: «خدا را نه میشود اثبات کرد و نه میشود رد کرد. خداوند حقیقتی است که هست.» چه چیز را میخواهی اثبات کنی؟ با چه میخواهی اثبات کنی؟
امام سجاد علیهالسلام در دعای ابوحمزه میفرماید:
«بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِى عَلَيْكَ وَ دَعَوْتَنِي إلَيْكَ».
خدایا من تو را به واسطۀ خودت شناختم. ممکن است بگوییم: «چطور امام سجاد (ع) چنین میگوید در حالیکه پیغمبر، خدا را معرفی کرده است و اگر معرفی نمیکرد که نمیشد او را شناخت.» در جواب میگوییم: «آیا پیغمبر خدا میتواند به حیوانات شناخت و معرفت خدا را بدهد؟» نمیتواند. حیوانی که فهم، عقل و فطرت الهی ندارد، نمیتواند بفهمد که بخواهند با آن حرف بزنند و خدا را به آن بشناسانند. پیغمبر خدا هم نمیتواند به آن شناخت دهد. علت اینکه ما میتوانیم خدا را بشناسیم این است که ما خدا داریم. فطرت همۀ ما خدایی است.
«فِطرتَ اللهِ الّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها»
اگر فطرت ما الهی نبود اصلاً نمیشد خدا را معرفی کرد. پیغمبر هم نمیتوانست خدا را معرفی کند. ما به واسطۀ اینکه خدا داریم، خدا را شناختهایم.
«بِكَ عَرَفْتُكَ؛ وَلَوْلا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ»
اگر تو نبودی که من نمیتوانستم تو را بشناسم؛ یعنی تو را داشتم که توانستم تو را بشناسم.
خودباختگی
«تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ وَقُرْآنٍ مُبِينٍ»
همۀ گرفتاری ما اینجاست که در بیرون به دنبال خود و خدای خودمان میگردیم. فکر میکنیم در الفاظ است. فرق نمیکند چه الفاظی باشد؛ الفاظ کتابی که اسمش قرآن است یا الفاظ روایات یا کتابهای دیگر! خیال میکنیم حقیقت در آنهاست در حالیکه حقیقت در خود ماست. این الفاظ فقط نشانههایی هستند که ما را به خودمان مراجعه میدهند و باعث میشوند فهم ما که در فطرت اخفای ما، پنهان و پوشیده است رو بیاید. کار آنها همین است. در حالیکه ما این آیات را حقیقت میبینیم. همینجا مشکل به وجود میآید. وقتی شما آیات را با خود و خدای خود قاطی کردی، به جای اینکه حقیقت را در خودت ببینی آنرا بیرون از خود میبینی البته فرقی هم نمیکند که بیرون چه کسی یا چه چیزی باشد، هر چه باشد؛ الفاظ، کتاب، اشخاص و… فقط بدان که خود را باخته و گم کردهای. به هر کسی و هر چیزی که رسیدی اگر خودت را گم کردی؛ این خلط و قاطی کردن اتفاق افتاده است که خودت را بیرون از خود پیدا کردهای.
به بیرون و شخصیتها نگاه میکنی و آنچنان خودباختهی شخصیتها میشوی که بهجای اینکه آن شخصیتها را آیه و اشاراتی به سوی فطرت، جان، فهم و خدای خود ببینی؛ آنها را خدا میبینی. به این «خودباختگی» میگویند. گاهی اوقات ما به این کتاب قرآن که در مقابل من است نگاه میکنیم و آیاتش را میخوانیم که خود و خدای خودمان را ببینیم و پیدا کنیم؛ گاهی هم آیات را میخوانیم فقط برای اینکه آنها را ببینیم. میخوانیم که خوانده باشیم. به صفحۀ قرآن نگاه میکنیم ببینیم چند آیه و حرف دارد. نگاه میکنیم ببینیم چهطوری آنرا بخوانیم که قشنگتر باشد. این کارها ربطی به حقیقت ندارد. کتاب قرآن نازل نشده است تا ما به آن نگاه کنیم و ببینیم چند حرف، اسم، کلمه، آیه و سوره دارد؛ چهطوری خوانده شود که خوشگلتر باشد. تجویدش چیست. قرآن برای این مسائل نازل نشده است. اگر به این مسائل رسیدگی و توجه میشود بهخاطر این نیست که ما خودمان را گم کردهایم؛ آن هم بحثی سر جای خود است.
