خودشناسی در قرآن
سوره کهف، آیات ۲۳-۲۶
استاد حسین نوروزی
جلسه ۳۴ (۱۰ آبان ۱۴۰۴)
(متن ویراستاری نشده)
چرایی زندگی و حل ریشهای مشکلات
«وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَى أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَدًا وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِئَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعًا قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَأَسْمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَدًا»
و هرگز در هیچ کاری مگو من فردا انجام دهندهی آن خواهم بود مگر آنکه خدا بخواهد و چون فراموش کردی پروردگارت را یاد کن و بگو امید است خدایم مرا به چیزی که به ثواب نزدیکتر از این باشد هدایت کند.
خدا راه استفاده از قرآن را نشان میدهد
خدای متعال در این سوره به مناسبت داستان اصحاب کهف و ماجرای اصحاب کهف در این آیات اخیر دو تا درس به ما میدهد. در حقیقت خدا برای ما در این آیات تدبر میکند. نحوه تدبر در قصص، تاریخ، داستانها و ماجراهایی که برای گذشتگان پیش آمده را به ما یاد میدهد؛ اینجوری باید تدبر کنید. از اینکه مردم پیگیر مسائلی بودند در مورد اصحاب کهف که به دردشان نمیخورد، فایده نداشت، اینکه اینها چند نفر بودند مثلاً و خدا هم نهایتاً معلوم نمیکند که بالاخره اینها چند نفر بودند. آنهایی که دنبال این هستند فضولی کنند، اینها را حالشان را میگیرد. میگوید فعلاً همینجور بمانید همه شما در همین حالت، تا بفهمید چیزی که به دردتان نمیخورد دنبال نکنید.
چیزی را که نمیدانی، نگو!
درس دوم این است که چیزی را که نمیدانید بیخودی نگویید، اظهار نظر نکنید. مردم چه جور اظهار نظر میکردند؟ میگفتند که اصحاب کهف مثلاً سه نفر بودند. یک عده میگفتند نه، چهار نفر بودند. یک عده میگفتند نمیدانم پنج نفر بودند. یک عده میگفتند شش نفر بودند. این اختلاف بین مردم بود. هر کدام هم یک چیزی میگفتند. چیزی را که نمیدانید چرا میگویید؟ اینجا خدا میخواهد این را بفرماید که بگو خدا بهتر میداند؛ تمام.
«قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ»
خدا اعلم است خدا آگاهتر است که اینها چند روز آنجا ماندند یا اینها چند نفر بودند.
خطاب به پیامبر، خدای متعال در این آیه میفرماید که:
«وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا»
میگوید: نسبت به چیزی نگو که من این کار را فردا انجام میدهم. این یک چیزی است که دیگر ما میگوییم این که دیگر معلوم است دیگر؛ خب من برنامهریزی کردم فردا این کار را انجام میدهم. خدا به پیغمبر میفرماید که: این را هم نگو. وقتی به تو میگویم چیزی را که نمیدانی نگو، شامل این هم میشود؛ یعنی یک مثال میآورد برای ما که ببینید، که وقتی میگویم نمیدانی یعنی چه.
واقعا نمیدانی!
نمیدانی یعنی این را هم نمیدانی که تا فردا زندهای یا تا فردا زنده نیستی. اگر زنده باشی، تا فردا میتوانی این کار را انجام بدهی یا نمیتوانی انجام بدهی؟ نمیدانی. معلوم میشود میدانی از نظر خدا یعنی چه. میدانی یعنی میدانی. یک مراجعه کن ببین چند تا از این «میدانم ها» داری که بتوانی بگویی میدانم و چقدر از اطلاعات و علومی را که اسمش را علوم میگذاریم، بیخودی میگذاریم. میگویی میدانم؛ اینها را واقعاً نمیدانی. خوب که روی آن فکر کنی، دقت کنی میبینی نه، نمیدانی.
خدا میفرماید تو برنامهریزی کردی که فردا کاری را انجام بدهی، چرا میگویی من انجام میدهم؟ نگو. «إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ»؛ مگر خدا بخواهد. «ان شاء الله» پشت آن بگذار. من این کار را فردا انجام میدهم مگر خدا بخواهد، اگر خدا بخواهد، «ان شاء الله» را بیاور. ما خیال میکنیم «ان شاء الله» را تبرکاً و تیمناً میآوریم. نه، ان شاء الله یعنی اقرار به اینکه من نمیدانم، خبر ندارم.