اما اگر خودمان را گم کرده و فکر کردیم حقیقت قرآن مبین، همین کتاب است، این مسأله برای ما حجاب شده و دیگر آیه و نشانه نیست. این کتاب قرار بود آیه باشد تا به حقیقت اشاره کند اما در نگاه ما تبدیل به خود حقیقت شد.
چرا خودت را در این کتاب گم کردی؟ این کتاب آیه است؛ آیه یعنی آینه. آینه برای این درست شده که شما خود را در آن نگاه کنی؛ نه اینکه شما خانهات را از آینههای مختلف پر کنی و و به دیگران پز بدهی که ببینید من چقدر در خانهام آینه دارم؛ آینۀ قدی، مقعّر، محدّب و… ببین این چقدر قشنگ و صیقلی است. ببین قاب آن چه شکلی دارد!
میگوید: «ببین من چه قرآن قشنگی دارم! چقدر خوشخط است.» یکی دیگر میگوید: «قرآن من خوشخطتر و بزرگتر است.» قرآن بزرگی درست کرده بودند که باید چند نفر می آمدند تا آنرا ورق بزنند.
ما قرار نیست خودمان را در این آیات گم کنیم. گاهی اوقات هم خودمان را در آیات تکوینی خدا گم میکنیم و با یکی از عجایب خلقت مواجه میشویم. مثلاً فرض کنید به نحوۀ ساخته شدن چشم انسان نگاه میکنیم که چه عجایبی در آن وجود دارد. در علوم تجربی به درختها، آسمانها و کهکشانها نگاه میکنیم.
گاهی کلیپی نشان میدهند که به اعماق آسمانها و زمین وارد میشوند سپس به اعماق اتم، الکترون و پروتون میروند. هر چه جلوتر بروند و نشان بدهند تمام نمیشود. هر چه تلسکوپهای قویتری را به کار میگیرند و از زمین دور میشوند میبینند دنیا تمام نمیشود. گاهی اینگونه نگاه میکنی و خود را در مقابل آن میبازی. وقتی میگویی:« عظمت کهکشانها را ببین!» یعنی خودت را باختی در حالیکه در تو، عالم بزرگتری نهفته است.
«أتزعم اَنَّکَ جِرْمٌ صَغِیرٌ وَ فِیکَ انْطَوَی الْعَالَمُ الْاَکْبَرُ»
این عالم بزرگ را که میبینی در چشم مادیگراها خیلی بزرگ جلوه میکند در چشم اهل ایمان، بزرگ نیست؛ بلکه کوچک و ناچیز است. عظمت خدا را ببین. وقتی به عظمت دنیا نگاه میکنی، دنیا در چشم تو بزرگ جلوه میکند؛ در حالیکه اینها، آیات خداست؛ وقتی به اینها نگاه میکنی باید خود و خدای خود را پیدا کنی؛ نه اینکه خودت را گم کنی و محو آنها بشوی و یادت برود که برای چه خلق شدهای. یک ماشین مدل بالای شیک میبیند یادش میرود که برای چه خلق شده است؛ خود را گم میکند.
انسان گاهی خود را در آیات کتاب قرآن گم میکند؛ گاهی هم خود را در آیات تکوینی خلقت یا در آیات مصنوعی ساخت دست بشر گم میکند؛ میگوید: «ببین چه ساخته است! ببین انسانها چه مخلوقات و مصنوعاتی دارند.»
حجاب ذهن؛ حجاب اکبر
هر کس ممکن است بهگونهای خود را در مقابل چیزی یا کسی گم کند و ببازد. اما کدام حجاب بزرگترین حجاب است؟ یعنی آن چیست که انسان خود را در مقابل آن میبازد و گم میکند و به این راحتی هم نمیشود که پیدا شود؟ آن حجاب ذهن است که به آن حجاب نورانی میگوییم.
آیا مطالب و حرفهایی را که گفتیم فهمیدی؟ اگر فهمیدیم، آنها را در ذهنمان میآوریم. ذهن ما فعال و در حال کار کردن است. وقتی این مطالب ذهنی میشود خیال میکنیم فهم یعنی همین مطالبی که در ذهنمان آمده است؛ خودمان را با ذهنمان قاطی میکنیم و یکی میگیریم. خیال میکنیم هر چه میدانیم همین چیزهایی است که در ذهن ماست.
اما حقیقت فطرت ما، ذهنی نیست. ذهن با حقیقت کتاب و قرآن مبین تفاوت دارد؛ ذهن، آیۀ حقیقت است؛ یعنی ما باید به واسطۀ ذهن و با استفاده کردن و کمک گرفتن از آن به حقیقت منتقل شویم. وقتی با ما صحبت میکنند و ما از این مطالب در ذهنمان تصور صحیح و درستی داشته باشیم در این مرحله این مطالب برای ما آیه میشود؛ اینگونه نیست که وقتی مطالبی را که ما گفتیم، فهمیدیم و ذهن ما با آن راضی و قانع شد کار تمام شده باشد بلکه باید این مطالب به یقین تبدیل شود. یقین هم مسألهای ذهنی نیست. همانگونه که ایمان با محفوظات ذهنی تفاوت دارد. اگر چه ایمان، ذهنی است.
جوشیدن چشمۀ حقیقت
فرمودهاند: «حضرت سلمان ده درجه ایمان داشته است.» اما ده درجه ایمان باعث نمیشود که مقام او به مقام امیرالمؤمنین (ع) برسد. حضرت به مقام موت رسیده بود. موت یعنی یقین!
«وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ»
خداوند متعال در این آیه میخواهد این حقیقت را به ما متذکر شود که توجه کنید و حواستان جمع باشد که خودتان را گم نکنید. حقیقت کتاب و قرآن مبین را با آیات آن خلط نکنید. این آیات است نکند اینها را حقیقت ببینی و فکر کنی هر چه بیشتر درس بخوانی فهمیدهتر میشوی. گاهی برعکس است. انسان، هرچه بیشتر درس بخواند نفهمتر میشود. فهم و شعور حقیقتی است که خداوند متعال باید آنرا به دلی بیندازد که شایستگی تابیده شدن نور آن حقیقت را داشته باشد. بنابراین فرمودهاند:
«مَن اخلَصَ للّه اربعین صباحاً ظهرت ینابیع الحکمة من قلبهِ علی لسانهِ»
کسی که چهل روز اخلاص داشته باشد و با اخلاص کار کند چشمههای حکمت از قلبش میجوشد و بر زبانش جاری میشود. چشمههای حکمت در قلب انسان وجود دارد. چشمه جوشیدنی است؛ در چشمه که آب نمیریزند. وقتی چشمه جوشید از آن آب برمیدارند. حقیقت و چشمۀ حقیقت در وجود همۀ ما انسانها هست. باید کاری کنیم که این چشمه بجوشد. چه کار کنیم؟ آیا باید بیشتر درس بخوانیم تا این چشمه بجوشد؟!
«لَیسَ العِلمُ بِکِثرَةِ األَتعلیمِ و التَعَلُّمِ»
به زیادی درس خواندن نیست. خود زیادی درس خواندن، حجاب اکبر است. «العِلم هُو الحِجاب الأکبر» کنار گذاشتن این حجاب سختتر از کنار گذاشتن همۀ حجابها است. حجاب نورانی است. آیا اگر زیاد نماز بخوانیم درست میشود؟
«لَیسَتِ العِبادَةُ کَثرَةَ الصیّامِ وَ الصَّلوةِ»
زیاد نماز خواندن و زیاد روزه گرفتن هم مشکل را حل نمیکند. «بل العِبادَةُ التَّفَکُّر» نیاز به تفکر دارد. تفکر با درس خواندن و نماز خواندن تفاوت دارد. در روایت آمده است که بیشترین عبادت ابوذر تفکر بود.
«أَكْثَرُ عِبَادَةِ أَبِي ذَرٍّ اَلتَّفَكُّرَ»
تفکر دربارۀ چه چیزی؟ تفکر دربارۀ همین آیات! اینکه ما بفهمیم حساب آیات از حقیقت خدا و فطرت الهی ما و کتاب و قرآن مبین جداست. اینها دو چیز متفاوت است. نباید خودمان را در آیات گم کنیم. نباید در مقابل هیچ چیز و هیچ کس غیر از خدا و فطرت الهی خود سر تسلیم فرود بیاوریم.