این مسئله چقدر مهم بوده که خدای متعال باید ماجرای اصحاب کهف را مطرح کند و در ادامه این را بفرماید: «چیزی را که نمیدانی نگو». اگر همه مردم چیزی را که نمیدانند نگویند، هیچ چیز نگویند، سکوت کنند، تمام تنازعات و اختلافات و مشاجرات همه برداشته میشود. در روایت داریم عین همین متن عین همین محتوا که اگر مردم نسبت به چیزهایی که نمیدانند سکوت کنند، «لَسَقَطَ الاختلاف»، اختلاف برداشته میشود.
وقتی نمیدانی و نمیدانی که نمیدانی!
یک وقت هست که یک چیزهایی را نمیدانیم، توجه نداریم، عادت کردیم که یک چیزی بگوییم دیگر، میگوییم. از ما بپرسند که: واقعاً میدانی؟ میگوییم: نه نمیدانم. میگویند: پس چرا گفتی؟ میگویی: دیگر حالا گفتم اگر من هیچ چیز نگویم می گویند لال است؛ گفتیم یک چیزی بگوییم که اینها نگویند لال است. این خیلی به جایی برنمیخورد. این هم اشکال داردها، ولی حالا دیگر بیکار بودیم گفتیم یک چیزی بگوییم دیگر.
دور هم مینشینیم میگوییم: خب چه خبر؟ به نظر من دلار میرود بالا. آن میگوید: نه، نه، طلا میرود بالا. آن یکی می گوید: نه بابا، میآید پایین. آن میگوید چه میشود، آن دیگری میگوید چه میشود. همینجور میگوییم دیگر. دور هم نشستهایم بالاخره حالا یک چیزی میخواهیم بگوییم دیگر. بگویند آقا اینهایی که میگویی روی چه حساب میگویی؟ میگویی حالا یک چیزهایی به ذهنمان میرسد، میگوییم، تحلیل است، تحلیل اقتصادی است، تحلیل سیاسی است. اما دقت که کنیم از ما سؤال کنند میگوییم نه، نمیدانم.
یک وقت نمیدانیم و نمیدانیم که نمیدانیم و توهم داریم که میدانیم. اصرار هم میکنیم، پافشاری هم میکنیم؛ به این میگویند «جهل مرکب».
«وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً»
نمیدانند و خیال میکنند که میدانند؛ دارند کار خوبی میکنند.
«هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا؟» آیا شما را خبر بدهم از کسانی که زیانکارترین اعمال را دارند؟ یعنی کارهایی که انجام دادهاند جزو زیانکارترین هستند، زیانرساننده ترین به خودشان هستند.
«الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا». کسانی هستند که تلاششان، کارشان در دنیا هیچ میشود، گم میشود، نیست میشود، پوچ میشود و اینها کسانی هستند که کارهایی را انجام میدهند به خیال اینکه این کارها خوب است. «وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً». می گویند: خوب کارهایی کردیم. خیال میکنند اینها برایشان میماند در حالیکه این اعمال اینها پوچ بود، پوچ شد. چرا؟ چون مبتلا به جهل مرکب بودند؛ نمیدانستند و نمیدانستند که نمیدانند و خیال میکردند که میدانند.
چهطور اعمالی که انجام میدهیم، پوچ میشود؟!
چهکار کنیم که عملمان بماند؛ پوچ نشود؟ عمل که پوچ میشود تعبیر دیگرش این است که عملکننده دستش خالی است؛ جهنمی است. چهکار کنیم که جهنمی نباشیم؟ دستمان خالی نباشد؟ دست خودمان ها.