مرحلۀ شناخت حق و باطل
کسی که در مقابل فطرت الهی خود سر تسلیم فرود آورده و بندۀ خدا شده است، نگاه میکند تا هر جا و هر کس که حق است او را بپذیرد و در مقابلش سر تعظیم فرود بیاورد. در اینجا لازم است بحثی را بیان کنیم و آن این است که ما در مقام شناخت حق و باطل نباید نگاه کنیم و ببینیم چه کسی سخن میگوید. باید ببینیم چه چیزی میگوید. یعنی به فطرت خودمان مراجعه کنیم و ببینیم چه چیزی میگوید. درست است یا غلط؟هر کس میخواهد باشد. آدم خوب یا بدی است؟ کافر، منافق یا مسلمان است؟ هر کس میخواهد باشد، تو ببین چه میگوید. حرف را گوش کن؛ اگر درست بود قبول کن. به این تسلیم شدن در برابر حق میگوییم. شما که در برابر او تسلیم نشدی؛ شما در برابر حق تسلیم شدی. حرف حق بود اما از دهان انسانی که لیاقتش را ندارد خارج شد. من که نمیخواهم در مقابل آن شخص تسلیم بشوم بلکه میخواهم در برابر حق تسلیم باشم. حرف حق را حتی از کافر یا منافق بگیر.
فرمودهاند:
«خُذِ الْحِكْمَةَ وَ لو من الکافر أو من الْمُنَافِقِ.»
مرحلۀ عمل
«أُطلُبوا العِلمَ و لو بالصِّين»
علم را طلب کنید گرچه در چین (جای خیلی دور) باشد؛ این کدام علم است؟ «وهو علم معرِفَةُ النفس» علم خودشناسی و خداشناسی را بگیر حتی اگر شده به چین بروی که در آنجا خبری نبوده است یا راه طولانی بروی و خودت را به زحمت بیندازی. اینکه در مرحلۀ شناخت و عقیده چه کسی میگوید، مهم نیست؛ اینکه چه چیزی میگوید مهم است. اما در مرحلۀ عمل کاملاً برعکس این مسأله است. یکی از بزرگترین معضلات جامعۀ کنونی ما همین است که همه، این دو مرحله را با هم قاطی میکنند. در مرحلۀ عمل نگاه نکن که چه میگوید. اگر شما بخواهی دکتر بروی آیا میروی ببینی چه میگوید؟ میگویی: «من باید بررسی کنم ببینم چه داروهایی تجویز کرده است؟ تا الان چه کار کرده است؟» به این چیزها کاری نداری؛ اصلاً سر در نمیآوری؛ لازم هم نیست سر در بیاوری؛ وقتش را هم نداری. اگر میخواستیم این کار را کنیم که دیگر دکتر نمیرفتیم. خودمان درسش را میخواندیم، دکتر میشدیم و پیش دکتر نمیرفتیم. نگاه نکن ببین در نسخه چه نوشته است؛ ببین چه کسی نوشته است.
اگر آدم حسابی، کار درست، خاطر جمع و قابل اعتماد و قابل باور است دیگر به حرفش و نسخهاش کاری ندارم. نسخه را بگیر و به داروخانه ببر! اصلاً لازم نیست ببینید چه میگوید یا چه نوشته است. این به مرحلۀ عمل مربوط میشود چون در اینجا بحث عقیده نیست که من بخواهم عقیدۀ خودم را بهدست بیاورم و حقیقت را بفهمم بلکه در اینجا مسأله این است که مریض شدهام و میخواهم خودم را درمان کنم. معنای رجوع به خُبره همین است یعنی کسی که بلد نیست باید به کارشناس و متخصص مراجعه کند. بنابراین فرمودهاند که: «در زمان غیبت ما به کسانی که عالم دین هستند مراجعه کنید.»
«فأما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه»
اینگونه نیست که تا وقتی امام معصوم باشد دین داشته باشیم اما وقتی امام معصوم غایب شد بیدین شویم؛ ما باید دین داشته باشیم. میخواهی در زمان غیبت دین خود را از چه کسی اخذ کنی؟ این به مرحلۀ عمل مربوط میشود که من حرف چه کسی را باید گوش کنم؟ در مرحلۀ عمل، من نمیتوانم خودم در همۀ علوم و رشتهها، فقیه و دانشمند شوم. چنین چیزی امکان ندارد بلکه باید تقلید و تبعیت کنم. اینکه از چه کسی تبعیت کنم مهم است. اینکه چه چیزی میگوید مهم نیست.
«فأما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه، حافظا لدينه، مخالفا لهواه، مطيعا لامر مولاه فللعوام أن يقلدوه.»
مشخصات آدم را بیان میکند که آن شخص چه کسی باید باشد. خوب دقت کن! حواست را جمع کن. در اینجا چشمهای خود را باز کن. نمیگوید چشمهایت را ببند. میگوید: «چشمهایت را باز کن ببین از چه کسی دارید دینتان را میگیرید.» اگر این ویژگیها و خصلتها را داشت؛ آدمی که «صائنا لنفسه» است و خود را گم نمیکند؛ به قدرت رسیده اما خود را گم نکرده است. به پول رسیده اما خوش را گم نمیکند. از انسانی که قابلاعتماد است و فقیه، عالم و دانشمند هم هست، دین خود را بگیر. آن عالم و فقیه دین خود را از چه کسی گرفته است؟ «مطیعا لامر مولاه» او هم دین خود را از ائمه گرفته است.
او هم مسیر خود و راهی را که باید طی کند طی کرده است. اینگونه نیست که ما همه جا بگوییم: «أُنظر إلی ما قال ولا تنظر إلی من قال.»
«انظر الی ما قال» یعنی ببین چه میگوید. این به اتخاذ عقیده، شناخت و مرحلۀ فهم مربوط است. حق را بشناس تا اهل حق شناخته شود. وقتی اهل حق شناخته شد، در مرحلۀ عمل، باید تسلیم باشی. اگر دکتر بگوید: «باید این داروها را بخوری!» میگویی: «چشم.»
میپرسیم: «در زمان غیبت که امام معصوم نیست. غیر معصوم هم که معصوم نیست پس در امور کارشناسی چه کار کنیم؟» این هم همان مراجعه به پزشک است و فرقی نمیکند. مگر پزشکها، مهندسها، مکانیکها و… خطا و اشتباه نمیکنند؟! بارها اتفاق افتاده است که مکانیکی رفتی اما ماشین درست عمل نکرده است. پیشآمد همین است. ولی چون دنیاست به عمل مربوط است. عمل، به فروع دین مربوط میشود. اهمیت فروع دین نسبت به اصول دین کمتر و پایینتر است. این مسائل، مهم نیست! به جایی برنمیخورد! آیا من خودم باید بروم حتماً کارشناس دینی و فقيه بشوم تا بفهمم چه کار کنم؟ نه! لازم نیست. مسأله اینقدر مهم نیست. تقلید هم کنی کافی است منتهی از چه کسی باید تقلید کنی؟ این را دیگر کوتاه نیا.
در حالیکه ما در برابر این مسأله کوتاه میآییم و همینطور کیلویی و از هر کسی تقلید میکنیم. دین خود را از چه کسی میگیری؟ این مسأله مهم است. اگر طرف تابع هوای نفس خود باشد و چاه خانهاش را پر نکرده باشد دچار مشکل میشویم. «مخالفا علی هوی مطیعا لامر مولاه» این ویژگیها باید در او باشد؛ یعنی حد نصاب دارد. اینطور نیست که همینطوری بگوییم که فلان مرجع اعلم و از همه عالمتر است. شیطان هم اعلم است؛ اعلمتر از شیطان نداریم. اما آیا باید از شیطان تقلید کنیم؟
«من کان من الفقهاء صائناً لنفسه حافظاً لدینه»
اگر شما بخواهی دکتر بروی پیش کسی میروی که دربارۀ او تحقیق و بررسی کردهای که دکتر خوبی است. در این مرحله از او تحقیق کن اما وقتی دستورالعمل داد دیگر تحقیق نکن. گاهی اوقات ما دکتر میرویم و دکتر را هم قبول داریم؛ اما وقتی نسخه داد، میرویم داروخانه میگوییم: «آقا این داروها چیست؟» او هم یک چیزی میپراند، میگوید: «آقا این داروها خطرناک است! نکند اینها را بخوری؟ تمام زحمات دکتر حرام میشود و از بین میرود. خُب اگر قبولش نداشتی چرا پیش او رفتی؟ اگر هم رفتی برای چه تحقیق میکنی؟ دیگر تحقیق نکن. از داروخانه نپرس این داروها چیست. بروشور دارو را نگاه میکنی میبینی چقدر عوارض دارد. دکتر هم این را میفهمید که این عوارض را دارد اما برای شما لازم است که این دارو را بخوری. دیگر نگاه نکن این چه دارویی است.»
معلوم نیست که چرا ما بین دانشمندان فقط مراجع را دعا میکنیم؟ چرا بقیۀ دانشمندان را دعا نمیکنیم؟ آنها هم دانشمند هستند؛ چه فرقی میکند؟! آنها هم درس خواندهاند!
هر دانشمندی در هر کجا اگر که: «صائنا لنفسه و حافظاً لدینه مخالفاً علی هوی و مطیعاً لامر مولاه» باشد باید او را دعا کنیم. نه فقط او را دعا کنیم بلکه باید از او اطاعت کنیم.
خودشناسی در قرآن – استاد حسین نوروزی https://khodshenasi.me
0 نظر ثبت شده