آدمی که چشمش بسته است، کور است، نمیبیند، خیلی کارها انجام میدهد اما کارهایی که دارد انجام میدهد به حساب خودش خیلی کار است. میگوید: خیلی کار انجام دادم. چشمش بسته است، نابیناست، نمیبیند. از صبح تا شب چقدر کار انجام میدهد! اما چون چشمش بسته است میگوید: میخواستم بروم مثلاً فلانجا. میگویند: رفتی؟ میگوید: «آره، خیلی کار کردم، خیلی راه رفتم، خیلی سعی کردم، خیلی تلاش کردم». با چشم بسته کدام طرف رفتی؟ از کدام سمت رفتی؟ با چشم بسته که نمیتوانی بفهمی که جهت مقصد که میخواستی بروی کجاست. خیلی رفتی! می گوید: «همین جور راه افتادم، رفتم دیگر، رفتم که به آن مقصدی که می خواهم برسم». با چشم باز یا بسته؟ با چشم بسته.
کسی که هدفش معلوم نیست کجاست، خودش میداند ها؛ میگوید: میخواهم بروم فلان جا، اما چشمش باز نیست، نمی بیند که کجاست، کدام طرف باید برود، درست ممکن است نقطه مقابل مقصدش دارد حرکت میکند. «ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی، این ره که تو میروی به ترکستان است».
میگوید خیلی کار انجام دادم، خیلی زحمت کشیدم، خیلی راه رفتم، خسته شدم. یک عمر تلاش کردم، نماز خواندم، روزه گرفتم، حج رفتم، کار خیر کردم، صدقه دادم، درس خواندم، تحصیل کردم، ملا شدم، مرجع تقلید شدم، فیلسوف شدم، عارف شدم، خدا می داند چه قدر درس خواندم، مفسر قرآن شدم، اما چشمش بسته است. نمیداند کجا دارد میرود؛ مقصد کجاست؟ فقط رفته رفته رفته، کار کرده، تلاش کرده، درس خوانده، نماز خوانده، روزه گرفته. کجا میرفتی آخر؟ مقصدت کجا بود؟ چشمت بسته است، نمیبینی کجا داری میروی.
«الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا»
تلاش اینها در حیات دنیا «ضَلَّ»، یعنی گم شد. هیچ، هیچ.
چطور میشود که اعمال ما هیچ میشود؟ وقتی هدف را نمیشناسیم، مقصد را نمیدانیم کجاست، چشم بسته داریم میرویم، اسم این را میگویند جهنم. یا باید خودت چشمت باز باشد که ببینی کجا داری میروی یا باید دستت در دست یک کسی باشد که چشمش باز است و هدف را میبیند و تو را ببرد و به مقصد برساند.
ای کاش یا چشم عقلمان را باز میکردیم یا حرف گوش میدادیم!
«لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ»
خدا میفرماید در قرآن که: این اهل جهنم میگویند: اگر ما حرف گوش میکردیم، دستمان را در دست کسی میگذاشتیم که چشمش باز است، عقل دارد. عقل دارد یعنی هدف را میشناسد. حالا ما، عقل دارد را چه معنا می کنیم؟ فلاسفه عقل دارد را چه معنا می کنند؟ عقل را هم با عقل معنا نمی کنیم، عقل را هم بی عقل معنا می کنیم. عقل دارد یعنی هدف را میشناسد؛ مقصدش را میداند کجاست؛ سر خود راه نمیافتد برود. چشمش را باز می کند ببیند کجا دارد می رود؛ این را می گویند عقل دارد.
«كُنَّا لَوْ نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ». یا خودمان عقل داشتیم، چشممان باز بود، میدانستیم هدفمان کجاست، داریم به سمت کجا حرکت میکنیم! «کُنَّا لَوْ نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا مِنْ أَصْحَابِ السَّعِيرِ». ما جزء جهنمیها نبودیم. یعنی از این دو حالت خارج نیست؛ میخواهی جهنمی نشوی، اعمالت پوچ نشود، از این دو حالت خارج نیست؛ یا باید دستت در دست کسی باشد که عقل دارد، هدف را میشناسد، یا باید خودت جزو کسانی باشی که چشمت باز است، بینا هستی و هدف را میشناسی.
«چرایی» زندگی مهمتر است یا «چگونگی»؟
«هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمَىٰ وَ الْبَصِيرُ»
آیا کسی که کور است با کسی که بیناست این دو تا با هم مساوی هستند؟ خودت قضاوت کن؛ خودت بگو، آدمی که چشمش میبیند و بعد حرکت میکند، مقصد را میشناسد و حرکت میکند، با آن کسی که نه، نمیداند کجا دارد میرود، همینجور فقط میرود میرود.
خیلی نماز میخواند. خیلی نماز می خواند یعنی چه؟ یعنی سوار یک ماشینی است که خیلی گاز میدهد. نماز هیچ چیز نیست، با نماز ماشین را داری گاز می دهی. خیلی روزه میگیرد یعنی پرگازترش میکنی، تندتر میروی، سرعتت را بالا بردی. هر سال میرود حج، دیگر اصلاً سرعتش شد سرعت هواپیما. کجا میروی؟ خب، کجا می روی؟ کسی نمی گوید به ما، که آخر کجا داری می روی؟! می گوید: برو
همه میگویند برو، برو، برو، برو. نماز بخوان، روزه بگیر، حج برو، اعمال مستحب انجام بده، درس بخوان، ملا شو، دانشمند شو، پزشک شو، فیزیکدان شو، شیمیدان شو، ملا شو، آیتالله شو، مرجع تقلید باش، فلسفه بخوان، عرفان بخوان. همهاش میگویند برو، برو. نمیگویند کجا میروی؟ کجا برو؟ فقط می گویند برو؛ شما هم که سؤال میکنی، نمیپرسی من آخر کجا باید بروم؟ میگویی چگونه بروم؟
فرق نمیکند این دو تا سؤال با هم؟ که «من کجا بروم؟ چرا بروم؟ برای رسیدن به چه مقصدی باید بروم؟» با اینکه، «چگونه بروم؟» همه از چگونگی میگویند. میگوید تو کاری نداشته باش، طبق رسالههای عملیه رفتار کن، یعنی چگونه رفتن؛ دیگر به باقی چیزهایش کاری نداشته باش، یعنی چه به باقی چیزهایش کاری نداشته باش! من ندانم کجا دارم می روم؟! به وظایف فقهی شرعیت عمل کن، دیگر کاری به باقی آن نداشته باش.
خیلی خوب باشی دیگر از شیطان که دیگر خوبتر نمیتوانی باشی که؛ شش هزار سال خدا را عبادت کرد. بعضی ها الان در ذهنشان می آید: نه آقا شش هزار سال نبود، می گویند چهار هزار سال. باشد، چهار هزار سال، خوب است؟ هزار سال، صد سال. به گرد پای شیطان هم نمیتوانی برسی در چگونه عمل کردن، درست عمل کردن.
میگوید آقا کارت درست باشد، دیگر ولش کن باقی چیزها را. آقا شیطان خیلی کارش درست بود. می گوید پس کارمان درست نباشد؟ ما گفتیم کارت درست نباشد؟! ما میگوییم این کافی نیست. کارت درست باشد کافی نیست. کجا داری میروی؟ هدفت درست باشد. مقصدت را بشناس. فهم داشته باش. شعور داشته باش. عقل داشته باش.
حالا برو ببین فهم و شعور و عقل را چه معنا میکنند. میگویند یعنی درست عمل کن. آقا این نیست. این علم است. این علم است، این عقل نیست. علم میگوید چگونه عمل کن. عقل میگوید برای چه کسی؟ برای چه عمل کن؟ چرا باید عمل کنی؟ چرا باید زندگی کنی؟ علم میگوید درست زندگی کن، عقل میگوید چرا زندگی کن.
وقتی از خدا طلبکار میشویم!
تمام انبیاء و اولیاء خدا آمدند که به ما بگویند چرا زندگی کن. ما چه دریافت کردیم از اینها؟ چگونه زندگی کردن را از اینها؛ آن هم نگرفتیم. کاش همان را هم میگرفتیم، آن را هم نگرفتیم. چگونه زندگی کردن را، رسالهای عمل کردن را از اینها گرفتیم؛ چرا زندگی کردنش را ول کردیم. اصلاً آنها برای آن آمدند. آمدند عقل ما را رشد بدهند؛ یعنی هدف نهایی از خلقت ما را به ما معرفی کنند، که تو باید کجا بروی؟ خودت را پیدا کن. خدا نیاز به عبادت ما ندارد.
«إِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ»
خدا بینیاز از همه مردم است. فکر خودت باش. برای خدا کار نکنی یک وقت. خیال نکنی خدا به تو احتیاج دارد. برای خودت باید کار کنی.
یک عمری میگویی من برای خدا کاری کردم. کدام خدا؟! کدام خدا؟! میگوید نمیدانم کدام خدا! خدا دیگر. برای خدا کار کردم. میگویم خب میدانی کدام خدا؟ اصلاً خدا کیست؟ میگوید نمیدانم. والله گفتند خدا دیگر. خدایی که خالق همه عالم است. این شد خدا؟! این شد خدا؟! این که یک مفهومی است در ذهن ما. خالق همه عالم! این یک مفهوم است، مفهوم ذهنی است، مخلوق ذهن ماست.
خدا در ذهن من است؟! خدا در ذهن شماست؟! این که خدا نیست. برای چه کسی کار کردی؟ اسمش را گذاشتی خدا؛ بعد نگاه میکنی میبینی به خواستههای دلت نرسیدی، از خدا طلبکار میشوی. میگویی خدایا من این همه برایت نماز خواندم، این همه برایت روزه گرفتم، حالا مرا باید مریضم کنی؟! چه وضعی است برای من درست کردی؟ حالا باید عزیزم را از دست بدهم؟ این چه روزگاری است برای من درست کردی؟
معلوم میشود خدایی درست کردی که یک خدای ذهنی بوده. برای خودت در ذهنت یک خدا ساختی، برای آن خدا یک جایی است، یک چیزی است یا موجودی است مثلاً فرض بکنید گندهای است؛ برای آن کار کردی. اصلاً یک چنین خدایی وجود ندارد. بعد هم حالا طلبکار شدی؛ میگویی خدایا من برایت کار کردم، نماز خواندم. خدا میگوید برای من کار کردی؟ من که گفتم که؛ من «غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ» هستم. من بینیازم. برایت نماز خواندم. خدا می گوید من اصلا نماز لازم ندارم. میگویی پس برای چه گفتی نماز بخوان؟ نمازهایت را نمیتوانستی خودت بخوانی، به ما گفتی ما برایت بخوانیم دیگر؟ خب برایت خواندم.
ته ذهن همه ما همین است. یک خدای نیازمند، که محتاج اعمال ماست که ما اگر اعمال را انجام ندهیم خدا ککش میگزد، یک جایش مشکل پیدا میکند، کمبود پیدا میکند، نقص دارد؛ ما شریک خدا هستیم، کمکش باید کنیم. ته ذهن همه ما همین است. فلذا همه ما هم طلبکاریم از خدا.
یک نفر را شما معرفی کن که از خدا هیچ حاجتی نداشته باشد، هیچ حاجتی نداشته باشد. به خدا بگوید خدای من از تو هیچ چیز نمیخواهم، فقط یک چیز میخواهم و آن اینکه میخواهم ببینم تو از من چه میخواهی؛ این را میخواهم بفهمم. فهم اینکه تو از من چه میخواهی؛ این یک چیز را فقط میخواهم از تو.
تا اینجوری نشویم از خدا طلبکاریم و تا وقتی از خدا طلبکاریم، خدا را محتاج میدانیم، خدا را نیازمند میدانیم و خودمان را شریک خدا میدانیم و خیال میکنیم ما برای خدا میتوانیم یک کاری انجام بدهیم. خدا میگوید من تو را خلق کردم که، تا بر بندگان جودی کنم. یک چیزی گیر شما بیاید. خودت را پیدا کنی. من که نمیخواهم سودی کنم.
مهمترین نقطه ضعف ما کجاست؟
«لَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا»
یک وقت نگویی من این کار را فردا انجام میدهم. مگر دست تو است که بگویی من این کار را فردا انجام میدهم؟ دستت هم دست تو نیست. پارکینسون بگیری، دستت هم لقوه میگیرد. می گویند چرا تکانش می دهی؟ می گوید من تکانش نمی دهم، خودش تکان می خورد. میگویند مگر دستت نیست؟ میگویی چرا دستم هست، اما دستم نیست. دستت هم دستت نیست. خب، وقتی دستت دستت نیست، دیگر تمام شد دیگر، تمام شد. آب پاکی را ریخت روی دست همه ما. می گویم آب پاکی را ریخت روی دست همه ما؛ تمام شد. روی دستت که ریخت یعنی روی همه ی هیکلت ریخت؛ یعنی هیچ چیز دستت نیست. وقتی دستت دستت نیست یعنی هیچ چیز دستت نیست.
پس چه چیزی دست من است؟ آنچه که خدا خودش میگوید من به دست تو دادم و آن آخرت توست، دنیا نیست، آخرت توست. اینکه بخواهی خودت را بشناسی بخواهی خدا را بشناسی، هدفت را بشناسی، چرایی زندگیت را درک کنی، این را دست خودت دادم. نماز بخوانی، روزه بگیری؟ نه، دستت نیست. حج بروی؟ دستت نیست. من می گویم دستت هم دستت نیست. فردا چهکار میخواهی کنی؟ نمیدانی، دستت نیست. بگو ان شاء الله. فردا چنین خواهم کرد ان شاء الله، یعنی کشک، یعنی نمیدانم، هیچ چیز.
حالا ما خودمان را رازق میدانیم. چقدر ما فاصله داریم با حقیقت قرآن و معارف قرآن! با حقیقت! با خدا! می گوییم اگر من تلاش نمیکردم این ثروت را به دست نمیآوردم. من بودم که رفتم کار کردم زحمت کشیدم، من بودم. خدا دوست داشته باشد، از تو میگیرد برای اینکه حالیت کند، بفهمی. اصلاً ما خلق شدیم که بفهمیم. فلذا می گوییم خدایا چرا این نعمت را از ما گرفتی؟ خیال می کنیم خلق شدیم که این نعمت را داشته باشیم. این غلط است، اشتباه فکر کردی. خدا خلقمان کرده که بفهمیم. وقتی نعمت داری نفهمی، خدا نعمت را از تو میگیرد که فهمیده شوی. نعمت را نداری نفهمی، به تو نعمت را میدهد که فهمیده بشوی. هدف فهمیده شدن است ، به عقل رسیدن است، خدا را شناختن است، خودت را پیدا کردن است.
به محض اینکه خدا میبیند خودت را در یک چیزی گم کردی، خودت را در پول گم کردی، خیال میکنی پولت برود دیگر از هستی ساقط شدی، دیگر هیچ چیز نداری. اگر دوستت داشته باشد و بخواهد به فهم برساندت، از تو میگیرد. هر کجا نقطه ضعف داری خدا انگشتش را میگذارد همانجا، یک فشار میدهد تا نقطه ضعفت را برطرف کنی، بفهمی که نقطه ضعف داری.
وقتی خدا دست میگذارد روی نقطه ضعف ما!
ما الان نمیدانیم به چه چیزهایی دلبستگی داریم. یک دلبستگیهایی داریم؛ این دلبستگیهای ما نمیگذارد که بالا برویم؛ نمیگذارد که راحت باشیم؛ نمیگذارد آرامش داشته باشیم. همهاش دلمان شور میزند؛ نمیدانیم دارد از کجا دلمان شور میزند. تمامش از همین گمگشتگیهاست که دلبسته شدیم و به جای خدا، غیر خدا را گذاشتیم.
دنبال خدا داریم میگردیم، به جای خدا دنبال پول می رویم. دنبال خدا داریم میگردیم، به جای خدا میرویم پست و مقام و ثروت و شهرت و شهوت. دنبال خدا داری میگردی، میروی مکه. خدا در مکه است؟ آقا مکه یک وظیفه است، یک تکلیف عملی است. خدا نگاه میکند ببیند کجا خودت را گم کردی، از همانجا یک کاری میکند خودت را پیدا کنی؛ آنهایی را که خدا دوستشان داردها. یعنی خدا چه کسانی را دوست دارد؟ آنهایی که خودشان میخواهند که رشد کنند، میخواهند که به فهم برسند، میخواهند که خداشناس بشوند، می خواهند که فهم پیدا کنند، ولی الان گم هستند؛ یک دلبستگیهایی در وجودشان هست خودشان هم خبر ندارند. خدا دست میگذارد همانجا، به او خبر میدهد. میگوید ببین، تو خیال میکردی که این مشکل را نداری؛ حالا من الان دست گذاشتم روی همین زخم، یک فشار میدهم، دیدی دردت گرفت؟ معلوم میشود اینجا مشکل داری. خودت را درست کن. خودت را درست کن. جای خدا آن را گذاشته بودی. فلذا قانع هم نیستیم، برای همین که جای خدا گذاشتیم دیگر.
وقتی غیر خدا را جای خدا میگذاریم!
چرا حرص میزنیم؟ حرص زدن برای اینکه جای خدا گذاشتی. هر چی میروی باز میبینی که آنچه که شما دنبالش بودی نشد؛ زیادهروی میکنی، افراط میکنی، تفریط میکنی.
«وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا»
چرا افراط میکند؟ دنبال پول رفتی به جای خدا، نه برای اینکه نیازهایت را تأمین کنی. دنبال خدا می گشتی رفتی دنبال پول؛ هی جمع میکند، جمع میکند، ول نمیکند که، تمام شدنی نیست. انفاق هم نمیکند. چرا انفاق نمی کند؟ میگوید من خدایم را نباید بردارم بدهم به یکی. خدایم را بردارم بدهم که من دیگر بیخدا میشوم. بیخدا میشوم. میشود بخیل. اینها نشانههای این است که ما بفهمیم که به جای خدا گذاشتیم اینها را. مِن دُونِ اللَّهِ. تعبیر قرآن این است: «مِن دُونِ اللَّهِ». به جای خدا.
در هر چیزی که حرص زدی، بدان آن چیز را به جای خدا در وجودت از آن داری هویت میگیری؛ شخصیتت را بنا کردی روی آن. دنبال شهرتی، دنبال خوش نامی هستی، میخواهی همه از تو تعریف کنند، خوب بگویند، به به بگویند، چه چه بزنند. تمام شدنی نیست. ول نمی کنی. خب یک مقدارش به عنوان اعتبار اجتماعی لازم است برای امرار معاش و زندگی و. اضافه، اضافه، اضافه اضافه، هی میرود میرود میرود می رود. چقدر؟ پست و مقام، باید، لازم است، لوازم زندگی دنیاست، اینها باید باشد؛ اما به جای خدا چرا این را قرار دادی؟ یعنی دلبسته شدی. دلبسته شدی یعنی این را جای خدا گذاشتی. کمبود خدا داری. گمشده تو خداست.
میرود ازدواج میکند، میگوید نه، من ازدواج کنم مشکلم حل میشود. ازدواج میکند میبیند مشکلش حل نشد. میگوید نه، مشکل از این همسر من است. این همسر به درد من نمیخورد. اتفاقا این همسر به درد تو میخورد؛ تو به درد این همسر نمیخوری. تو به جای اینکه بروی خدا را بشناسی، خودت را پیدا کنی، همسرت را جای خدا نشاندی، انتظار داری همسرت کار خدا را برایت کند؛ خب معلوم است نمیکند؛ معلوم است نمیشود؛ معلوم است به مشکل میخوری بعد ایراد می گیری: «این که عیب دارد که، این که مشکل دارد که، من دنبال یک همسر بی عیب می گشتم».
معلوم است در تربیت فرزندت به مشکل میخوری، چون انتظار داری از فرزندت که کار خدا را برایت بکند، جای خدا را برات پر کند در دلت در قلبت. خب این بچه طفلک چه گناهی کرده؟ باید نیاز شما به خدا را در وجود شما برطرف کند؟ این باید کار خدایی کند در وجود شما؟ خب معلوم است به او فشار میآوری، آسیب میرسد به او. اعصابش داغان می شود روانش له می شود. ولش کن بگذار زندگیش را کند. این خودش بنده خداست مخلوق خداست، نمیتواند کار خدایی کند.
تا وقتی که ما غیر خدا را جای خدا در دلمان جا زدیم، روی آرامش نخواهیم دید. چون غیر خدا نمیتواند جای خدا را پر کند. از دنیا توقع بهشت داری؟ یعنی جای خدا را پر کند؟ بهشت، لقاء خداست. از دنیا توقع اینکه لقاء خدا را بیاید پر کند در وجود شما، کمبود شما و کسری شما و ندیدن خدا را که موجب نا آرامی شما شده است! اگر ندانیم داریم از کجا می خوریم چه جوری می خواهیم مشکل را حل کنیم؟
این را میگویند عقل؛ این را میگویند هدفشناسی؛ این را میگویند خداشناسی. بدانیم مشکلمان کجاست، جای دیگر دنبالش نگردیم. «گوهر خود را هویدا کن، کمال این است و بس. خویش را در خویش پیدا کن، کمال این است و بس». کجا دنبال خودت میگردی؟ خدا پیش تو است، پیش خودت است. کجا می روی دنبالش می گردی؟ در همسر؟ در فرزند؟ در پول؟ در پست؟ مقام، شهرت، شهوت؟ خودت را خراب میکنی، عمرت را تلف میکنی. یک عمر زحمت کشیدی، تلاش کردی، «ضلّ سَعْيُهُم فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا»، هیچ چیزش نمانده.
اولویت عقل و اخلاص بر کثرت عمل
دنبال که بودی؟ دنبال چه بودی؟ در پول دنبال خدا میگشتی؟ معلوم است جواب نمیدهد. هیچ چیز. وقتت را تلف کردی، عمرت را ضایع کردی. یک وقت چشمت را باز می کنی می بینی دستت خالی است هیچ چیز نداری. در نماز دنبال خدا میگردی؟! در این اعمال دُلَا راست شدن، در این اعمال دلّا راست شدن دنبال خدا میگردی؟! در خودت باید دنبال خدا بگردی. نیتت را درست کن؛
یعنی معرفتت را اصلاح کن؛ هدفت را پیدا کن؛ نیتت درست میشود خالص میشود. نیتت که خالص شد، حالا هر عملی انجام بدهی خوب است. نماز بخوان، روزه بگیر، حج برو، کار خیر کن. نیتت درست نباشد، هدفت را نمیشناسی، نمیدانی کجا داری میروی؛ نمیدانی کجا داری میروی. هی میروی، هی نماز میخوانی، هی روزه میگیری، هی کار خوب میکنی.
پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:
«إِذَا رَأَيْتَ النَّاسَ يَتَقَرَّبُونَ إِلَى اللَّهِ بِأَقْسَامِ الْبِرِّ»
اگر دیدی مردم، مردم، عموم مردم، دارند برای اینکه به خدا نزدیک بشوند، دنبال کارهای خوب میروند، کارهای خوب، دنبال رساله میروند، دنبال اعمال نیک. مسجد بسازیم، مدرسه بسازیم، چهکار کنیم، فلان کنیم،
«فَتَقَرَّبْ إِلَى اللَّهِ بِأَقْسَامِ الْعَقْلِ»
تو دنبال عقل باش. دنبال شعور باش، فهم باش، معرفت باش. نیتت را خالص کن. آنها دنبال این هستند که یک عمل خوبی انجام بدهند؛ تو دنبال این باش یک نیت خالصی داشته باشی. عملت هم کم باشد خدا قبول میکند.
امام صادق علیه السلام فرمود: من بچه بودم، خیلی عبادت میکردم، نماز میخواندم، روزه میگرفتم. پدرم امام باقر علیه السلام به من گفت که: فرزندم نمیخواهد اینقدر خودت را خسته کنی. اینقدر نماز! اینقدر روزه! خدا اگر کسی را دوست داشته باشد و قبولش کند، به کم هم راضی میشود.
یعنی دنبال چگونه عمل کردن، چقدر عمل کردن باش، ولی نه اینقدر! بیش از این، به مقدار چرا عمل کردن، برای چه کسی کار کردن، مقصدم کجاست. دنبال شناخت خودت باش، دنبال شناخت خدای خودت باش. نیتت را خالص کن.
ماری
سلام لطفا این ویدیو رو یوتیوب هم بارگزاری کنین تصویریش رو
ادمین
علیک سلام. چشم ان شاءالله به زودی توی سایت و یوتیوب قرار میدیم